حوادث دوران امام سجاد (ع) 2

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

چهارشنبه، 29 دی 1395

47 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

لزوم ریشه‌یابی جریان توابین

یکی از جریاناتی که بعد از حادثه عاشورا به وجود آمد و باید ریشه­یابی شود تا حوادث آن‌ زمان و اثرگذاری جریان سوم از ظاهر قضایا کشف شود، جریان توابین است. جریان توابین توسط چه کسی شکل می­گیرد؟ کسی که در جریان توابین بیش از همه مورد توجه است، رِفاعة­بن‌شَدّاد است و بعد از او، سلیمان­بن­صُرَد­ خُزاعی. شخصیت این افراد باید مورد مطالعه قرار بگیرد که آنها چه کسانی بودند؟

نکته مهم اینکه، عنوان شیعه بر این افراد گذاشتند. یک مطلب که قبلا گذشت، این است که باید بدانیم وقتی به این افراد، شیعه گفته می­شود، منظور چه مدل شیعه­ای هست؟

شخصیت سلیمان­بن­صُرَد ­خُزاعی در نگاه علمای رجال

مرحوم آقای خویی در معجم رجال در مورد سلیمان­بن­صرد ­خزاعی از قول فضل­بن­شاذان نقل می­کند که او از بزرگان تابعین بوده است. سپس کلام مرحوم کشی را نقل می­کند که گفته است: تَخَلَّفَ عن علی(ع) فی الجمل. در نبرد جمل، همراه با امیرالمؤمنین(ع) حاضر نشد و نیامدنش را توجیه کرد که حضرت هم او را مورد عتاب قرار داد. وقتی از جلسه با حضرت بیرون آمد، امام مجتبی(ع) را دید و از سرزنش حضرت امیر(ع) شکایت کرد که چرا ایشان این‌گونه با او برخورد کردند؟! امام حسن مجتبی(ع) فرمودند: اگر از دوستان نبودی، این‌گونه تو را مورد سرزنش قرار نمی­دادند؛ دوستان را به این نحو سرزنش می­کنند.

مرحوم کشی، سلیمان­بن­صرد­ خزاعی را در جریان صلح و ترک نبرد امام حسن(ع) با معاویه، یکی از معترضین به حضرت معرفی می­کند که به ایشان اعتراض کرد چرا صلح را پذیرفتید؟! و بعد هم نسبت می­دهد که به حضرت گفت: شما مؤمنین را ذلیل کردید!

مرحوم آیت‌الله تبریزی در کتاب «صراط­ النجاة»(1) در جواب این سؤال که به حُجربن­عَدی نسبت می­دهند به امام مجتبی(ع) گفت: شما مُذِلّ المؤمنینی، می­نویسد: خیر؛ حجربن­عدی به عصمت حضرت قائل است و کسی که به عصمت قائل باشد، چنین حرفی نمی­زند. بعد می‌فرماید: این کلام را به سلیمان­بن­صرد ­خزاعی نسبت می­دهند که به امام(ع) چنین سخنی گفته است.

از این جواب مرحوم آیت‌الله تبریزی به این نتیجه می­رسیم که سلیمان­بن­صرد شخصیتی نیست که قائل به عصمت حضرت باشد؛ لذا از شیعیانی که امروزه مصطلح است نمی‌باشد.

شیخ طوسی کلام کشی را نقل کرده و سپس می­گوید: احتمال دارد که دروغی بوده و به سلیمان‌بن‌صرد نسبت داده‌اند. مرحوم آقای خویی نظر شیخ طوسی را انتخاب می­کند و دلیل می­آورد که فضل­بن­شاذان از سلیمان­بن­صرد تعریف کرده و گفته است: «مِن کبار التابعین»؛ از بزرگان تابعین است.

