بسم الله الرحمن الرحیم
تقسیمبندی قتال در قرآن به فیسبیلالله و فیسبیلالطاغوت
بررسی تاریخ اهلبیت(ع) از دوران امام صادق(ع) که همزمان با حکومت بنیعباس است، با دشواریهایی روبهرو میشود و تاریخ خیلی پیچیده میشود. خدای متعال در قرآن، قتال را به دو قسم منحصر میکند: «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل الله والذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلوا أولیاء الشیطان…»(1). طبق این آیه، در این عالم بیشتر از دو قسم برای قتال متصور نیست و شق سومی برای آن وجود ندارد: قتالی که بهخاطر عقیده و دین و فیسبیلالله است و قتالی که فیسبیلالطاغوت است.
قیامهای زمان ائمه(ع) فیسبیلالله بودند یا فیسبیلالطاغوت؟
حرکتهایی که در زمان ائمه(ع) وجود داشت و شاخص و بزرگترین آن مربوط به زمان زید در دوران بنیامیه و همزمان با امام صادق(ع) بود، در دوران بنیعباس این درگیریها زیاد میشود. این جریانات در چند شاخه ادامه پیدا میکند: یک شاخه در فرزندان زید و دیگری در بنیالحسن. طبق تقسیم مانعةالخُلُوّی که خداوند در قرآن در مورد قتال بیان میکند، درگیریهایی که در زمان ائمه(ع) رخ داده است، باید دید در کدام قسم قرار میگیرد. نسبت به یک قسم از آن، مانند منصور دوانیقی، موسی عباسی، هارون و مأمون عباسی یقین به طاغوت بودن آنها وجود دارد؛ اما کسانی که در مقابل این افراد قرار میگرفتند، در کدام قسم از اقسامی که خداوند آن را بیان میفرماید، قرار میگیرد؟ آیا فی سبیل الله قرار میگیرند و یا فی سبیل الطاغوت؟
تردیدی نیست که هر حرکتی که از جانب امام معصوم یا کسی که امام معصوم به او اذن داده است -چه اذن با کتابت و گفتار باشد و چه با تقریر باشد؛ یعنی احراز اذن حاصل شده باشد- انجام گیرد، فیسبیلالله خواهد بود؛ اما اگر حرکتی بدون اذن از طرف معصوم باشد، در کدام سبیل قرار میگیرد؟ اگر حرکتی فیسبیلالطاغوت باشد، باید تحت امر طاغوت باشد. نمیتوان حرکتی را تصور کرد که بدون اذن امام معصوم باشد، اما فی سبیل الطاغوت قرار نگیرد. بنابراین هر حرکتی بدون اذن امام معصوم صورت بگیرد، درواقع به نفع طاغوت خواهد بود؛ به عبارتی نمیتوان قتال و حرکتی را تصور کرد که علیه طاغوت باشد و به امر امام معصوم(ع) نباشد و فیسبیلالله باشد.
با فهم این مطلب، میتوان قیام توابین و امثال آن را تحلیل کرد. برای تحلیل اینگونه قیامها باید دوئیت و انحصار قیام را در دو قسمی که قرآن به آن اشاره فرموده است، نقض کرد و گفت: این آیه درصدد بیان حصر نیست؛ بلکه قسم سومی نیز وجود دارد و این حصر، حصر اضافی است(2). ولی باید دانست که ظاهر آیه ابا دارد از اینکه حصر، حصر اضافی باشد؛ بلکه حصر حقیقی است. هرچه جنگ در طول تاریخ رخ داده است، دارای امام و امام آن، یا الله بوده است و یا طاغوت و نبرد بدون امام اصلا متصور نیست و وجود ندارد؛ اگرچه تاریخ تلاش داشته است امام برخی قتالها و نبردها مخفی بماند.
اگر نبرد توابین بدون اذن امام معصوم رخ داده است، باید دستهای پنهانی که آنها را به چنین اقدامی وادار نموده، پیدا کرد؛ یعنی باید نفوذ یهود را در چنین مواردی پیدا کرد. اگر شاخصی در این زمینه، از تاریخ وجود ندارد، میتوان از قرآن کمک گرفت و باید به حصری که قرآن به آن اشاره کرده است، توجه و دقت کافی نمود.
