نکاتی قابل تأمل در مورد ابوحنیفه/ تلاش بنی‌عباس برای منحرف کردن عنوان اهل‌بیت

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

چهارشنبه، 10 آبان 1396

39 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

در این جلسه، بحث خیلی پیوسته نیست؛ بلکه چند نکته بیان می­شود؛ چون در سیر مباحث، یک خُلَلی وجود دارد که با این نکته­‌ها و مطالب، واضح خواهد شد.

تحریف تاریخ جهت مخفی ماندن نقش یهود

اول اینکه در تاریخ یک تلاشی صورت گرفته است تا گفته شود آن عداوتی که در ابتدا علیه امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بود، به ریشه اختلافی که بین بنی­‌هاشم و بنی­امیه بود، برمی­گردد؛ چون جد بنی­‌هاشم و جد بنی‌­امیه، دوقلوی به‌هم‌چسبیده بودند و وقتی آن‌دو را از هم جدا کردند، موجب خونریزی شد؛ لذا تفأل زدند به اینکه بین نسل آنها خونریزی می­‌شود.

اگر واقعا چنین است، نزاع بین اهل­بیت(ع) و بنی­‌عباس با آن همه ظلمی که در حق اهل­بیت(ع) روا داشتند، چگونه قابل توجیه است؟! بنی­‌عباس که خودشان از بنی­هاشم هستند.

این مطلب به این جهت بیان شد تا دانسته شود در تاریخ، دروغ بزرگی ساختند تا ریشه­‌ها معلوم نباشد؛ یعنی اصل عداوت بنی­‌هاشم و بنی­‌امیه یک دروغ است تا خط اصلی که همان فعالیت یهود است، مخفی بماند و این نزاع بین بنی­‌هاشم و بنی­امیه را یک اختلافات طایفه­‌ای قلمداد کنند. یهودیان در تاریخ جریان‌سازی کردند تا خیلی از قضایا مخفی بماند. اینکه گفته‌اند ریشه اختلافات بین بنی­‌هاشم و بنی­امیه حسادت است، شاید تاحدی درست باشد، اما باید دانست که خداوند در قرآن، اصل حسادت را به یهود نسبت داده و می­فرماید: «أم یَحسُدُون الناسَ علی ما آتاهم اللهُ من فضلِه… » (نساء/54).

سؤال: اینکه در روز عاشورا سپاه عمر سعد در جواب امام حسین(ع) گفتند: «بُغضا لأبیک»، آیا حسادت نیست؟

پاسخ استاد: این سخن، گفته خوارجی مثل شمر و خَولی و سِنان و امثال آنهاست که به یک نزاع عقیدتی برمی­گردد. حرف خوارج به امام حسین(ع) این بود که پدرت همفکران ما و متدینین و اهل قبله را کشت.

خوارج و داعش؛ عامل‌دست بیگانه

این نیز باید دانسته شود که خوارج هیچ‌گاه ریشه‌­دار نیستند؛ بلکه همیشه عامل‌دست‌اند. امروزه داعش به تعریف فقهی، همان خوارج‌­اند؛ چون خوارج کسانی نیستند که بر شیعه خروج کرده باشند؛ بلکه کسانی­‌اند که بر حکام خود خروج کرده‌­اند؛ حکامی که طبق تعریف عامه و اهل سنت، وُلاة امر هستند و طبق فقه عامه، هرکس بر ولی‌امر خروج کند، خارجی است. داعشی­ها در عربستان عملیات انجام دادند؛ لذا خروج بر ولی‌امر طبق فقه اهل سنت بر آنها صادق است. در عربستان داعش وجود دارد و اگرچه ریشه وجودی آنها خود عربستان است، ولی حتی در ریاض و مدینه عملیات انفجاری انجام دادند؛ همین‌طور در اردن و مصر که حاکمیت شیعی در آنجا وجود ندارد. السیسی مسلمان است؛ ولی بر او خروج کردند.