اگرچه فضل­بن­شاذان در مورد او می­گوید از بزرگان تابعین است، ولی اکثرا می­گویند: سلیمان­بن­صرد از اصحاب رسول­الله(ص) است و حتی اهل سنت به فعل سلیمان­بن­صرد استناد می­کنند؛ مثلا در این مسئله که در اذان و اقامه، حرف زدن مبطل است یا نه، بین اذان و اقامه فرق است؛ در اذان مبطل نیست، ولی در اقامه مبطل است. اهل سنت در دلیل اینکه کلام، اذان را باطل نمی­کند، این‌گونه استدلال کرده‌اند که «الکلام لا یُبطِل الخطبةَ فلا یُبطِل الأذانَ بالأولویة». در فقه عامه، اگر امام جمعه که در حال خواندن خطبه نماز جمعه است حرف بزند، اشکالی ندارد. برای استدلال می‌گویند: سلیمان­بن­صرد ­خزاعی مابین خطبه حرف زد، در حالی که از صحابه رسول خدا(ص) بود و لذا این فعل او اتخاذ از قول آن حضرت بوده است.

بنابراین، عامه، سلیمان­بن­صرد ­خزاعی را از صحابه رسول خدا(ص) شمرده­اند و در مطالب نقل شده از شیعه هم، چنین چیزهایی آمده است. اما در مقابل، مرحوم خویی می­گفت: اینکه سلیمان از صحابه بوده است، دلیلی ندارد و قول عامه است و این مطلبی هم که به او نسبت می­دهند که درباره امام حسن(ع) گفته حضرت مؤمنین را ذلیل کرد، راوی‌اش کتاب نصربن‌مُزاحم است، در حالی که سند آن صحیح نبوده و مردود است.

خلاصه اینکه مرحوم آقای خویی نتیجه می­گیرد که سلیمان­بن­صرد­، انسان مورد وثوق و از شیعیان درجه‌یک می­باشد.

شیعه در زمان امیرالمؤمنین(ع) و حسنین(ع) به چه معنا بود؟

تمام این فرازونشیب‌ها به‌خاطر یک مطلب است و آن اینکه، کلمه شیعه در آن زمان، به‌معنای شیعه­ای نیست که امروزه به‌کار می­رود. شیعه در آن زمان، صرفا بر کسی اطلاق می­شد که در برابری و مقابله علی(ع) و عثمان، در سمت علی(ع) بود؛ اما اینکه قائل به عصمت حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و منکر خلیفه اول و دوم باشد، نیست. شیعه به معنای امروزی که بگوید بعد از رسول خدا(ص) علی(ع) برحق است، در آن زمان، خیلی کم بود. حتی در آن زمان، عمار و مقداد و امثالهم، در فرآیند بعدی این‌گونه معرفی نشدند؛ یعنی عمار با اینکه شیعه ناب و قائل به عصمت امیرالمؤمنین(ع) بود، به اینکه شیعه ناب است، شناخته نشده و این حاکی از شدت تقیه است. عمار از شیعیان ناب بود و حال آنکه وقتی امروزه به رجال اهل سنت مراجعه شود، می‌بینیم آنها عمار را از ارادتمندان خلفای اربعه می­دانند.

اهل سنت هم به این معنایی که امروز می­شناسیم، بعدها تشکیل شد. در زمان معاویه، مردم به شیعه علی(ع) و شیعه عثمان تقسیم‌بندی می­شدند.

سؤال: در کتاب اسرار آل‌محمد(ص) می­گوید: کسانی که با خلیفه اول فاصله گرفته و نزد علی(ع) آمدند، به شیعه معروفند.

جواب: آیا دستگاه حکومتی، کسی را که به شیعه بودن معروف است، برای کارهای فرهنگی به کوفه می­فرستد؟! عمار، اعزامی از طرف دستگاه به سمت کوفه و جزء حکومت بود. سلمان­ فارسی هم استاندار اعزامی از طرف خلفا بود. اگر اینها به شیعیان علی(ع) معروف بودند، آیا این مسؤولیت­ها به آنها داده می‌شد؟! شیعه واقعی علی(ع) معتقد است ولایت از طرف رسول خدا(ص) برای علی(ع) جعل شده و ولایت طرف مقابل، باطل است؛ لذا از سلمان ­فارسی سؤال می­شود که اگر تو ولایت طرف مقابل را باطل می‌دانی، پس چرا استانداری مدائن را قبول کردی؟! چون تحت ولایت و حاکمیت دستگاه قرار گرفته است و کسی که تحت ولایت حکومت قرار می­گیرد، باید مجری احکام همان حکومت باشد.