در زمان امام صادق(ع) باید الله و طاغوت را مشخص کرد. نماینده الله، امام صادق(ع) و نماینده طاغوت، منصور دوانیقی است؛ لذا هر نبرد و قتالی رخ دهد، درواقع یا باید به فرماندهی امام صادق(ع) باشد و یا به فرماندهی منصور دوانیقی؛ ولو در ظاهر نتوان فرماندهی را پیدا کرد. طبق آیه قرآن، اگر بتوان عدم نسبت فرماندهی به امام معصوم را احراز کرد، میتوان گفت: فرماندهی بهدست طرف مقابل و طاغوت بوده است؛ ولو اینکه دلیلی وجود نداشته باشد و آن نبرد در ظاهر علیه طرف مقابل باشد.
همیشه یک جریان سومی در تاریخ وجود داشته است
باید به این مطلب دقت کرد که همیشه یک جریان سومی در تاریخ وجود داشته است. اینکه امام صادق(ع) در برابر منصور دونیقی قرار میگیرد، یک جریان سومی نیز در این تقابل وجود دارد؛ یک جریانی که منصور دوانیقی از آن جریان نمایندگی میکند؛ ولی مغز متفکر، همان جریان سوم است که پنهان بوده و اگر شناخته شود، میتوان فهمید: نبرد و قتالی که در حال وقوع است، اگرچه به ضرر منصور دوانیقی است، اما به نفع آن جریان سوم خواهد بود که دشمن آن جریان، امام صادق(ع) است. و کسی که علیه منصور اقدام میکند، اگرچه بهظاهر به ضرر منصور در حال اقدام است، اما درواقع این اقدام به ضرر امام صادق(ع) است و آن جریان سوم، باعث و بانی این اقدام است. این ظرافت و دقت را باید ملاحظه کرد.
همانطور که قبلا بیان شد، در زمان امام صادق(ع) دو نسل جلو میآیند: یکی نسل زید که قیام میکنند و دیگری نسل عبداللهبنالحسنبنالحسن. یک شاخهای هم از فرزندان امام سجاد(ع)؛ اما نه از زید؛ بلکه از عُمر، یکی دیگر از فرزندان امام سجاد(ع). نوههای عُمربنعلیبنالحسینبنعلی بعدها به کسانی که نبردهای مسلحانه را به راه میانداختند، ملحق شدند.
به دو طایفه مذکور، با دو دسته از روایات اشاره میشود. البته سند این روایات خیلی ضعیف است؛ ولی مرحوم کلینی آن را نقل کرده است. وجه نقل این روایات به این دلیل است که مرحوم کلینی در زمان غیبت صغری زندگی میکرد(3) و قضیهای که روایت آن را بیان میکند، در زمان غیبت صغری، یعنی بین سالهای 280 الی 300 هجری مشهور بوده و جریان داشته است و نوع این قضیه بهگونهای است که مرحوم کلینی هیچ ایرادی به آن وارد نمیکند. باید دانسته شود این قضیهای که در روایت آمده است، فقه نیست تا مرحوم کلینی آن را توجیه کند؛ بلکه یک قضیهای است که حرکتی را زیر سؤال میبرد.