هدف، سیاسی کردن بحث نیست. با مطالعه درباره خوارج، باید امروز را تحلیل کرد و از امروز باید خوارج هزارواندی سال قبل را تحلیل کرد. وقتی رئیس‌جمهور آمریکا می­گوید ما داعش را به‌وجود آوردیم، باید فهمید که خوارج، ریشه در بیرون دارند و از درون اسلام به‌وجود نمی­آیند؛ یعنی اسلام دینی نیست که خوارج را به‌وجود بیاورد. از داعشِ امروز و حرف رئیس‌جمهور آمریکا می­توان فهمید که خوارجِ 1400 سال پیش نیز همین‌گونه بودند؛ منتهی امروز قدرت و قوت اسلام، دشمنان را مجبور به افشاگری یک‌سری مطالب کرده است؛ ولی در گذشته، دشمنان مطلبی را علنی نمی­کردند. با این گفتار معلوم می­شود یقینا خوارجِ گذشته پشتوانه داشته­اند و معاویه در پدیدار شدن آنها نقش بسیار مهمی داشته­ است و البته خود معاویه هم مستقل نیست.


آیا ابن‌ملجم درصدد کشتن معاویه و عمروعاص هم بود؟

سؤال: اگر معاویه در به‌وجود آمدن خوارج دست داشته است، چرا یک نفر از خوارج مانند ابن­ملجم که مأمور قتل امیرالمؤمنین(ع) است، مأمور کشتن معاویه می­شود؟

پاسخ استاد: آیا این داستان واقعی است؟! این داستان را خودشان برای ما نقل کردند؛ چرا نه معاویه و نه عمروعاص هیچ‌کدام در آن واقعه کشته نشدند؟! این یک دروغ تاریخی است. معاویه در آن زمان محافظ داشت؛ او محصوره داشت و محصوره را معاویه درست کرده بود. محصوره یعنی دیوار کوتاه حائل بین امام‌جمعه و مردم. معاویه در محصوره نماز می­خواند و پشت‌سر او کسی نمی­ایستاد. او محافظ داشت. فقط امیرالمؤمنین(ع) بودند که از ایشان محافظت نمی­شد. شاهد هم این است که ابن­ملجمِ ملعون، پشت‌سر امام(ع) می­ایستد و بین حضرت و او فاصله­ای وجود ندارد تا بخواهد از صف قبلی برای ضربه زدن، به حضرت نزدیک شود.

دقیقا خوارج از بیرون ریشه دارند؛ منتهی حاکمیت بعد از امیرالمؤمنین(ع) به‌دست جریان حق نبود تا این ارتباط را کشف کند. اما امروزه به‌دلیل این قدرتی که حاکمیت اسلامی دارد، مجبور شدند تا مطالب و اسرار را آرام­آرام علنی کنند.

قذافی و پادشاه عربستان؛ دست‌نشانده آمریکا

وقتی آمریکا وارد عراق شد و آن را به تسخیر خود درآورد، جلسه­ای در عربستان تشکیل شد (1) تا به قول خودشان، بررسی کنند که چرا آمریکا وارد عراق شده است؟ این در حالی است که خودشان نیز دست داشته و می­دانستند جریان از چه قرار است. در آن جلسه قذافی گفت: اینکه آمریکا وارد عراق شده است، به‌دلیل همکاری ایران و عربستان است و این دو کشور خواستار نفوذ آمریکا در عراق بودند! پادشاه عربستان که در آن زمان عبدالله بود، پشت تریبون به قذافی گفت: حد خودت را حفظ کن و متوجه باش که چه می­گویی! قذافی هم در ادامه گفت: آمریکایی‌ها تو را سر کار آوردند. عبدالله عصبانی شد و بلندگو را جلو کشید و گفت: من رکبک علی الأمر؟! یعنی خود تو را چه‌کسی سر کار آورده است؟! اینجا بود که قذافی هم چیزی نگفت.

معلوم می­شود که هردوی آنها توسط آمریکا در مسند حکومت قرار گرفتند. با آن جلسه قرار بود دنیا را فریب بدهند و حال آنکه کسی مثل قذافی در حال افشا کردن بود. مقصود پادشاه عربستان این بود که هردوی ما را آمریکایی‌ها سر کار آوردند و هردو از یک مجرا هستیم و این جلسات و این بازی­ها را به ‌راه انداختیم تا دنیا را فریب بدهیم؛ نه اینکه همدیگر را افشا کنیم. و آمریکا به خود ماها گفت که من قصد ورود به عراق را دارم و هردوی ما همکاری کردیم؛ منتهی باید کاری کرد مردم متوجه نشوند!


