تاریخ فرزندان آدم(ع)/ تاریخ نوح(ع)/ تاریخ ابراهیم(ع)

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

سه شنبه، 1 مهر 1393

56 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

مروری بر مباحث گذشته (داستان فرزندان آدم)

در بحث تاریخ به داستان فرزندان آدم (ع) و اختلاف آن‌ها رسیدیم که شیطان بعد از یأس از فریب دادن آدم (ع) و همسرش، روی فرزندان سرمایه‌گذاری کرد. نقطه اختلاف فرزندان هم از مسأله امامت شروع شد. آدم (ع) مأمور بود فرزند کوچک خودش را به عنوان جانشین خودش معرفی کند. زمانی که فرزند بزرگ از این قضیه مطلع شد، به آدم (ع) اعتراض کرد که چرا با وجود من، به فرزند کوچک رجوع کردی؟ حضرت آدم (ع) پاسخ داد که این امر در اختیار من نیست؛ اما قابیل قبول نکرده و خواستار دلیل شد. خدای متعال ارائه قربانی را دلیل بر صحت انتخاب و صداقت آدم (ع) قرار داد و گفت: قربانی هر کدام قبول شد، معلوم می‌شود که منتخب، اوست. بالأخره قربانی کردند و از فرزند کوچک قبول شد، اما از فرزندی که معترض بود، پذیرفته نشد:

«وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ» (مائده/27).

این را باید دانست که انتخاب خداوند ملاک دارد. خدای متعال نه بدون حکمت کلامی می‌گوید، نه بدون حکمت کسی را انتخاب می‌کند.

با پذیرفته شدن قربانی فرزند کوچک، دو مطلب ثابت شد: اول این‌که آدم (ع) درست می‌گفت که برادر کوچک منتخب خداست؛ و دوم هم این‌که، انتخاب خدا درست بوده است.

صحت انتخاب خداوند، در ادامه و اعتراض فرزند بزرگ به منتخَب (انتخاب شده) خودش را نشان داد. او دیگر با منتخِب (خدا و آدم) کاری نداشت، بلکه به سراغ فرد منتخَب رفته و گفت: درست است که تو انتخاب شدی، ولی این مقام را قبول نکن. موقعی که با جواب رد برادر کوچک مواجه شد، گفت: اگر انتخاب را کنار نگذاری، تو را می‌کشم. برادر کوچک دوباره به او پاسخ منفی داد و گفت: اگر تو برای رسیدن به این مقام، به قتل من اقدام کنی، من مانند تو نیستم که برای رسیدن به این مقام، دست به قتل بزنم.

دفع یک شبهه

بعضی‌ها شبهه‌ای این‌جا وارد کرده‌اند که دفاع از خود واجب است، پس چرا هابیل گفت: اگر تو اقدام به کشتن من بکنی، من این کار را نمی‌کنم؟

پاسخش این است که سخن هابیل این نبود که اگر دست به کشتن من بزنی، من از خودم دفاع نمی‌کنم، بلکه سخنش این بود که اگر تو برای رسیدن به پست و مقام، مرتکب قتل می‌شوی، من برای رسیدن به پست و مقام کسی را نمی‌کشم.

دلیل توجیه مذکور این است که اگر در دفاع، طرف مقابل کشته شود، منافاتی با این ندارد که شخص مدافع، از خداوند خوف دارد؛ همچنان‌که علی ‌بن ‌ابی‌طالب (ع) بارها در جنگ‌های بدر و احد و حنین و خیبر و ... افرادی از دشمن را به درک واصل کرد. آیا می‌شود گفت: آن بزرگوار –العیاذ بالله- از خداوند خوف نداشت؟! علی (ع) در مقام دفاع، آن‌ها را می‌کشت؛ و به همین جهت بود که در جنگ‌ها، تا طرف مقابل شمشیر نمی‌کشید، آن حضرت نمی‌زد.

علاوه بر آن، خداوند متعال در این‌جا کیفیت قتل را توضیح نداده است. مسلّما این طور نبوده است که هابیل بایستد و قابیل هم سنگی را بر سر او بزند. اگر حمله قابیل به این صورت بود، لازم بود هابیل هم از خودش دفاع کند. به نظر می‌رسد پس از تهدید قابیل مبنی بر کشتن برادرش، مدتی سپری شد و بعد از آن، هابیل را به صورت غافلگیرانه کشت.