بنابراین، کلمه شیعه به این عنوان که قائل به عصمت ائمه(ع) باشد، یک مطلبی کاملا پوشیده و سرّی بود و اشخاصی مثل سلمان فارسی و عمار و مقداد، در اوج تقیه و حتی مجبور بودند به حالت تکتّف(دست‌بسته) نماز بخوانند. حتی امیرالمؤمنین(ع) در زمان حکومتشان نتوانستند با سنت آنها(خلفا) مخالفت کنند؛ منتهی وقتی حضرت به حکومت رسیدند، به‌حالت دست‌باز نماز خواندند. مردم هم گفتند اجتهاد علی(ع) این‌گونه است و الآن باید به اجتهاد ایشان عمل کرد. در زمان خلیفه دوم، همه می­بایست به‌صورت تکتف نماز می‌خواندند؛ والا گردن‌شان زده می‌شد. اما آیا اینکه حضرت علی(ع) در زمان خلیفه دوم به‌حالت تکتف نماز می­خواند یا نه، در جایی دیده نشده است.

سؤال: اگر تقیه بود، پس چرا عثمان خودش نماز را در منا چهار رکعتی می­خواند، اما موقعی که علی(ع) را فرستاد، حضرت فرمود: من دو رکعتی می­خوانم؟

جواب: این یعنی اینکه وقتی حضرت بخواهند نماز بخوانند، باید عثمان اجازه دهد و وقتی اجازه داد، ایشان دو رکعتی می­خوانند؛ ولی اینکه بخواهند بدون اجازه بخوانند، در این صورت، ایشان را به شهادت می­رساندند.

به هر تقدیر، شیعیانی که قائل به عصمت اهل‌بیت(ع) باشند، نادر کالمعدوم بودند. افرادی مثل سلیمان­بن­صرد ­خزاعی و رِفاعةبن­شَدّاد هم جزء آن شیعیان نادر و کمیاب نبودند. بر این اساس می‌توان گفت که اینها از کسانی­اند که امام حسین(ع) را دعوت کرده و بعد یاری نکردند؛ چون با تغییر شرایط، فتوای آنها هم عوض شده است. البته آنها اهل فداکاری بودند؛ چون بعدها در قیام توابین کشته شدند.

در جریان پذیرفتن حکمیت در جنگ صفین، سلیمان­بن­صرد به‌شدت عصبانی بود و با شلاق به صورت اسب خودش زده و می‌گفت: اگر یاور داشتم، نمی­گذاشتم حکمیت را قبول کنند؛ و حال آنکه، وقتی علی(ع) قبول کرد، نباید چیزی بگوید. به امیرالمؤمنین(ع) گفت: آیا نمی‌شود قرارداد را به‌هم بزنیم؟ حضرت فرمودند: چون امضا شده، نمی­شود.

سلیمان در جنگ جمل هم به کمک حضرت نیامد؛ چون نتوانست برای خودش حل کند که آیا باید با این زن(عایشه) جنگید یا نه؟ یعنی شک داشت که آیا باید به‌خاطر علی(ع) با عایشه هم جنگید یا نه؟ طرف مقابل، عایشه و طلحه و زبیر(این سه وزنه سنگین) بودند و و این طرف هم علی(ع). یک مقایسه‌ای کرد و دید آن طرف سنگین­تر است و لذا نیامد.

شیعه واقعی در زمان خود حضرت رسول اکرم(ص) هم وجود دارد – من اعتقد بولایة علی(ع) فهو الشیعة – منتهی سؤال می­شود که آیا کسی وجود دارد که بعد از رسول خدا(ص) و قبل از درگیری عثمان، در جامعه به این عنوان معروف باشد؟ خیر؛ چون اگر با این عنوان(کسی که ولایت علی را به‌حق می­داند و دیگران را بر باطل) کسی باشد، در حکومت جایگاهی ندارد؛ در حالی که می‌بینیم فردی مثل عمار دارای پست است؛ یا مالک اشتر با حکومت خلفا همکاری می­کرد. مالک اشتر در جنگی که برای عمر انجام می­داد، اشتر شد؛ یعنی شمشیر به پیشانی او خورد.