آیا خوارجی که از جنگ کنار کشیدند، به امیرالمؤمنین(ع) پیوستند؟

سؤال: آیا به‌نظر شما چهارهزار نفری که خوارج بودند و علیه حضرت امیر(ع) در نهروان شمشیر کشیدند، همه‌شان کشته شده و تنها نه نفر آنها فرار کردند؟

پاسخ استاد: بله؛ همه غیر از نه نفر کشته شدند. البته خوارج فقط چهارهزار نفر نبودند؛ بلکه در ابتدا هجده‌هزار نفر بودند؛ حضرت آنها را نصیحت کرد و آنها جدا شده و وارد نبرد نشدند. دوازده‌هزار نفر باقی مانده و آماده نبرد شدند. حضرت آن‌قدر با آنها صحبت کردند که حدود هشت‌هزار نفر از اینکه با حضرت وارد نبرد شوند، خجالت کشیده و از میدان رفتند. جدا شدن این تعداد از افراد به این معنا نیست که از خوارج جدا شده و به بیعت با علی(ع) برگشته باشند؛ چون اگر از خوارج دست برداشته بودند، می­بایست در کنار دیگر یاران حضرت قرار می­گرفتند. چنان‌که در جنگ جمل هم زبیر از موضع و دیدگاه خودش برنگشت؛ بلکه وقتی حضرت ماجرای سخن پیامبر(ص) در مورد خودشان و او را به زبیر یادآوری کرد که آیا به یاد داری پیامبر(ص) به تو فرمودند: «آیا علی را دوست داری؟» و تو گفتی: آری؛ علی پسردایی من است. آیا به یاد داری که پیامبر(ص) به تو فرمودند: «پس مراقب باش مقابل علی قرار نگیری که اگر قرار گرفتی، علی بر حق و تو بر باطل هستی»؟ وقتی زبیر کلام حضرت را شنید، گفت: من یادم نبود و فراموش کرده بودم. نبرد را رها کرد؛ ولی به حق برنگشت. الآن که زبیر متوجه شد علی(ع) بر حق است، می­بایست مانند حُر در کنار حضرت قرار می­گرفت؛ نه اینکه رها کند. این به آن معناست که از رویارویی با علی(ع) خجالت می­کشید؛ نه اینکه به حق یعنی علی(ع) بازگشت. خوارج هم همین گونه­اند و هشت‌هزار نفر از دوازده‌هزار نفری که در مقابل حضرت بودند، اگرچه از نبرد کناره گرفتند، ولی در کنار حضرت قرار نگرفته و از فکر و اعتقاد خود برنگشتند. کسانی مثل شمر و خَولی از بقایای همان هشت‌هزار نفری بودند که نبرد را رها کردند؛ ولی در عاشورا باز مقابل امام و حجت خدا ایستادند.

البته الزامی ندارد آن خوارج و داعشی که در قتال علیه نیروی حق می­جنگند، بداند توسط چه‌کسی به این نبرد کشانده شده است. باید ریشه را پیدا کرد. در مورد شخصی که به مصر رفته بود تا عمروعاص را ترور کند، معلوم نیست که او چه‌کسی است و اینکه اصلا آیا اصل داستان درست است یا نه؟ چون داستان از طرف آنها به ما رسیده است و ناقلِ خودی در این زمینه وجود ندارد. مانند ترورهایی که امروزه خبر آن از اسرائیل به ما می­رسد مبنی‌براینکه فلانی کشته شد؛ درحالی‌که معلوم نیست آیا واقعیت دارد یا نه؟ پس معلوم می­شود تاریخ، مدیریت‌شده به ما رسیده است.

ادامه بحث جلسه گذشته در مورد قصد تخریب امام صادق(ع) توسط ابوحنیفه

روایتی که جلسه قبل مطرح شد، به‌صورت عجله­ای بیان شد؛ به‌همین‌دلیل مجددا آن را مطرح می­کنیم.