تلاش عبداللهبنحسنبنحسن برای تأیید گرفتن از امام صادق(ع) در مورد قیام
بعض أصحابنا عن محمد بن حَسّان عن محمد بن رَنجَوَیهِ عن عبدالله بن الحَکَم الأرمَنیّ (این سه نفر یعنی محمدبنحسان و محمدبنرنجویه و عبداللهبنالحکم متصف به ضعف هستند و مرحوم نجاشی و مرحوم غزائری آنها را تضعیف کردهاند)عن عبدالله بن إبراهیم بن محمد الجعفری (ایشان فردی ثقه هستند) قال: أتَینَا خدیجةَ بنتَ عُمَرَ بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب(ع) (نزد خدیجه دختر عُمر فرزند علیبنحسینبنعلیبنابیطالب رفتیم. همانگونه که بیان شد، یک جریانی از این افراد به وجود آمد و این شخص از همان طایفه است و جزء انقلابیها بود و فرزند او در زمان هارون کشته شد) نُعَزِّیها بابن بنتها (یعنی خواستیم بهخاطر نوهاش به او تسلیت بگوییم) فوجدنا عندها موسى بن عبدالله بن الحسن (موسی برادر یحییبنعبداللهبنحسنبنحسن است) فإذا هی فی ناحیة قریبا من النساء (این فرد فراری بود و در خانه این نشسته است) فعَزَّیناهم ثم أقبَلنا علیه (به آن زن تسلیت گفتیم و به موسیبنعبدالله رو کردیم) فاذا هو یقول لابنة أبی یَشکُرَ الراثیةِ: قولی (فردی که روضهخوان بود به آن زن گفت: چند شعر در مرثیه بخوان. آن مرثیهخوان شعر را خواند، سپس او را تحسین کرد و باز هم به خواندن ادامه داد تا اینکه) ثم قالت خدیجة: سمِعتُ عمّی محمدَ بنَ علی صلوات الله علیه وهو یقول: إنما تحتاج المرأة فی المَأتَم إلى النَوح لِتَسیلَ دَمعَتُها ولا ینبغی لها أن تقول هُجرا (از عمویم امام باقر(ع) شنیدم که میفرمود: زن در عزا به گریه و نوحه نیاز دارد تا اشکش جاری شود و نباید حرفهای بیربط بزند) فإذا جاء اللیلُ فلا تُؤذِی الملائکةَ بالنَوح (شبهنگام گریه نکند تا ملائکه اذیت نشوند) ثم خَرَجنا فَغَدَونا إلیها غُدوَةً فتَذَاکَرنا عندها اختِزالَ مَنزِلها من دار أبی عبدالله جعفر بن محمد (ما بلند شدیم و رفتیم و صبح زود برای دیدن او برگشتیم و گفتیم شما خانهات را از خانه جعفربنمحمد(ع) دور کردی؛ درحالیکه او عموزاده شماست) فقال: هذه دارٌ تُسَمَّى دارَ السَرِقَة (موسی گفت: این خانهای است که اسم آن را خانه دزدی گذاشتند) فقالت: هذا ما اصطَفَى مَهدِیُّنا (این مطلب، چیزی است که مهدی ما آن را انتخاب کرد) تعنی محمدَ بنَ عبدِالله بن الحسن (قصد کرد محمدبنعبداللهبنحسن؛ یعنی مقصودش محمدبنعبداللهبنحسن بود. محمدبنعبداللهبنحسن کسی بود که علیه منصور قیام کرد و منصور او را کشت و به محمد نفس زکیه معروف گشت. بنابراین با این مطلب، محمد نفس زکیه مطرح شده است که او میگفت: این خانه دزدی است) تُمَازِحُه بذلک (محمد نفس زکیه با این مطلب شوخی میکرد؛ مبنی بر اینکه این خانه دزدی است. وقتی این حرف را زد، تقریبا یک طعنهای به امام صادق(ع) بود، مبنی بر اینکه این خانه دزدی است) فقال موسى بن عبدالله:(این فرد یعنی