سؤال: از کجا فهمیده می‌شود که عمار، شیعه بوده است؟

جواب: از روایتی که می­گوید: «إرتدّ الناس بعد رسول‌الله(ص) إلا ثلاثة أو أربعة و عمار من الذین لم یرتدّوا». اعتقاد عمار این بود که هذا(علیٌ) هو الحق و الحق معه حیث ما دار. این روایت از روایاتی است که به‌دلیل تواترش نیاز به سند ندارد. غیر از این روایت، روایات دیگری درباره این طیف از افراد وجود دارد، مثل اینکه در مورد سلمان­ فارسی می­فرماید: «سلمان منّا اهل البیت». وقتی این طور می­گوید، یعنی سلمان اهل تردید نیست و کسی که اهل تردید باشد، از اهل‌بیت(ع) نمی­شود. پس این چهار نفر(سلمان، مقداد، ابوذر و عمار) مرتد نیستند.

سؤال: علامه طباطبایی در کتاب «شیعه در اسلام» می­فرماید: جریان شیعه بعد از سقیفه به وجود آمد و آنها همان 4 یا 5 نفری بودند که نرفتند.

جواب: از مرحوم علامه طباطبایی می­پرسیم که وقتی این افراد شیعه بودند و می­گفتند: الحق مع علی(ع) و بقیه بر باطلند، چگونه می­شود که سلمان، استاندار مدائن می­شود؟! وقتی خلیفه دوم به سلمان می­گوید که استاندار مدائن بشود، سلمان به‌عنوان مخالف عمر و شیعه علی(ع) مطرح نیست. اگر سلمان استانداری مدائن را قبول نمی­کرد، برای قدر و منزلت عمر ایرادی نبود. عمری که 6 نفر برای شورا تعیین کرده و می­گوید: اگر این 6 نفر بین خودشان به توافق نرسیدند همه‌شان را گردن بزنید، چنین شخصی نمی­خواهد با سلمان جایگاه پیدا کند. عمر کسی است که اگر علیه صریح آیات حرف بزند، از او قبول می­کنند.

سؤال: آیا دشمن نمی‌دید که سلمان در کنار علی(ع) است؟

جواب: دشمن می­خواهد از توانمندی‌های سلمان استفاده کند؛ ضمن اینکه سلمان هم ظاهرا از نیروی آنها شده است.

قبلا در بحث دوران علی(ع) گذشت که یکی از کارهایی که حضرت بعد از ماجرای سقیفه انجام داد، این بود که رابطه­اش با طرف مقابل خوب شود تا بتواند اثرگذاری کند و در نتیجه، هدف آنها برای سقوط اسلام محقق نشود. یکی از راه‌ها در این زمینه، نفوذ افراد در بدنه دستگاه حاکمیت بود. حضرت آنها را می­فرستاد و آنها برای همکاری باید اظهار ارادت می­کردند. شیعه ناب، ترکیبی از دوستی و اظهار برائت است؛ ولی اگر افرادی مثل سلمان، آن زمان اظهار برائت می­کردند، زنده نمی­ماندند.

اگر این قسمت از تاریخ را متوجه شویم، خیلی از قضایای تاریخ که برای ما نقل شده است، حل می­شود و دیگر نمی­گوییم چرا امام حسن(ع) با داشتن این همه شیعه صلح کرد؟ چراکه می‌فهمیم نیروهای امام حسن(ع) کسانی بودند که می­گفتند علی(ع) عثمان را نکشته و در مبارزه معاویه و علی(ع)، علی(ع) بر حق است و با وجود این، امام حسن(ع) را جایزالخطا می­دانند و شایعات معاویه درباره آن امام بزرگوار را قبول می­کنند که حضرت – نعوذبالله – زن­باز است. طبیعی است که چنین افرادی به حضرت بگویند مؤمنین را ذلیل کردی و منظورشان از مؤمنین، کسانی هستند که گفتند در برابر معاویه، علی(ع) بر حق است.

امام حسن(ع) به افرادی مثل ابو‌سعید ­عَقیصا که از شیعیان ناب بود، علت صلح را می­گوید(2). این شخص از حضرت پرسید: چطور شد که صلح را قبول کردید؟ حضرت فرمودند: اِبقاءً علیکم؛ یعنی حضرت می­خواست این تعداد شیعه و همچنین خط اصلی از بین نرود. نزدیک بود دشمن به خط اصلی دست پیدا کند. شیعه‌ای که امام حسن(ع) تربیت کرده، در تقیه بود و حق اظهار نظر نداشت.

