سوءاستفاده دشمن از گرایش مردم به عنوان «اهل‌بیت»

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

چهارشنبه، 4 بهمن 1396

34 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

عرض شد مقطع انتقال قدرت از بنی­امیه به بنی­عباس، مقطع بسیار حساسی است. آنچه در این مقطع خیلی مهم است، عبارت است از کشف اثرگذاری جریان یهود و اینکه ارتباط بنی­عباس با آنها چگونه بوده است و ائمه(ع) در آن زمان چه کشیدند و آن دوران برای ائمه(ع) چه دوران سختی بوده است.

گرایش مردم به عنوان «اهل‌بیت» بعد از حادثه عاشورا و سوءاستفاده دشمن از آن

ائمه(ع) سعی داشتند مدیریت جامعه از دست نرود. آنچه باید مورد تأکید قرار بگیرد، این است که بعد از حادثه عاشورا گرایش مردم به عنوان اهل­بیت زیاد شده بود و همین امر باعث شد اگر جریانی به‌عنوان ضد اهل­بیت مطرح شود، علیه آن موضع­گیری کنند و با آن بجنگند. حادثه عاشورا بنی­امیه را تابلوی مخالفت با اهل­بیت(ع) قرار داد؛ بنابراین بنی­امیه تابلویی هستند که هرکس بتواند علیه آنها از عنوان اهل­بیت استفاده کرده و وارد عمل شود، مردم دور او را می­گیرند. عنوان اهل­بیت در بین مردم رواج پیدا کرده بود و چون مردم مسلمانند، به دنبال شاخص هستند؛ لذا همین جریان باعث می­شود دشمن بتواند حرکت­های فرعی را به وجود آورد و در دل حرکت­های فرعی آن چیزی را که خواستار آن است، به کرسی بنشاند.

باید توجه داشت که به هرمیزان حرکت­های فرعی ایجاد شود، نتیجه آن سردرگمی مردم نسبت به امام­الحق است. ائمه متعدد دروغین باعث سردرگمی مردم نسبت به رسیدن به امام­الحق می­شود و یهود در ایجاد حرکت­های مشابه متعدد شگرد و مهارت دارد. با توجه به معارضه­ای که بین مردم و بنی­امیه به وجود آمد، دشمن می­تواند در همین راستا فعالیت کرده و حرکت­های فرعی را ایجاد کند و حرکت اصیل و اصلی که همان اسلام ناب است، در این حرکت­ها مورد غفلت واقع شود و دشمن آن حرکتی را که خواستار آن است، به قدرت برساند.

اگرچه بدل­سازی توسط دشمن صورت گرفته است، اما باید توجه داشت اگر در قبال اصل، یک بدل وجود داشته باشد، پیروزی با جبهه حق و حرکت اصیل است؛ اما اگر در عرض اصل، ده بدل وجود داشته باشد، نمی­توان به‌راحتی اصل را به کرسی نشاند. به عبارتی، اگر ده بدل وجود داشته باشد که توسط یک جریان و یک خط اداره می­شود، در این صورت چنین جامعه­ای با یازده امام مواجه می­شود که در بین آنها، یک نفر امام­الحق است و ده نفر دیگر درواقع یک جریان است؛ ولی در نظر مردم، ده جریان متفاوت هستند. لذا سردرگمی، مردم را از امام حق دور می­کند و دشمن می­تواند در بین بدل­ها، آن جریانی را که خواستار آن بوده و برای دشمن اصیل است، به قدرت برساند.

این تاکتیک به معنای تغییر اصل نیست؛ چون تغییر اصل در ابتدای امر اتفاق افتاده بود. در ابتدا اصل بر حول محور علی(ع) بود؛ اما جامعه با تلاش دشمن به سمت دیگری گرایش پیدا کرد و اصل پنهان شد؛ تا اینکه اصل را در روز عاشورا جلوی چشم جامعه اسلامی به شهادت رساندند. این اتفاق باعث شد جامعه به طرف اصل گرایش پیدا کند.

اگر در رجوع مردم به سمت اهل­بیت(ع)، به تعداد زیادی بدل‌سازی با عنوان اهل­بیت صورت بگیرد، در بین این بدل­ها امام­الحق گُم می­شود. حال اگر جریانی که بدل­ها را به میدان آورده است، یک جریان و یک فکر باشد، نتیجه این است که در بین بدل­ها، بدل اصلی به قدرت می­رسد و اصل جبهه حق، مورد غفلت جامعه قرار می­گیرد.