یک مسئله در فقه مطرح است و آن اینکه در چند مورد چانه زدن خوب نیست؛ یعنی در مورد جنسی که خریداری می­شود، نباید چانه زد. یکی از مواردی که گفته شده چانه زدن کراهت دارد، در خریداری قربانی حج است. ابوحنیفه خدمت امام صادق(ع) آمد و به حضرت عرض کرد: دیدم برای شتری که قصد قربانی کردن آن را در منا داری، خیلی چانه می­زدی. حضرت فرمودند: آیا ایرادی دارد اموالی را که خدا در اختیارم قرار داده است، حفظ کنم؟! یعنی اگر بخواهم شتری را بخرم، متوجه می­شوم فروشنده بیش از حد گران می­دهد و اگر به قیمت فروشنده خریداری شود، اموال بسیاری از دست می­رود و حال آنکه خداوند این اموال را در اختیار فرد قرار داده است. امام(ع) فرمودند: آیا رضایت خداوند در این است که آن اموالم را حرام کنم یا اینکه آنها را حفظ کنم؟!

روایت به این صورت است: عَجِبَ الناسُ منک أمسِ و أنت بعَرَفَةَ تُماکِسُ بِبُدنِک أشدَّ مِکاساً ؛مردم دیدند خیلی در مورد شتری که قصد خرید آن را داری چانه می­زنی. فقال له أبوعبدالله(ع): وما لله مِن الرضا أن اُغبَنَ فی مالی؛ آیا خدا راضی است که نسبت به اموال مغبون شوم؟ فقال أبوحنیفة: لا واللهِ ما لله فی هذا من الرضا قلیلٌ ولا کثیرٌ؛ خدا راضی نیست مغبون شوی و اموالت از دست برود. سپس ابوحنیفه گفت: وما نَجِیئُک بشیءٍ إلا جِئتَنا بِما لا مَخرَجَ لنا منه؛ هرچه می­گوییم، شما چیزی می­گویید که راه فرار را بر ما می­بندی (کافی، ج4، ص546).

این روایت دلیل است بر اینکه اینها قصد تخریب شخصیت حضرت را داشتند.

دلیل انجام دادن بعضی از مکروهات توسط ائمه(ع)

سؤال: شما فرمودید چانه زدن خوب نیست؛ پس چرا امام(ع) چانه زدند؟

پاسخ استاد: یک مسئله­ای وجود دارد: حضرت امیر(ع) فرمودند: «ما قَصَمَ ظَهری إلا رجلان: عالمٌ مُتَهَتِّکٌ و جاهل مُتَنَسِّکٌ (تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص48). درست است که چانه زدن مکروه است، ولی برخی از جریان اهل سنت و عامه، با مکروهات در حد حرام برخورد می­کنند. برخی از رفتارهای ائمه(ع) درباره برخی از مکروهات، برای تفهیم مردم مبنی بر عدم حرمت فلان فعل است؛ یعنی اگر فردی چانه زد، نباید به بی‌دینی متهم شود. امروزه دینی که وهابیت در حال القا کردن آن به دنیاست، دینی است که مردم از آن فراری هستند؛ دینی خشک و بی‌روح. برای مثال، اگرچه بی‌احترامی به قرآن حرام است، اما اینکه کسی لباسش را در گوشه­ای قرار دهد و قرآن را روی آن گذاشته و مشغول نماز شود، بی‌احترامی نیست؛ ولی وهابی­ها سریع آن فرد را به باد کتک می­گیرند. چانه زدن مکروه است؛ نه حرام. اینکه ائمه(ع) فرمودند: کل مکروه جائز، دربرابر رفتار برخی افراد است که با مکروه، معامله حرمت می­کنند. حضرت متوجه شدند که افرادی قصد تقدس‌بازی دارند تا بگویند چانه زدن حرام است؛ بنابراین با این کار، عدم حرمت را تفهیم کردند. اینکه ابوحنیفه می­گوید مردم از تو چیز عجیبی دیدند، نشان می‌دهد که چه‌قدر در باب معامله، جا افتاده بود که چانه زدن حرام است؛ درحالی‌که می‌بینند امام صادق(ع) و نواده رسول خدا(ص) در حال چانه زدن است.