سردمداران توابین از شیعیان ناب نبودند

افرادی مثل سلیمان­بن­صرد ­خزاعی و رفاعة­بن­شداد از مدل شیعه­های ناب نبودند. آنها نیازی ندیدند که از امام سجاد(ع) اجازه بگیرند و اصلا نمی­دانیم با حضرت آشنا شدند یا نه؟ این افراد اقدام کردند که فقط یزید را بزنند؛ اما حالا این سؤال مطرح است که اگر یزید یا مروان با قیام شما ساقط شد، چه کسی در رأس باشد؟! اگر قرار است امام سجاد(ع) بیاید، ابتدا می­بایست نزد حضرت رفته و می‌گفتند که ما نسبت به کوتاهی خودمان در جریان عاشورا پشیمان هستیم و سپس کسب اجازه می­کردند.

اولین نامه­ای که به امام حسین(ع) نوشته شد، توسط اینها بود. افرادی مثل رِفاعه، مُسَیَّب­بن‌نَجَبه و سلیمان­بن­صرد ­خزاعی در خانه مختار جمع شده و به حضرت نامه نوشتند که ما شیعیان جمع شدیم و امیدواریم خدای متعال ما را بر حق تو جمع کند. اینها همان­هایی هستند که به امام حسن(ع) خرده می­گرفتند تا صلح را به‌هم بزند. وقتی امام حسن(ع) شهید شد، همین­ها خدمت امام حسین(ع) آمده و گفتند: مشکل این بود که برادر شما قول داده بود و شما قولی ندادید؛ شما شروع کن. حضرت فرمود: إنی علی العهد؛ یعنی من همان عهد را تا موقعی که معاویه زنده است، ادامه می‌دهم. این نشان می­دهد که اینها به امام حسین(ع) هم اعتراض داشتند.

به‌محض اینکه معاویه مُرد و حضرت از مدینه به مکه رفت، اینها نامه نوشتند. ممکن است کسی بگوید پس از این نامه‌نگاری‌ها و این قضایا معلوم می­شود که امام حسین(ع) برای حکومت رفتند. پاسخ ما این است که خیر، این‌گونه نیست. آنها حضرت را برای حکومت حسینی دعوت نکردند؛ بلکه حضرت را برای حکومتی که علی(ع) را در مقابل معاویه می­دیدند دعوت کردند؛ لذا حضرت فرمودند: تا ببینیم چه می­شود.

وقتی امام حسین(ع) به کربلا آمدند، اینها کجا بودند؟ ممکن است این‌گونه توجیه شود: پس از ضربه­ای که عبیدالله‌بن‌زیاد با شهادت مسلم به سازمان شیعه وارد کرد، شاید سلیمان و امثال او هم در این میان، دستگیر و زندانی شدند. ولی این توجیه قابل قبول نیست؛ چراکه خودشان بعد از واقعه عاشورا در تجمعشان گفتند: ما گناه کردیم که حسین(ع) را تنها گذاشتیم. این سخن آنها نشان می­دهد که دستگیر نشده بودند؛ چون اگر در زندان بودند، تقصیری نداشتند. از کلامشان معلوم می­شود که آنها در کوفه بودند و می­توانستند مثل حبیب‌بن‌مُظاهر و عابس‌بن‌ابی‌شَبیب شاکری خود را به اردوگاه امام حسین(ع) ملحق کنند. افرادی مثل حبیب هم با تأخیر به حضرت ملحق شدند؛ چون مدتی مخفی بودند و منتظر بودند تا وضعیت به‌گونه­ای شود که بتوانند خود را به امام(ع) برسانند. حضرت زینب(س) در روزهای آخر به امام حسین(ع) گفت: برای دشمن نیرو می­آید، ولی برای ما خبری نیست؟ حضرت فرمود: برای ما هم نیرو می‌آید که همان موقع، حبیب و عابس و مسلم‌بن‌عوسجه رسیدند.