هرچه به اواخر دوران بنی­امیه نزدیک می­شود، ظهوروبروز حرکت­ها با عنوان اهل­بیت بیشتر می­شود. خداوند زید، عموی امام صادق(ع) را رحمت کند. خود او هیچ ارتباطی با یهود نداشت و فردی بااخلاص بود؛ اما وقتی حرکت زید شروع شد، او نمی­توانست به‌طور علنی امام صادق(ع) را مطرح کند؛ بلکه او حامل عنوان اهل­بیت بود و بر همین مبنا، عده­ای امام اهل­بیت را زید می­دانستند. وقتی زید به شهادت رسید، فرزند او یحیی قیام کرد و عده­ای اطراف او را گرفتند؛ بنابراین کنار این حرکت، حرکت­های دیگری به وجود می­آید که از جمله آن، حرکت بنی­عباس بود.

گفت‎‌‌وگوی خالدبن­یزیدبن‌معاویه با عبدالملک

آنچه برای تحقیق جا دارد، این است که قبلا راجع به پخش اطلاعات در سطح جامعه در مورد به قدرت رسیدن بنی­عباس، مطالبی گفته و روایاتی بیان شد که نیاز به تحقیق و بررسی دارد. یکی از این روایات، روایت تبیع بود که در قسمتی از آن آمده:

نظر عبدالملک إلی محمد بن­ علی و هو غلام من أجمل أهل زمانه فقال: هذا والله یفتن المرأة الشریفة (محمدبن­علی به‌قدری زیبا بود که باعث اغوا شدن زن باشرافت نیز می­شد) فقال له خالد بن ­یزید ­بن­ معاویة: أما والله إن ولده صاحب هذا الامر (خالدبن­یزید به عبدالملک گفت: بچه محمد صاحب امر حکومت است و به قدرت می­رسد) فقال عبدالملک: کلا (محال است) فقال خالد: هو کذاک (همین‌طور است که من گفتم) إن تبیعاً (نام فردی است) أخبرنی عن کعب (از کعب­الأحبار نقل قول کرد) أن هذا الامر یصیر إلی بنی­العباس (حکومت به بنی­عباس می­رسد) و أنه لا یلی رجل من آل أبی طالب إلا أن یخرج علی وال فیقتل (هرکس از از آل‌علی علیه بنی­عباس قیام کند، کشته می­شود) و أنها لا تزال لولد العباس إلی أن ینزل المسیح(1)(حکومت در دست بنی­عباس می­ماند تا عیسی مسیح ظهور کند. عیسی مسیح، مهدی موعود یهودیان است).

آخرین عملیات مروان حمار و سخن قابل تأمل او

حال سؤال می­شود: برای چه چنین مطلب و اعتقادی در سطح جامعه رواج پیدا کرده بود؟ ابن­ابی­الحدید ماجرایی جالب نقل می‌کند: آخرین عملیات مروان حمار در منطقه­ای به نام زاب که نام رودخانه­ای در شمال عراق است، رخ داد. قحطبةبن­شبیب و ابوسلمه خلال نیرو فرستاده بودند و بالأخره در منطقه زاب، دو نیروی بزرگ جمع شدند. ابوالعباس سفاح گفت: هرکس مروان را شکست بدهد، جانشین من در حکومت خواهد بود. عموی ابوالعباس گفت: من این کار را خواهم کرد. او نیروی خود را جمع‌آوری کرد و مقابل نیروی مروان حمار قرار گرفت. نبرد ابتدایی صورت گرفت و سپس به مرحله نهایی نبرد رسید. مروان حمار نیروهای خود را سازماندهی کرد و به فرمانده میمنه لشکر خود که نوه عمربن­عبدالعزیز بود، گفت: اگر لشکر مقابل تا قبل از ظهر امروز حمله نکردند، کسی که پرچم را به دست عیسی مسیح خواهد داد، ما هستیم و تا روز ظهور، حکومت در دست ما خواهد بود؛ اما اگر قبل از ظهر به ما حمله شد، فاتحه ما خوانده و نابود خواهیم شد (2).