اعتراف ابوحنیفه به ابّهت و اعلمیت امام صادق(ع)

روایت دیگری از اهل سنت نقل شده است که در آن، راوی از ابوحنیفه می‌پرسد: نظرت درباره جعفر صادق چیست؟ ابوحنیفه در پاسخ، این داستان را نقل می­کند که یک روز منصور دوانیقی مرا احضار کرد و گفت: مردم خیلی فریب جعفر صادق را خورده و طرفدار او شدند: إن الناس قد فُتِنُوا بجعفر بن محمد؛ مردم مفتون جعفر شده‌اند. من به منصور گفتم: حال چه باید کرد؟ منصور گفت: ما باید شخصیت او را خُرد کنیم. من او را به حِیره دعوت می­کنم و تو مسائل سختی از او بپرس تا درمانده شده و آبرویش برود. من پذیرفته و چهل مسئله دشوار و پیچیده را آماده کردم. امام(ع) را احضار کردند و حضرت وارد جلسه شد.

خود ابوحنیفه بعدا افشا کرد که هدف از این جلسه چه بود؛ ولی آیا مردمی که در آن جلسه حضور داشتند، متوجه شدند که این جلسه، یک صحنه و بازی است؟ اگر کسانی بخواهند این جلسه را گزارش کنند، می­گویند: کان جعفر جالسا عند أبی جعفر (کنیه منصور دوانیقی ابوجعفر بود) فدخل ابو حنیفة فسأله عن کذا و قال کذا… ! باید توجه داشت که اصل این جلسه، به‌دلیل خرد کردن شخصیت حضرت است؛ یعنی نیت منصور، سبک کردن امام(ع) بود.

ابوحنیفه می­گوید: وارد شدم دیدم جعفر کنار ابی‌جعفر نشسته است. چنان تحت تأثیر هیبت امام(ع) قرار گرفتم که اصلا چنین رفتاری از منصور ندیدم. ابوحنیفه رو به امام(ع) کرد و گفت: سؤالاتی دارم؛ آیا می­توانم بپرسم؟ ابوحنیفه درباره مسئله­ای سؤال پرسید و امام(ع) در جواب فرمودند: اهل مدینه فلان فتوا را دارند؛ شما چنین فتوایی دارید و من فتوای دیگری دارم. ابوحنیفه می­گوید: گاهی فتوای امام(ع) مطابق با فتوای ما بود و گاهی هم مخالف. چهل مسئله را جواب داد و حتی یکی از آنها را هم فروگذار نکرد.

ابوحنیفه بعد از نقل این داستان می­گوید: روایت شده «أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس»؛ یعنی داناترین مردم کسی است که اختلاف آرا را بیش از همه بداند. با بیان این داستان، اعلم الناس جعفر صادق است (سِیر أعلام النُبَلاء، ج6، صص257-258).

انگیزه مشکوک ابوحنیفه در شاگردی امام صادق(ع)

سؤال: ابوحنیفه دو سال شاگرد امام صادق(ع) بود؛ آیا علم آن حضرت را نمی­دانست یا اینکه از منصور می­ترسید؟

پاسخ استاد: از این داستان که منصور به ابوحنیفه می­گوید شخصیت جعفر صادق را خرد کن، معلوم می­شود آن دو سال هم جزئی از نقشه بود و می­توان فهمید رابطه منصور با ابوحنیفه چگونه است. معلوم می­شود ابوحنیفه، عامل منصور است و به‌دستور او کار می­کند؛ والا می­بایست ابوحنیفه حق استادی را رعایت کرده و به منصور می­گفت چنین چیزی امکان ندارد و به‌نحوی او را توجیه می­کرد. حتی معلوم نیست آن دو سال هم به چه انگیزه­ای در درس حضرت حاضر می­شد.