موسیبنعبدالله درواقع برادر محمدبنعبداللهبنحسنبنحسن است) واللِه لَاُخبِرَنَّکُم بالعَجَب (شما را به یک مطلبی که خیلی عجیب است آگاه میسازم) رأیتُ أبی رَحِمَه الله (پدرم عبداللهبنحسنبنحسن را دیدم) لَمّا أَخَذَ فی أمر محمد بن عبدالله (وقتی شروع کرد به جمعآوری نیرو برای فرزندش عبداللهبنحسن؛ قصد داشت برای فرزندش علیه منصور دوانیقی نیرو جمع کند و وارد عمل شود) وأجمَعَ على لِقاء أصحابه (تصمیم گرفت با اصحاب او هم ارتباط بگیرد) فقال: لا أجِدُ هذا الامرَ یَستقیم إلا أن ألقَى أبا عبدالله جعفرَ بن محمد، (عبداللهبنحسن گفت: برای موفقیت و سروسامان گرفتن کار و اقدام محمد، باید فقط جعفربنمحمد(ع) او را تأیید کند؛ لذا باید ابتدا سراغ او بروم) فانطلق وهو مُتَّکٍ عَلَیَّ (من با او رفتم؛ یعنی پدرهمراه فرزندش نزد امام صادق(ع) رفتند) فانطلقتُ معه حتى أتَینا أبا عبدالله(ع) فلَقِیناه خارجا یُرید المسجدَ (ایشان در حال خروج از خانه بهسمت مسجدالنبی بود) فاستَوقَفَه أبی و کَلَّمَه (پدرم به ایشان گفت: من با شما کار دارم) فقال له أبوعبدالله(ع): لیس هذا موضعَ ذلک (امام صادق(ع) به پدرم فرمودند: اینجا جای زدن این حرفها نیست)نَلتَقِی إن شاء الله (بعدا در مورد آن صحبت خواهیم کرد) فرجع أبی مسرورا (پدرم خوشحال شد و از اینکه امام(ع) فرمودند اینجا جای مطرح کردن این حرفها نیست و بعدا باهم صحبت خواهیم کرد، خیال کرد امام(ع) قصد تأیید کردن ایشان را دارند) ثم أقام حتى إذا کان الغدُ أو بعده بیوم انطَلَقنا حتى أتیناه (سپس ایستاد تا اینکه فردا یا پسفردا باز نزد ایشان رفتم) فدخل علیه أبی وأنا معه فابتدأ الکلام (پدرم داخل شد؛ درحالیکه من همراه او بودم و پدرم سررشته کلام را شروع کرد) ثم قال له فیما یقول: قد عَلِمتُ جُعِلتُ فِداک أن السِنَّ لی علیک (ازجمله حرفهایی که پدرم به او زد، این بود که من از تو بزرگترم؛ یعنی عبداللهبنحسنبنحسن به امام صادق(ع) میگوید: من از تو بزرگترم) وأنّ فی قومک مَن هو أسَنُّ منک ولکنّ اللهَ عز وجل قد قدّم لک فضلا لیس هو لأحد من قومک (ولی خدا به تو فضیلتی داد که هیچکدام این فضیلت را ندارند) وقد جِئتُک مُعتَمِدا لِما أعلَمُ مِن بِرِّک (من نزد شما آمدم با اعتماد بر اینکه تو خیلی نسبت به همه لطف داری) وأعلَمُ – فَدَیتُک – أنک إذا أجَبتَنی لم یَتَخَلَّف عنّی أحدٌ مِن أصحابک ولم یَختلِف عَلَیَّ اثنانِ من قریش ولا غیرِهم (اگر در این حرکت ما را تأیید و قبول کنی، همه اصحاب تو قبول میکنند و پای کار میآیند و از این به بعد در قریش و غیر، مخالفی نمیماند و غیرقریش هم قبول میکنند و قیام گستردهای شکل میگیرد. بهعبارتی آن فرد از امام صادق(ع) برای کار خود تأییدیه میخواست) فقال له ابوعبدالله(ع): إنک تجد غیری أطوَعَ لَک مِنّی ولا حاجةَ لَکَ فِیَّ(تو میتوانی از من مطیعتر پیدا کنی و سراغ او بروی و نیازی به من