مبادرت به قتل توسط فرزند بزرگ آدم (ع)

این را بدانیم که همیشه طرف مقابل، قبل از اقدام عملیاتی، تلاش می‌کند شما را با ترساندن از آن، عقب بنشاند. فرزند بزرگ آدم (ع) هم بر این اساس، ابتدا خطاب به برادر کوچکش گفت: دست از این مقام بردار؛ و الّا تو را خواهم کشت. اما زمانی که دید عملیات روانی برای عقب نشاندن برادر کوچک کفایت نمی‌کند، به اصل اقدام دست زد: «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ» (مائده/30). شیطان وسوسه را ادامه داد و نفس او هم، خودش را برای کشتن برادرش پذیرا کرد؛ به این نحو که پیش خودش حساب کرد: هابیل را می‌کشم و بعد توبه می‌کنم؛ در این صورت، هم به پست و مقام می‌رسم و هم به بهشت.

بعد از این‌که قابیل برادرش را کشته و جنازه او را رها کرد، کلاغی را دید که زمین را می‌کَنَد و می‌خواهد جنازه کلاغ دیگری را دفن ‌کند. قابیل از این قضیه متأسف شد که من به اندازه این کلاغ هم من نمی‌فهمم: «فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ. قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ» (مائده/31).

اعتراف قابیل به عجزش، در حقیقت، اقرار بر صحت انتخاب خدا نسبت به مسأله امامت بود. علت نقل این جریان در قرآن چیست؟ بعضی از جامعه‌شناس‌ها معتقدند: زندگی آدم از جهل شروع شده است؛ او اول جاهل بود و بعد به تدریج مسائل را فهمیده است. آیه مذکورِ قرآن را هم به عنوان دلیل بر مدعای خودشان مطرح کرده‌اند که قرآن می‌گوید: فرزند آدم (ع) از کلاغ یاد گرفته است.

نظر ما این است که این ادعا صحیح نیست. آدم (ع) از اول با سواد بود و قرار بود فرزندانش هم از او یاد بگیرند. خود آدم (ع) توسط خداوند یاد گرفت، و فرزندانش هم از او. علت این‌که آدم (ع) دفن موت را به فرزندش یاد نداده بود، این بود که تا آن زمان، کسی نمرده بود.

هدف از نقل این داستان در قرآن، این است که خداوند دلیل عدم اعطای مقام امامت به قابیل را بیان کند که چون او جاهل بود، این مقام به او واگذار نشد.

جدا شدن مسیر زندگی قابیل

تصور قابیل این بود که با کشتن برادرش به پست و مقام می‌رسد. پیش خود گفت: اگر من او را بکشم، شخص دیگری نیست تا جانشین پدرم شود؛ در نتیجه پدرم مجبور خواهد شد من را به عنوان جانشین انتخاب کند.

خدمت پدر رسید و گفت: حالا که هابیل مرده است، پس این مقام باید به من برسد. آدم (ع) پاسخ داد: تو نمی‌توانی به این مقام برسی، زیرا این عهد الهی است و عهد خداوند به ظالمین نمی‌رسد.

وقتی قابیل این سخن را شنید، و فهمید که مسیر الهی به رویش بسته شده است، به سوی مسیر شیطانی رفت و در برابر پدر زندگی جدا تشکیل داد.

بشر در زندگی روی زمین دو مسیر دارد: یا به ذکر خدا مشغول می‌شود و یا به لهو و لعب. راه سومی ندارد. وقتی اردوگاه آدم (ع) مملو از ذکر‌الله بود، قابیل در برابرش لهو و لعب درست کرد، و به این ترتیب، زمین دو اردوگاهه شد.

تمام تلاش آدم (ع) این بود که انسان‌ها به اردوگاه شیطان نروند، و در مقابل، تمام تلاش اردوگاه شیطان این بود که اردوگاه آدم (ع) را خراب کند. پس یک طرف همیشه مهاجم است و طرف دیگر همیشه مدافع. رئیس مهاجمین شیطان است، چون قسم خورده است که انسان‌ها را بفریبد؛ پس او همیشه حمله می‌کند و آدم هم همیشه باید در مقابل این هجوم دفاع کند.