تحریف در مصداق منجی آخرالزمان

در این قضیه­ای که توسط ابن­ابی­الحدید نقل می­شود، چرا مروان حمار از چنین اعتقادی سخن می­گوید؟ واقع امر این است که بنی­امیه حضرت مهدی(عج) را به عیسی مسیح(ع) تحریف کردند. مسئله مهدویت مطلبی بود که حضرت رسول(ص) بسیار نسبت به آن تأکید داشتند و آن‌قدر روایات راجع به مهدویت صریح بود که بعد از سقوط بنی­امیه و در زمان بنی­عباس، این روایت حضرت رسول(ص) که «المهدیُ منّا أهلَ ­البیت یَملَأ اللهُ به الأرض قسطا و عدلا کما مُلِئَت ظلما و جورا» (3) ظهور پیدا کرد و صحاح سته مثل صحیح بخاری و صحیح مسلم نیز این روایت را نقل کرده­اند. در زمان بنی­امیه یکی از اقداماتی که دشمن درصدد انجام آن بود، حذف و از بین بردن مسئله امامت تا مهدویت بود؛ بنابراین تفکر مهدویت را به ظهور عیسی مسیح(ع) تغییر دادند و گفتند: عیسی مسیح، عالم را پر از عدل و داد می­کند و جریان اسلام تا ظهور عیسی ادامه پیدا می­کند. آنها در سطح جامعه اخباری مبنی بر اینکه بنی­امیه پرچم را به دست عیسی مسیح می­دهد، رواج دادند.

با این اوضاع، اگر بنی­عباس جریان بدل باشند، باید بر وجود منجی میان خودشان دارای ادعا باشند و از همین‌جا معلوم می­شود آنها چگونه از بنی­الحسن (محمد نفس زکیه) استفاده کردند؛ یعنی در مقابل اعتقاد بنی­امیه مبنی بر وجود منجی، مهدی موعود را به خود منسوب کردند.

در همین نقطه، امام­الحق فدا می­شود. از یک طرف، بنی­امیه ادعا می­کنند پرچم توسط آنها به عیسی مسیح(ع) داده می­شود و از طرف دیگر، بنی­عباس ادعا می­کنند مهدی موعود در میان آنهاست. بنی­عباس جملاتی را به انتهای روایت پیامبر(ص) به‌عنوان تتمه اضافه کردند و گفتند: «المهدی منا أهل­ البیت یملأ الله به الأرض قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا إسمه إسمی و إسم أبیه إسم أبی». محمد نفس زکیه، همنام پیامبر(ص) و اسم پدر او عبدالله بود؛ یعنی محمد­بن­عبدالله­بن­الحسن­بن­الحسن­بن­علی­بن­ابی‌طالب. این فرد از اهل­بیت است و همنام پیامبر(ص) نیز است؛ اما جمله (إسم أبیه إسم أبی) را به آن اضافه کردند.

امروز باید شمشیر علیه کسی باشد که وجودش مانع ظهور منجی است

عین همین اتفاق یعنی تشتت در امام­الحق ، در جامعه امروز هم در حال رخ دادن است و این، کار یهود است. آن زمان موفق شدند؛ امروز نیز همین رویه را دنبال می­کنند. جامعه آن زمان به دنبال منجی بود؛ اما واقع قضیه این است که شمشیر هیچ‌کدام از گروه­های فریب­خورده، علیه دشمن اصلی (یهود) نبود. کسانی که اطرف بنی­امیه جمع شده بودند، کفار نبودند؛ بلکه مسلمان بودند و با نیرنگ و فریب بنی­امیه شمشیر خود را علیه اهل­بیت(ع) گرفته بودند. شمشیر قیام زید هم علیه بنی­امیه است. از طرفی، مسلمانان بودند که اطراف بنی­عباس جمع شدند؛ ولذا این درگیری­ها یک درگیری داخلی به حساب می­آمد و به همین جهت، شمشیر هیچ‌کدام از آنها علیه جریان اصلی یعنی یهود به کار نرفته است. اما امروز شمشیر علیه جریان اصلی یعنی اسرائیل رفته است. مرحوم امام در سال 42 فرمودند: اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود. امام دقیقا نقطه اصلی را هدف گرفتند و امروز باید شمشیر علیه کسی باشد که وجودش مانع ظهور منجی است؛ ولذا امروزه تمام تلاش­های طرف مقابل بر این است که این شمشیر از این نقطه برگردد. حتی برخی از مسئولین نیز توجه نداشته و سعی دارند تمام توجهات را به مشکلات داخلی معطوف دارند و می­گویند: مشکلات اقتصادی و مُعزِلات اجتماعی را باید حل کرد و راه‌حل آن این است که بخشی از خواسته کسانی که این مشکلات را برای ما به وجود آوردند (یعنی آمریکا و اروپا) برآورده ساخت. اما وقتی خواسته آنها مطرح می­شود، معلوم می­شود خواسته آنها دقیقا همان چیزی است که شمشیر اسلام علیه آن نشانه رفته است و آن، دست برداشتن از سر اسرائیل است. دشمن در صورتی به هدف خود رسیده و موفق می­شود که در داخل، تشتت ایجاد شود و درنتیجه در این زمینه، ناهماهنگی به وجود بیاید.