نداری) فواللهِ إنک لَتَعلَم أنی اُرید البادیةَ أو أهُمُّ بها فأثقُل عنها واُرید الحجَ فما أدرِکه إلا بعدَ کَدٍّ وتَعَبٍ و مَشَقَّةٍ على نفسی (من دوست دارم از مدینه بیرون بروم و گشت بزنم و کاری فراتر از این انجام دهم؛ اما تو میدانی من سنگین شدم و نمیتوانم و همچنین تو میدانی قصد حج دارم؛ پس نمیتوانم مگر اینکه به سختی و مشقت زیاد بیافتم) فاطلُب غیری وسَله ذلک (از دیگری بخواه؛ من از لحاظ جسمی ناتوانم) ولا تُعلِمهم أنک جِئتَنی (برای اینکه کار تو روی زمین نماند، به دیگران نگو نزد فلانی رفتم و او قبول نکرد) فقال له: الناس مادُّونَ أعناقَهم إلیک وإن أجَبتَنی لم یَتَخلّف عنی أحدٌ ولَکَ أن لا تُکَلَّفَ قِتالا ولا مکروها (پدرم گفت: مردم گردنهایشان بهسمت توست؛ اگر قبول کنی، همه میآیند. از تو فقط یک تأییدیه و امضا لازم است؛ نه اینکه قتال و نبردی داشته باشی) (4) قال: وهَجَمَ علینا ناسٌ فدَخلوا وقطَعوا کلامَنا (همینطور که مشغول حرف زدن بودیم، عدهای از مردم وارد شده و اطراف ما را گرفتند و کلام ما را قطع کردند) فقال أبی: جُعِلتُ فِداک ما تقول؟ (پدرم به امام صادق(ع) گفت: بالأخره جواب چی شد؟) فقال: نَلتَقِی إن شاء الله (امام(ع) فرمود: بعدا همدیگر را میبینیم. یعنی جلوی مردم چیزی نگو)فقال: أ لیس على ما اُحِبّ؟ (پدرم گفت: آیا این جوابی که میخواهی بدهی، باب میل من است یا نه؟) فقال: على ما تُحِبّ إن شاء الله من إصلاحک (مطلبی خواهم گفت که به صلاح تو خوشحالکننده باشد). ثم انصرف حتى جاء البیت فبعَث رسولا إلى محمد فی جَبَل بِجُهَینَةَ یقال له الأشقر على لیلتین من المدینة (حضرت رفتند تا به خانه رسیدند. عبدالله میگوید: به خانه رفتیم. او یک پیک که نام او اَشقر بود، برای محمد فرستاد و آن مکان دو روز با مدینه فاصله داشت)فبَشَّرَه وأعلَمَه أنه قد ظَفِرَ له بوَجهِ حاجته وما طلَب (محمد را خوشحال کرد و گفت: خلاصه توانستم موافقت و تأییدیه امام صادق(ع) را برای تو بگیرم تا پشت تو بایستد) ثم عاد بعد ثلاثة أیام فوُقِفنَا بالباب ولم نَکُن نُحجَبُ إذا جِئنا فأبطَأَ الرسولُ ثم أذِنَ لنا (بعد از سه روز به خانه امام صادق(ع) آمدیم. هر دفعه میآمدیم، ما را سریع به داخل خانه راهنمایی میکردند؛ اما این مرتبه، فرستاده امام(ع) وقتی به داخل خانه رفت، ما را معطل کرد و بعد از مدتی به ما اذن داد تا داخل شویم) فدخَلنا علیه فجلستُ فی ناحیة الحُجرة ودَنَا أبی إلیه فقَبَّلَ رأسَه (داخل شدیم و در گوشه اتاق نشستیم و پدرم نزدیک حضرت شد) ثم قال: جُعِلتُ فِداک قد عُدتُ إلیک راجیا مُؤَمِّلا قد انبَسط رجائی وأملی و رجَوتُ الدَرکَ لحاجتی(امیدوار برگشتم و امید دارم جوابم را بدهی) فقال له أبوعبدالله(ع): یا ابنَ عَمِّ إنی اُعیذک بالله من التعرض لهذا الأمر الذی أمسیتَ فیه (این کار را نکن؛ علیه منصور قیام نکن) وإنی لَخائفٌ علیک أن یَکسِبک شرّا (میترسم این کار برای تو شر شود) فجَرَى الکلامُ بینهما حتى أفضَى إلى ما لم یکن یرید (کلام ادامه پیدا کرد تا اینکه به جایی که نباید برسد، رسید) وکان من قوله: بأیِّ شئ کان الحسینُ أحقَّ بها من الحسن؟ (عبدالله به امام(ع) میگوید: مگر حسین(ع) چه چیزی داشت تا بخواهد بر حسن(ع) برتر باشد؟) فقال أبوعبدالله(ع): رَحِمَ اللهُ الحسنَ ورَحِمَ الحسینَ وکیف ذکرتَ هذا؟ (خدا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) را رحمت کند؛ این چه حرفی است که تو میزنی؟!) قال: لأن الحسین(ع) کان ینبغی له إذا عدَل أن یجعلها فی الأسَنّ مِن وُلد الحسن(ع) (وقتی حسین(ع) در حال شهادت و از دنیا رفتن بود، قاعده وراثت این است که جانشینی در فرزندان بزرگ حسنبنعلی(ع) باشد؛ چرا به فرزندان خودش داد؟!) فقال أبوعبدالله(ع): إن الله تبارک وتعالى لمّا أن أوحى إلى محمد(ص) أوحى إلیه بما شاء ولم یُؤامِر أحدا من خَلقه وأمَر محمدٌ(ص) علیّا(ع) بما شاء ففعَل ما اُمِرَ به (خداوند آنچه را میخواست، به محمد(ص) وحی فرستاد و با خلق خودش مشورت نکرد؛ و پیامبر(ص) هم علی(ع) را به آنچه خداوند به او وحی فرستاده بود، امر کرد و علی(ع) هم به آنچه پیامبر(ص) فرموده بود، عمل کرد)ولَسنا نقول فیه إلا ما قال رسول الله(ص) من تبجیله وتصدیقه (ما درباره علی(ع) حرفی نمیزنیم از تصدیق و تأیید کردن او؛ مگر آنچه پیامبر(ص) فرموده بود) فلو کان أمَرَ الحسینَ أن یُصَیِّرها فی الأسن أو ینقُلَها فی وُلدِهِما – یعنی الوصیة – لفعَل ذلک الحسینُ (اگر علی(ع) آن چیزی را که تو میگویی به حسین(ع) گفته بود، همان کار را انجام میداد. پیامبر(ص) از خدا دستوراتی گرفت و او هم دستورات را به علی(ع) داد و علی(ع) هم باید دستورات را به بعدی بدهد و علی(ع) هم دستورات را به حسن(ع) و حسین(ع) داد و حسین(ع) هم آنچه را که توسط پیامبر(ص) و علی(ع) از طرف خدا آمده، اجرا میکند؛ لذا اگر پیامبر(ص) و علی(ع) فرموده بودند به فرزندان بزرگ حسن(ع) بدهید، این کار را انجام میداد) وما هو بالمُتَّهَم عندنا فی الذخیرة لنفسه ولقد وَلَّی وترَک ذلک ولکنّه مَضَى لِمَا اُمِرَ به وهو جَدّک وعمّک(حسینبنعلی(ع) هیچگاه نزد ما متهم نیست به آنچه مربوط به دیگران بود) فإن قلتَ خیرا فما أولاک به وإن قلت هُجرا فیَغفِر اللهُ لک (اگر این را گفتی، خدا به تو توفیق بدهد و اگر نگفتی، خدا تو را ببخشد) أطِعنی یا بن عمِّ واسمَع کلامی فو الله الذی لا إله إلا هو لا آلوک نُصحا وحِرصا فکیف ولا أراک تَفعَل (ای پسرعمو مرا اطاعت کن و سخنم را گوش کن. من تو را نصیحت میکنم و به تو میگویم؛ ولی تو انجام نمیدهی) وما لأمرِ الله مِن مَرَدٍّ فسُرَّ أبی عند ذلک فقال له أبوعبدالله(ع) :**و اللهِ إنک لَتَعلَم أنه الأحوَلُ الأکشفُ الأخضر المقتول بسُدَّةِ أشجعَ عند بطن مَسِیلها فقال أبی: لیس هو ذلک و اللهِ (حضرت فرمودند: به خدا قسم تو میدانی منصور دوانیقی کیست؛ او اقدام میکند و تو را میکشد. او دوباره انکار کرد و دومرتبه حضرت فرمودند: تو و پسرت در فلان منطقه کشته میشوید. بعد پدرم گفت: به خدا قسم، اینگونه نیست) فقام أبی وهو یقول: بل یُغنِی اللهُ عنک ولَتَعُودُنَّ أو لَیَقِی اللهُ بِک وبغیرک وما أردتُ بهذا إلا امتناعَ غیرک وأن تکون ذریعتَهم إلى ذلک (بعد از این حرفها پدرم ایستاد و گفت: خدا مرا از تو بینیاز میکند. یا از حرفت بر میگردی و یا اینکه خدا مرا از تو و غیر تو حفظ میکند. من دنبال این بودم که دیگران امتناع و سرپیچی نکنند و بههمینجهت دنبال تو آمدم. حالا میخواهی بیا؛ میخواهی نیا) فقال أبوعبدالله(ع): اللهُ یَعلَم ما اُرید إلا نُصحَک ورُشدَک وما عَلَیَّ إلا الجُهدُ (به خدا من فقط خواستم تو را نصیحت کنم و تو را به مسیر رشد بیاورم و فقط باید تلاش کنم) فقام أبی یَجُرُّ ثوبَه مُغضَبا فلَحِقَه أبوعبدالله(ع) فقال له: اُخبِرُک أنی سمِعتُ عَمَّک وهو خالُک یَذکُر أنک وبنی أبیک ستُقتَلون فإن أطَعتَنی ورأیتَ أن تَدفَع بالتی هی أحسن فافعل (پدرم با عصبانیت بلند شد و امام(ع) به او ملحق شد و به او گفت: به تو بگویم که کشته میشوی و این راهی نیست که تو در آن قدم میگذاری) فوالله الذی لا إله إلا هو عالمُ الغیب والشهادة الرحمنُ الرحیمُ الکبیرُ المتعالِ على خَلقِه لَوَدِدتُ أنی فَدَیتُک بِوُلدی وبِأحَبِّهم إلَیَّ وبأحَبِّ أهل بیتی إلَیّ وما یَعدِلک عندی شیءٌ(خدا شاهد است من دوست دارم اهلم را برای تو فدا کنم. این جمله امام(ع) یعنی از اینکه برای تو فدا شوم، ناراحت نیستم؛ بلکه این راه، راه درستی نیست) فلا تَرَى أنی غشَشتُک (فکر نکن من تو را گول میزنم) فخرَج أبی من عنده مُغضَبا أسِفا (پدرم در حالی که خشمگین بود و تأسف میخورد، خارج شد) قال: فما أقَمنا بعد ذلک إلا قلیلا – عشرین لیلةً أو نحوَها – حتى قَدِمَت رُسُلُ أبی جعفر(5) فأخذوا أبی وعُمُومتی سلیمانَ بنَ حسن وحسن بن حسن وإبراهیم بن حسن وداود بن حسن وعلی بن حسن وسلیمان بن داود بن حسن وعلی بن إبراهیم بن حسن وحسن بن جعفر بن حسن وطَبَاطَبَا إبراهیم بن إسماعیل بن حسن وعبدالله بن داود. قال: فصُفِّدوا فی الحدید ثُمّ حُمِلُوا فی مَحامِلَ أعراءً لا وِطاءَ فیها(پسر عبدالله میگوید: مدتی نگذشت که پیک منصور دوانیقی آمد و پدرم را گرفتند و همینطور سلیمان بن حسن وحسن بن حسن وإبراهیم بن حسن وداود بن حسن وعلی بن حسن وسلیمان بن داود بن حسن وعلی بن إبراهیم بن حسن وحسن بن جعفر بن حسن وطباطبا إبراهیم ابن إسماعیل بن حسن وعبدالله بن داود را گرفتند و همه را به زنجیر بستند و سپس بر شتر بدون محمل و بدون بند سوار کردند. سوار شدن بر شتر بدون محمل و بند خیلی سخت است) ووُقِفُوا بالمصلى لکی یَشمَتَهم الناسُ ( آنها را به مصلی و مسجدالنبی آوردند تا مردم به آنها فحش بدهند) قال: فکَفَّ الناسُ عنهم ورَقُّوا لهم للحال التی هم فیها ثم انطلقوا بهم حتى وقفوا عند باب مسجد رسول الله(ص( (عدهای از مردم فحش ندادند. نه اینکه عدم فحاشی به دلیل اعتقاد به آنها باشد؛ بلکه بهخاطر وضعیت بد آنها، فحش نمیدادند) اطَّلَعَ علیهم أبوعبدالله(ع) وعامّةُ رِدائه مطروحٌ بالأرض ثم اطَّلَعَ مِن باب المسجد (امام صادق(ع) مطلع شدند و از شدت ناراحتی عبا از روی دوششان بر زمین افتاد) فقال: لعَنکم الله یا معاشرَ الأنصار – ثلاثا – ما على هذا عاهَدتُم رسولَ الله(ص) ولا بایَعتُمُوه (حضرت سه مرتبه فرمودند: ای گروه انصار! خدا شما را لعنت کند! مگر با رسول خدا(ص) پیمان حمایت کردن نبستید؟! امام صادق(ع) قبلا با عبداللهبنحسن آنگونه صحبت کردند و الآن اینگونه صحبت میکنند. این کلام حضرت یعنی ای عبداللهبنحسن! تو و فرزندت فکر میکنید فیسبیلالله نبرد میکنید؛ اما بدانید شما فریب خوردید و در مسیر ما نیستید) أما واللهِ إن کنتُ حریصا ولکنّی غُلِبتُ ولیس للقضاء مَدفَع** (به خدا قسم، نمیخواستم اینگونه شود؛ ولی حرف گوش نکردی. این کلام حضرت یعنی اینکه خیلی تلاش کردم این افراد در زندان نیافتند) (6).
در جلسه بعد به سند روایت پرداخته میشود. حال آیا این روایت ساختگی است؟ آیا یک ذهنیتی علیه بنیالحسن به وجود آمده بود؟ زمانی که مرحوم کلینی این روایت را نقل میکند، زمانی است که بنیالحسن با بنیالعباس درگیری دارند و مربوط به قرن 4 هجری است و هنوز تمام نشده بود؛ در جاهایی مثل طبرستان و ری درگیری وجود داشت. اگر این قضایا ساختگی باشد، از مرحوم کلینی عجیب است که ایشان فریب خورده باشند و آن را در کافی بیاورند و اگر ساختگی نبوده باشد، معلوم میشود دوران سختی بوده است؛ یعنی پیچیدگیهای آن زمان اینگونه نیست که هرچه تاریخ برای ما نقل کرد، آن را قبول کنیم.
(1). نساء/76.
(2). حصر در یک تقسیم بر دو قسم است:
حصر حقیقی. این حصر در مقابل حضر اضافی و بهمعنای اثبات حکم برای موضوعی و نفی حکم از غیر آن است؛ مانند«لا إله إلا الله».
حضر اضافی؛ این حصر در مقابل حصر حقیقی و بهمعنای اثبات حکم برای موضوعی و نفی برخی چیزهای دیگر غیر از آن حکم از آن موضوع است؛ مانند آیه «و ما محمدٌ إلا رسولٌ قد خَلَت مِن قبله الرُسُل» (آلعمران/144). این آیه درصدد نفی همه صفات پیامبر(ص) غیر از رسالت نیست؛ بلکه نفی صفت خاصی را در نظر دارد. برخی از مؤمنان درباره پیامبر(ص) بر این باور بودند که ایشان جاودانهاند و هرگز از دنیا نمیروند؛ آیه در مقام رفع این شبهه است.
(3). در اینکه مرحوم کلینی در فاصله یک سال بعد از سَمُری از دنیا رفت یا قبل از آن، اختلاف وجود دارد. البته وی همه عمرش را در زمان غیبت صغری زندگی کرده است.
(4). این مطالب نشاندهنده این است که اهلبیت(ع) چه سختیهایی داشتند.
(5). قبلا گذشت که لقب منصور دوانیقی، ابیجعفر بود.
(6). کافی، ج1، صص358-361.