پیش‌رَوی اردوگاه شیطان در زمان نوح (ع)

خدای متعال در قرآن، تاریخ انسان را تا این‌جا می‌گوید، ولی از این‌جا تا زمان نوح (ع) چیزی را نقل نمی‌کند. ما نمی‌دانیم در این فاصله چه گذشته است؛ و فقط از نتیجه می‌دانیم که در تقابل دو اردوگاه، اردوگاه شیطان به اندازه‌ای پیش رفت که حضرت نوح (ع) بعد از 950 سال دعوت به توحید، به خداوند خطاب نمود: « ... رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهَارًا. فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعَائِي إِلَّا فِرَارًا. وَ إِنِّي كُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْبَارًا » (نوح/ 5- 7)؛ 950 سال من شبانه‌روز کار کردم و هرچه آن‌ها را دعوت کردم که به مسیر مغفرت بیایند، حاضر نشدند که گوش کنند.

بعد از 950 سال، اردوگاه شیطان آن‌قدر قوی کار کرده و ربایش داشته، و در مقابل، جبهه حق به اندازه‌ای ریزش داشته است که نتیجه‌اش چنین گزارشی از سوی حضرت نوح (ع) می‌شود.

در چنین موقعیتی بود که نوح (ع) از خداوند درخواست بازسازی کرد: «وَ قال نوحٌ ربِّ لا تَذَر علی الأرضِ مِنَ الکافرینَ دَیّاراً» (نوح/ 26)؛ چرا که اگر بازسازی صورت نمی‌گرفت، هدف از خلقت که طبق آیه «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ» (ذاریات/56) عبودیت بود، معنا نداشت. سخن آن پیامبر الهی این بود که نه تنها در خود این‌ها امید هدایتی نیست، در اولادشان هم امیدی وجود ندارد، زیرا هر چه به دنیا بیاورند، فاجر و کفار خواهد بود: «إنّکَ إن تَذَرهُم یُضِلّوا عِبادَکَ وَ لا یَلِدُوا إلّا فاجِراً کَفّاراً» (نوح/ 27).

خدای متعال این قضایا را نقل کرده است تا ما بدانیم‌ هر گاه اوضاع جامعه‌ای به گونه‌ای شود که بندگی در آن جامعه بی‌معنا باشد، خداوند آن جامعه را از بین می‌برد.

خصوصیات کشتی نوح (ع)

به هر حال، پس از تقاضای نوح (ع)، خدای متعال فرمان ساخت کشتی را به او داد. کشتی‌ای که ساخته شد، خیلی پیشرفته بوده است و شاید هنوز هم نتوانند مانند آن را بسازند. الآن اقیانوس‌پیماها وقتی به اقیانوس‌ها می‌روند، ‌همیشه یک هواپیمای هواشناسی روی هوا با آن‌ها در ارتباط است که اگر اقیانوس طوفانی شد، به آن‌ها اطلاع دهد تا کنار بزنند. امواج طوفان اقیانوسی، 6 تا 12 متر است. اگر موج کمتر از 7 متر باشد، کشتی راه را ادامه می‌دهد، اما اگر بیشتر از 7 متر باشد، می‌ایستد؛ چرا که موج بالای 7 متر، کشتی اقیانوس‌پیما را پایین می‌کشد. این در حالی است که کشتی ساخته شده توسط نوح (ع)، با وجود موجی که بنا بر نقل قرآن مثل کوه بود، روانه بود.

جامعه زمان نوح (ع) از نظر سطح تمدنی خیلی پیشرفته بود. تصاویری که در بعضی از غارها از آن زمان‌ها مانده است، دارای کلاه‌هایی است که شبیه کلاه فضانوردان امروز است. بعضی‌ اعتقاد دارند که این، نمایانگر دسترسی احتمالی آن‌ها به فضاست. البته این را باید دانست که جامعه‌ای که قرار باشد از بین رفته و هلاک شود، معیارش سطح صنعت و علم روز نیست.

پس از سوار شدن مؤمنان به کشتی، خداوند به نوح (ع) امر نمود: از تمام حیوانات خشکی نیز یک جفت سوار کشتی کن. اگر بخواهیم از تمام حیوانات زمینی، یک جفت سوار کشتی کنیم، معلوم است که چقدر می‌شود. این‌ تعداد، از لحظه شروع تا پایان طوفان، غذا لازم داشتند. از این‌جا معلوم می‌شود که آن کشتی چه بوده و صنعت چه اندازه بالا بوده است.