بنابراین باید تحقیق و بررسی شود که اعتقاد به عیسی مسیح(ع) چه تفکری بود و چرا آن زمان چنین اعتقادی شکل گرفت و رواج پیدا کرد؟ چرا در دربار عبدالملک از قول «تبیع» گفته شد این خاندان یعنی بنی­عباس پرچم را به دست عیسی مسیح(ع) می­دهند؛ درحالی‌که این جریان نیز دروغ است. باید توجه داشت که یکی از علائم ظهور، دعوای بنی­العیس است که آن را به بنی­عباس تفسیر کردند؛ یعنی بین بنی­عباس نزاع رخ می­دهد. البته وقوع چنین جریانی جای تحقیق دارد.

سرگذشت یعقوب­بن­داوود (وزیر مهدی عباسی) و پدرش

مهدی عباسی وزیری به نام یعقوب­بن­داوود دارد. داوودبن‌طَهمان (پدر یعقوب) و برادرانش همکاران نصربن­سیار بودند. نصربن­سیار نیروی هشام­بن­عبدالملک و از طرف او والی خراسان بود و با حرکت بنی­عباس درگیر شد و تا آن موقع زنده بود و سرانجام کشته شد. داوود و برادرانش دفتردار و کاتب نصربن­سیار بوده و اسامی سپاهیان او را می­نوشتند. نصربن­سیار با زیدی­ها درگیر می­شود؛ چون از طرف هشام­بن­عبدالملک والی خراسان بود. بعد از سرکوب زید، فرزندش یحیی در منطقه خراسان قیام کرد و نصربن­سیار مأمور سرکوبی یحیی­بن­زید می­شود. داوودبن‌طهمان به زید گرایش داشت؛ ولذا اخبار و اطلاعات نصربن­سیار را برای او می­فرستاد؛ به این معنا که اگر نصربن­سیار قصد حمله به زید داشت، سریع به زید اطلاعات می­داد و او را از قصد نصربن­سیار آگاه می­کرد و نصر نیز از این ارتباط آگاهی نداشت تا اینکه ابومسلم خراسانی قیام کرد و بنی­عباس به قدرت رسیدند. بعد از به قدرت رسیدن بنی­عباس، داوودبن‌طهمان نزد ابومسلم رفت و از ارتباطش با زید خبر داد. یکی از شعارهای ابومسلم، گرفتن انتقام خون اهل­بیت(ع) بود و زید و فرزندش یحیی هم از اهل­بیت بودند. ادعای ابومسلم، انتقام از خون زید و یحیی بود که در منطقه خراسان کشته شده بودند و مردم نیز با ابومسلم همراهی کردند. داوودبن­طهمان از پرونده خود مبنی بر ارتباط با زید خبر داد؛ لذا ابومسلم از کشتن او صرف‌نظر کرد؛ اما اموال او را مصادره کرد.