تلاش بنی‌عباس برای منحرف کردن عنوان اهل‌بیت

عنوان اهل­بیت برای ائمه(ع) ثابت بود و بنی­عباس هم با عنوان اهل­بیت در رأس قدرت قرار گرفتند. بنی­عباس تلاش داشتند عنوان اهل­بیت را از امام صادق(ع) به‌سمت دیگری منحرف کرده و بر افراد دیگری منطبق سازند.

روایتی از اهل سنت نقل شده است. راوی می­گوید: امام صادق(ع) دیدند عده­ای برای زیارت به مدینه آمده­اند و در حال خارج شدن از مدینه هستند. جعفربن­محمد نزد آنها آمد، درحالی‌که آنها قصد کوچ کردن از مدینه را داشتند: جعفر بن ­محمد أتاهم وهم یریدون أن یرتحلوا من المدینة. فقال: إنکم إن شاء الله من صالحی أهل مصر؛ امیدوارم از خوبان شهر خود باشید. فأبلِغوهم عنی؛ از قول من بگویید: مَن زَعَمَ أنی إمامٌ مفترضُ الطاعة فأنا منه بریء؛ هرکس بگوید من، امام معصومِ مفترض‌الطاعه هستم، از او برائت می­جویم (تاریخ الإسلام، ج9، ص91). این روایت یعنی تبدیل امام معصوم به یک فرد عادی.

روایت دیگری از امام صادق(ع) نقل کرده‌اند که کان فی زمن رسول الله یُعرف آل أبی بکر بآل رسول الله؛ در زمان پیامبر(ص) آل ابوبکر با آل رسول‌الله(ص) شناخته می­شدند. بنی­عباس درصدد این بودند که در کنار اهل‌بیتِ منطبق بر امام صادق(ع)، اهل‌بیت جدید به‌وجود بیاورند و سپس آرام­آرام این عنوان را بر دیگران منطبق سازند.

روایت دیگری نیز وجود دارد که عمروبن­ابی­المِقدام آن را نقل می­کند. بحثی پیرامون این راوی وجود دارد که این فرد از بُتریّه بود. بتریه کسانی هستند که بین خلیفه اول و دوم و بین علی­بن­ابی­طالب(ع) و اهل‌بیت(ع) جمع کرده و می­گویند: هم خلیفه اول و دوم بر حق هستند و هم علی­بن­ابی­طالب(ع) و اهل‌بیت(ع). عمروبن­ابی­المقدام می­گوید: من در حال طواف بودم و همین‌طور منصور دوانیقی هم مشغول طواف بود. یک‌مرتبه فردی فریاد زد و خطاب به منصور می­گفت: به داد من برس. منصور جریان را از او پرسید و او گفت: برادرم شبانگاه وارد خانه این دو نفر شده و از منزل آنها بیرون نیامده بود تا اینکه جنازه­اش در فلان منطقه پیدا شده است. منصور آن دو نفر را بازداشت کرد و به آنها گفت: آیا ادعای این مرد در مورد ورود برادرش به خانه شما صحیح است؟ آن دو نفر گفتند: بله. منصور پرسید: پس چه شد؟ گفتند: با ما کار داشت ولذا وارد خانه ما شد. ما او را تحویل گرفتیم و از خانه بیرون آمدیم و او را به فلان منطقه رساندیم؛ اما دیگر از او خبری نداریم. منصور گفت: فردا بیایید تا جواب بدهم. فردای آن روز منصور امام صادق(ع) را هم احضار کرد و به حضرت گفت: یا جعفر إقضِ بینهم؛ حکم کن. حضرت ماجرا را از آن دو مظنون پرسید و آنها همان جواب را مطرح کردند. حضرت فرمودند: پیامبر(ص) فرموده است: هرکس شبانگاه وارد خانه دیگران شود (یعنی مهمان آنها شود)، دیگران ضامن خون او هستند تا اینکه سالم به خانه خودش برگردانند و اگر کشته شد، آن دیگران ضامن هستند. حضرت در ادامه فرمودند: شمشیر را بیاورید و این دو را گردن بزنید. در مدت زمانی که قرار بود شمشیر آورده شود، یکی از آن دو نفر گفت: یابن رسول الله! من او را نکشتم؛ بلکه دوستم او را کشت. حضرت پرسیدند: تو چه کردی؟ آن فرد گفت: من فقط او را نگه داشتم تا مقاومت نکند؛ ولی دوستم او را کشت. آن دیگری نیز به قتل اقرار کرد و گفت: دوستم او را نگه داشت و من او را به قتل رساندم. حضرت فرمودند: گردن مباشر در قتل باید زده شود و دیگری باید تا ابد، محبوس و زندانی شود؛ به‌علاوه اینکه، سالیانه پنجاه ضربه شلاق نیز بر او زده شود (کافی، ج7، صص287-288).