نقشه کشتی را خداوند داده بود: «وَاصنَعِ الفُلکَ بِأعیُنِنا» (هود/ 37)؛ کشتی را تحت نظر ما بساز. سازنده‌اش هم کل مؤمنینی بودند که سوار آن شدند و طبق اکثر روایات، 70 نفر بودند.

فراگیری طوفان بر همه کره زمین

در جریان طوفان، همه کره زمین زیر آب رفت، حتی قله اورست. دلیل این ادعا، آیه « ... قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَّحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ» (هود/43) است که می‌گوید: امروز از این طوفان، نجات‌گاهی وجود ندارد. اگر طوفانِ منطقه‌ای بود، مناطق دیگری که طوفان به آن‌جا نیامده بود، پناهگاه می‌شد، در حالی که گفت: « ... قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَّحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ» (هود/43). ناگهان زمین دهان باز کرد و آب جوشید و همه زمین زیر آب رفت. هر چه در زمین بود از بین رفت و حتی یک انسان باقی نماند.

نوسازی روی زمین

همه چیز که از بین رفت، کشتی به گل نشست. کسانی که سوار کشتی شده بودند، مؤمنین بودند و در بینشان منافق وجود نداشت؛ بنابراین زندگی با اکثریت خوب و اقلیت بد شروع شد. ابتدای خلقت، روی کره زمین، آدم (ع) بود و همسرش و شیطان که دو نفرشان خوب بودند و یک نفرشان بد. اما در ادامه به جایی رسید که قضیه معکوس شد: اکثریتِ بد و اقلیتِ خوب که آن‌ها هم در حال انهدام بودند. خدای متعال نوسازی کرد و قضیه را دوباره برگرداند؛ اکثریت، خوب شدند و اقلیت، بد. زندگی روی کره زمین، به همین شکل هم باید خاتمه پیدا کند؛ یعنی موقعی که خداوند یک نوسازی هم توسط امام زمان (عج) انجام خواهد داد، اکثریت، خوب و اقلیت، بد خواهند بود.

مبارزات حضرت ابراهیم (ع)

پس از حادثه طوفان، تا زمانی که ماجرا یاد افراد بود، خوب بودند؛ اما به تدریج، آن را فراموش کردند. پس از تکثیر نسل و زاد و ولد، شیطان دوباره یار‌گیری کرد و چهار یا پنج نسل که گذشت، ناگهان اوضاع زمین دوباره خراب شد.

زمانی که حضرت ابراهیم (ع) به دنیا آمد (و یا در دورانی که مادرش به او باردار بود) پدرش از دنیا رفت. مادر آن پیامبر الهی با عمویش ازدواج کرد و حضرت ابراهیم (ع) در خانه عمو، بزرگ شد؛ در نتیجه، عمو پدر مولِّد ایشان نبود، بلکه پدر مربّیش بود. اما این پدر مربی، بت‌ساز و مشاور نُمرود بود.

خدای متعال به ابراهیم (ع) امر نمود تا به اصلاح جامعه که در آن، آفتاب‌پرست و ستاره‌پرست و ماه‌پرست و بت‌پرست، و از طرفی، خدای بزرگی به نام نمرود سر برآورده بودند، بپردازد. آن افرادِ غیر موحد، نسل پنجم اشخاصی بودند که سوار بر کشتی نوح (ع) بودند.

ابراهیم (ع) ابتدا به سراغ کسانی رفت که می‌گفتند پروردگار ما آفتاب است. دقت کنیم که بین «الله» و «رب» تفاوت هست؛ «الله» مُوجِد کل خلایق است، اما «رب» به معنای پرورش دهنده و رشد دهنده است. ما اصولا در عالم کسی را نداریم که «الله» را انکار کند، اما در این‌که عالَم را چه کسی اداره می‌کند، اختلاف است؛ یک دیدگاه، دیدگاه موحدین است که می‌گویند: همه کارها در دست خود خداست؛ اما خدا ملائکه را آفریده است که آن‌ها اسباب جریان اراده الهی‌اند. در مقابل، فرزند آدم (ع) هم «الله» را انکار نکرد، اما به جای سیستم ملائکه، بت را درست کرد؛ لذا به عنوان مثال، بت باران به وجود آمد و به تدریج هم، برای هر روز از سال و برای هر ساعتی از روز، بت مخصوصی به وجود آوردند. بت‌پرستانی که در حال حاضر در هند هستند، سیصد و شصت میلیون بت دارند. البته این بت‌ها فضای زیادی را اشغال نمی‌کنند؛ و چه بسا بعضی از آن‌ها، به اندازه ناخن هستند.