داوود و برادرانش در حکومت ابومسلم صاحب پست و منصبی نشدند؛ ولذا به حرکت بنی‌الحسن پیوستند و با بچه­های عبدالله­بن­الحسن­بن­الحسن یعنی ابراهیم و محمد همکاری کردند. داوود از دنیا رفت و پسر او یعقوب و برادرانش در کنار محمد و ابراهیم قرار گرفتند و با آن­ها همکاری کردند تا زمانی که منصور دوانیقی توانست جریان عبدالله، محمد و ابراهیم را سرکوب کند. او یعقوب­بن­داوود و برادرانش را اسیر کرد و به زندان انداخت. آنها در زندان با فردی به نام اسحاق­بن­فضل هاشمی آشنا شدند که از مریدان اهل­بیت(ع) بود تا اینکه منصور مُرد و مهدی عباسی به قدرت رسید و او یعقوب­بن­داوود را از زندان آزاد کرد (البته علت آن بعدا ذکر خواهد شد) و او را به‌عنوان وزیر خود در دربار قرار داده و همه کارها را به او واگذار کرد. یعقوب نیز اسحاق­بن­فضل را نزد خود آورد. یک‌مرتبه اطرافیان مهدی عباسی متوجه شدند که فرزندان زید در حال تصدی پست­های حکومتی هستند و به بدنه دستگاه حکومتی نفوذ کردند. اطرافیان مهدی عباسی مدام او را نسبت به یعقوب­بن­داوود گوشزد می­کردند؛ ولی او اعتنا نمی­کرد؛ تا اینکه تصمیم گرفت یعقوب­بن­داوود را امتحان کند. از طرف دیگر، یعقوب مرتب مهدی عباسی را از شرب خمر و استماع موسیقی نهی می­کرد؛ ولی مهدی عباسی اعتنایی به نصایح او نمی­کرد. بالأخره به مهدی عباسی گزارش دادند یعقوب تصمیم دارد اسحاق­بن­فضل را در دستگاه حکومتی نفوذ بدهد؛ لذا مهدی عباسی تصمیم گرفت یعقوب را آزمایش کند. به همین منظور، او را به جلسه­ای دعوت کرد. یعقوب می­گوید: وقتی به جلسه مهدی عباسی وارد شدم، متوجه شدم یک فرشی پهن است و یک کنیزی به غایت زیبا نیز نزد مهدی عباسی حضور دارد. یعقوب به‌طور مفصل از اوضاع ظاهری آن جلسه تعریف می­کند. در آن جلسه، مهدی عباسی به یعقوب می­گوید: قصد دارم این کنیز را با همه اموال به تو بدهم؛ منتها یک خواسته از تو دارم. یعقوب گفت: آن خواسته چیست؟ مهدی عباسی گفت: فلان شخص از علویین موی دماغ ما شده است؛ از تو می­خواهم او را بکشی. یعقوب قبول کرد. مهدی عباسی گفت: باید قسم بخوری. یعقوب قسم خورد. مهدی عباسی گفت: آن‌جوری که من می­گویم باید قسم بخوری و بگویی به سر مهدی عباسی قسم که او را می­کشم. یعقوب به همین صورت قسم خورد. مهدی عباسی دوباره گفت: دست خود را روی سر من بگذار و بگو: به سر مهدی عباسی قسم که فلانی را می­کشم. یعقوب بار دیگر به همین شکل قسم خورد و سپس جاریه و اموال را برداشت و رفت.