از این روایت معلوم می­شود بنی­عباس در ابتدای امر برای اینکه بر امور مسلط شوند و وجهه خوبی بین مردم پیدا کنند، حضرات معصومین(ع) را در کنار خودشان قرار می­دادند تا عنوان اهل‌بیت به بنی­عباس هم منتقل شود.

چرا ائمه معصومین(ع) در بعضی از جلسات حکومت‌های وقت شرکت می‌کردند؟

ممکن است کسی سؤال کند که چرا امام صادق(ع) در چنین جلسه­ای حضور پیدا می­کردند؟ در جواب باید گفت: هنگام مرگ خلیفه دوم، عبدالله­بن­عباس به علی(ع) گفت: در شورای شش‌نفره عمر شرکت نکن. حضرت فرمودند: برای چه؟ عبدالله­بن­عباس گفت: از این جلسه کسی جز عثمان بیرون نمی­آید و شما در این شورا رأی نمی­آورید. ولی حضرت شرکت کردند و رأی هم نیاوردند. عبدالله­بن­عباس به حضرت گفت: مگر نگفتم شما شرکت نکنید؛ چون رأی ندارید. حضرت فرمودند: من می­دانستم رأی نمی­آورم. عبدالله­بن­عباس گفت: پس برای چه شرکت کردید؟ حضرت برای او یک مطلبی بیان فرمودند: أردتُ أن یُکذِّب نفسَه؛ خواستم تا خودش را تکذیب کند. عبدالله­بن­عباس گفت: چگونه؟ حضرت فرمودند: این افراد در سقیفه در توجیه غصب خلافت توسط خودشان گفتند: سمِعنا عن رسول­ الله أن النبوة و الخلافة لا یجتمعان فی بیت واحد؛ پیامبر(ص) فرمودند: نبوت و خلافت در یک خانه جمع نمی­شود. حال من از همان خانه نبوت هستم و الآن خلیفه دوم مرا برای خلافت کاندیدا کرد. اگر آن حرفی که از رسول خدا(ص) شنیدند درست است، چرا من را وارد شورا کردند و اگر آن کلام دروغ بود، چرا در آن زمان آن را مطرح کردند؟! (بحار الأنوار، ج31، صص355-356).علت حضور امام صادق(ع) هم این بود. حالا که بنی­عباس قدرت را غصب کردند، می­توان در حال حاضر، از چنین مجالسی که درواقع یک تریبونِ رساندن پیام است، استفاده کرد. وقتی حضرت در این جلسات شرکت می­کنند، مردم متوجه می­شوند که منصور در قضاوت کم آورده است و وقتی حضرت قضاوت می­کنند، ایشان در اذهان مردم جا پیدا می­کنند و مردم متوجه می­شوند که او از اهل‌بیت(ع) است. از همین جا حضرات برای تبلیغ خودشان استفاده می­کنند.

خلاصه اینکه در ابتدای حکومت بنی‌عباس، آنها تلاش داشتند خودشان را به‌عنوان اهل‌بیت در بین مردم معرفی کنند؛ چون اهل‌بیت بودن ائمه(ع) در اذهان مردم رسوخ کرده بود؛ ولی بنی­عباس تلاش داشتند ائمه(ع) را از صحنه خارج کنند. و تلاش ائمه(ع) هم این بود که عنوان اهل‌بیت را که در اذهان مردم بر آن بزرگواران منطبق شده بود، حفظ کنند.

(1). باید دانست که آمریکا و نوکران حلقه‌به‌گوش او مثل عربستان، دنیا را فریب داده و سر کار گذاشتند.