به هر حال، موقعی که ابراهیم (ع) با آفتاب‌پرستان روبه‌رو شد، گفت: مگر شما نمی‌گویید که خورشید رب‌العالمین است؟ گفتند: بله. ابراهیم (ع) گفت: زمانی که شب فرا می‌رسد، چه کسی دنیا را اداره می‌کند؟ آن‌ها نتوانستند جواب ابراهیم (ع) را بدهند. ابراهیم (ع) فرمود: من چیزهای زوال‌پذیر را دوست ندارم.

حضرت ابراهیم (ع) با سخنان خود، این حقیقت را در میان مردم جا انداخت که آن‌ معبودها مدیر نیستند.

بعد از این قضیه، ابراهیم (ع) سراغ خود نُمرود رفت. قبلا به نمرود خبر داده بودند که ابراهیم (ع) در اجتماع، سخنان مخالفی دارد. نمرود از حضرت ابراهیم (ع) پرسید: اگر من خدا نیستم، پس چه کسی خداست؟ آن پیامبر الهی پاسخ داد: خداوند کسی است که این دنیا را مدیریت می‌کند. نمرود گفت: خدای تو چه کاری می‌کند که من نمی‌توانم آن را انجام بدهم؟ ابراهیم (ع) پاسخ داد: خدای من زنده می‌کند و می‌میراند. نمرود گفت: من هم توانایی انجام این کار را دارم. سپس دو زندانی را احضار کرده، یکی را گردن زد و دیگری را آزاد کرد و گفت: دیدی که من هم زنده کرده و می‌میرانم! در این‌جا حضرت ابراهیم (ع) با نمرود وارد بحث نشد؛ چرا که بحث با نمرود، نفعی نداشت و باعث می‌شد این بحث‌ها چندین سال بدون نتیجه ادامه یابد.

در ادامه، ابراهیم (ع) گفت: خدای من کسی است که خورشید را از مشرق در ‌می‌آورد و به مغرب می‌برد؛ اگر تو توانایی داری، عکس آن را انجام بده. نمرود نتوانست برای این سخن جوابی پیدا کند.

بعد از این اتفاق، ابراهیم (ع) به سراغ بت‌ها رفت و روزی که مردم برای گردش به بیرون از شهر رفته بودند، همه آن‌ها را با تبری نابود کرد و سپس آن را به گردن بت بزرگ انداخت. وقتی مردم از گردش برگشته و دیدند که بت‌ها نابود شده است، گفتند: « ... مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ» (انبیاء/ 59). سپس گفتند: احتمالا کار ابراهیم است، زیرا او همیشه درباره بت‌ها بد می‌گفت.

زمانی که حضرت ابراهیم (ع) را احضار کردند، گفت: « ... بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن کَانُوا یَنطِقُونَ» (انبیاء/63). حاضرین گفتند: بت‌ها که نمی‌توانند صحبت کنند و یا از خودشان دفاع کنند. ابراهیم (ع) گفت: بت‌هایی که نمی‌توانند صحبت کنند و یا از خودشان دفاع کنند، چگونه می‌توانند حاجات شما را برآورده کنند؟! وقتی منطق ابراهیم (ع) را شنیدند، به خودشان آمدند: «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ» (انبیاء/64).

نمرودیان تصمیم گرفتند که حضرت ابراهیم (ع) را به خاطر توهین به بت‌ها مجازات کنند. آتش بسیار بزرگی را فراهم کردند تا آن پیامبر الهی را به آتش بیندازند: «قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ» (انبیاء/68). ولی خداوند دستور داد تا آتش، سردی و سلامتی برای ابراهیم (ع) باشد: «قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ» (انبیاء/69). خداوند آتش را برای ابراهیم (ع) سرد گردانید تا برای کسانی که شاهد ماجرا بودند، اتمام حجت کند.