در جلسه­ای که کنیز نیز حضور داشت، یعقوب آن علوی را احضار کرد و متوجه شد آن فرد از خوبان است. به او گفت: مهدی عباسی دستور داده تا تو را بکشم. مرد علوی گفت: اشکالی ندارد؛ ولی باید جواب فردای قیامت را نیز حاضر کنی. یعقوب گفت: چون انسان شریفی هستی، تو را نمی­کشم؛ ولی باید فرار کنی. پرسید: از کدام مسیر می­توانی فرار کنی و چه کسی می­تواند در این راه تو را همراهی کند؟ علوی گفت: از فلان مسیر و فلانی و فلانی می­توانند مرا کمک دهند. یعقوب و آن مرد علوی، همه جوانب را در نظر گرفتند تا چه زمانی و از چه مکانی آن مرد علوی فرار کند؛ اما غافل از اینکه کنیز تمام گفت‌وگوها را یادداشت کرده است. روز بعد، آن کنیز نامه­ای به غلام یعقوب می­دهد تا او آن نامه را به مهدی عباسی داده و او را در جریان تصمیم یعقوب قرار دهد. مهدی عباسی نیز نیروی خود را در همان مسیر قرار می­دهد و آن مرد علوی و همراهان او را دستگیر کرده و به کاخ خود می­آورد و آنها را پنهان و سپس یعقوب­بن­داوود را احضار می­کند. به یعقوب می­گوید: با آن مرد علوی چه کردی؟ یعقوب گفت: او را کشتم. مهدی عباسی گفت: به سر مهدی قسم بخور که او را کشتی. یعقوب گفت: به سر مهدی قسم او را کشتم. وقتی یعقوب قسم خورد، مهدی عباسی به غلام خود دستور داد تا آنها را احضار کنند. وقتی آنها را احضار کردند، زبان یعقوب بند آمد. مهدی عباسی به یعقوب گفت: من باید تو را بکشم؛ اما تو را نمی­کشم؛ بلکه کاری می­کنم که از کشتن بدتر باشد. بنی­عباس زندان­هایی مانند چاه داشتند که حدود بیست متر و به شکل طبقه­طبقه بود و برای آن، روزنه­ای کوچک جهت ورود هوا تعبیه کرده بودند و زندانی را در آن چاه تنها می­گذاشتند. مهدی عباسی دستور داد او را درون یکی از همین سیاه­چال­ها قرار دهند و گفت: از این به بعد، اسم او را جلوی من نبرید و از او یاد نکنید. این دستور او بدین جهت بود که اگر بعد از گذشت یک یا دو سال از او یاد می­شد، ممکن بود خشم او نسبت به یعقوب خوابیده باشد و سپس دستور دهد تا او را احضار کنند و بعد او را بکشد و یا اینکه او را آزاد کند. یعقوب را در چاه زندانی کردند و حدود بیست سال در آن چاه زندانی بود. چشم­هایش کور شده بود و موهای بدن او مانند حیوانات رشد کرده بود؛ چون به او قیچی نمی­دادند. تا اینکه مهدی عباسی مُرد و هارون به قدرت رسید و یعقوب هنوز در آن سیاه­چال زندانی بود. به دلیلی یک نفر جلوی هارون اسم او را ­برده و از او یاد می­کند. هارون دستور می­دهد او را از آنجا بیرون آورده و احضار کنند. آنها متوجه می­شوند بدن او پر از مو و دو چشم او نابینا شده است. هارون به او می­گوید: ماجرا چیست؟ او ماجرا را نقل می­کند. هارون به او می­گوید: من خبر دارم و می­خواهم تو را ببخشم و حال هر چه می­خواهی، بگو. یعقوب می­گوید: من در این دنیا از چیزی نمی­توانم استفاده کنم؛ فقط از تو می­خواهم تا مرا به مکه بفرستی. هارون او را به مکه می­فرستد و در همان‌جا از دنیا می­رود.

حال باید شخصیت یعقوب را مورد بررسی قرار داد. او به زیدیه معروف است. مرحوم صدوق در رجال در مورد او می­گوید: او کسی است که نسبت به امام هفتم(ع) نزد مهدی عباسی سعایت کرده است و همین باعث ارج و قرب او نزد مهدی عباسی شده بود؛ ولی هرچه تاریخ مورد بررسی قرار می­گیرد تا یک مورد مبنی بر سعایت او در تاریخ نقل شده باشد، وجود ندارد. از طرف دیگر، مرحوم صدوق می­گوید: فلانی گفت: من در جلسه با یعقوب‌بن‌داوود بودم و او به من گفت: من به امامت قائل هستم و موسی­بن­جعفر(ع) را قبول دارم. پس اگر به امامت موسی­بن­جعفر(ع) اعتقاد دارد، از شیعیان خواهد بود.

نفوذ دادن افراد به دستگاه حکومتی توسط ائمه(ع)

حال سؤال می­شود او در دربار بنی­عباس چه می­کند؟ اگر دقت شود، کشف می­شود که حضرات معصومین(ع) در درون حرکت زیدیه افرادی داشتند. جالب­تر اینکه وقتی یعقوب را از دربار مهدی عباسی بیرون می­کنند، به‌جای او آل‌یقطین وارد می­شود و علی­بن­یقطین لو نرفت.

تشتت در آن زمان، اهل­بیت(ع) را خیلی به زحمت انداخت و در همین تشتت، توانستند اسلام ناب را نگه دارند و یکی از راه­ها، نفوذ دادن افراد به دربار و بدنه دستگاه حکومتی بود. یعقوب چقدر توانست مهدی عباسی را کنترل کند! لذا وقتی تاریخ مورد بررسی و مطالعه قرار می­گیرد، معلوم می­شود در همین زمان یعنی زمان مهدی عباسی فرصت تنفسی برای ائمه(ع) حاصل شد؛ اما در زمان هارون اوضاع دوباره سخت­تر می­شود.