پس معلوم می­شود که امثال سلیمان‌بن‌صرد در زندان نبودند؛ لذا نمی‌توان آنها را جزء شیعیان ناب به حساب آورد. حال که شیعه ناب نبودند و از طرفی هم از کشته شدن نمی‌ترسیده و در قضیه جنگ صفین به علی(ع) می‌گفتند که حکمیت را به‌هم بزند، چطور شد که در این برهه تحریک شدند؟ این‌جا یک حلقه مفقوده است و یک جریانی بود که همه‌چیز را به‌هم ریخته و همه جریانات را تحریک می­کند. باید محور و فرد اصلی این جریان را پیدا کرد.

حرکت توابین سال 65 شروع می‌شود. این افراد زمانی که به حضرت سیدالشهدا(ع) نامه می­نوشتند، در خانه مختار بودند، اما الآن که زمان قیام توابین است، در خانه مختار نیستند؛ بلکه در خانه سلیمان­بن­صرد ­خزاعی جمع شده‌اند. توابین مستقیم سمت شام می­روند، اما در این بین، مختار کجاست و چرا حرفی از او نیست؟

به هر حال، توابین شکست می­خورند و سلیمان کشته می­شود؛ اما رفاعه نجات یافته و سال 66 به مختار ملحق شده و با او هم کشته می­شود.

جایی نقل نشده است که توابین سراغ امام سجاد(ع) رفته و از ایشان کسب تکلیف کنند؛ همچنان‌که بعدها رفاعه نیز برای این امر به مدینه نرفت، چون اساسا اعتقادی به ارتباط با امام(ع) نداشت؛ اما در مقابل، به مختار پیوست. حال سؤال پیش می‌آید که رفاعه در مختار چه دید که به او ملحق شد؟

امام معصوم به‌عنوان ولی و آمر یا به‌عنوان همراه و همفکر

در اینجا باید روشن شود که مختار از نوع شیعه ناب مثل ابوسعید ­عقیصا بود یا از نوع سلیمان­بن­صرد­ خزاعی؟ اگر ثابت شود مختار از مدل شیعه ناب است، بایستی بدون اذن امام اقدام نمی­کرد؛ چون چنین شیعه­ای می­گوید: امام، ولی و حجت خداست و باید از او اجازه گرفت.

در اوایل انقلاب اسلامی، دو تیپ مبارز وجود داشت که یکی اهل ولایت و تحت امر ولی بوده و موقع مبارزه، ابتدا کسب تکلیف می­کردند؛ اما یک تیپ هم اهل مبارزه بوده و از امام(ره) تعریف هم می­کردند، ولی ایشان را به این دلیل که مبارزه می­کند قبول داشتند؛ فلذا بعضی جاها مخالفت کردند. در زمان امام علی(ع) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و امام سجاد(ع) هم یک‌سری از افراد این‌تیپی بودند.

باید دید برخی افراد، امام سجاد(ع) را به عنوان اینکه با شام مخالف است قبول داشتند یا اینکه به‌عنوان امام قبول داشتند و چون امام(ع) مخالف شام است اینها هم مخالفند؟ سلیمان‌بن‌صرد خزاعی از دسته اول بود؛ یعنی چون امام سجاد(ع) مخالف شام بود، آن حضرت را می‌پذیرفتند والا با حضرت مخالفت می­کردند. در زمان حضرت علی(ع) هم عده­ای گفتند: چون علی(ع) مخالف عثمان است، پس بر حق است. در زمان امام حسن(ع) هم می­گفتند: اگر حضرت با معاویه جنگ کند، حق است والا مذل المؤمنین؛ و مؤمن کسی است که با معاویه بجنگد. وقتی این افراد، امام سجاد(ع) را امام ندانند – و لو با حضرت در یک زمینه­ای هم‌رأی هم باشند – خودشان ادعای اجتهاد می‌کنند؛ در حالی که اگر کسی به‌عنوان امام پذیرفته شد، هرچه بگوید باید پذیرفته شود. ابو­مسلم­ خراسانی برای امام صادق(ع) و عبدالله­بن­عبدالله­بن­جعفر نامه نوشت و همین‌طور برای عبدالله­بن­الحسن­بن­الحسن. عبدالله نامه را پیش امام صادق(ع) آورد و گفت: الحمدلله؛ فرج حاصل شد. سپس به حضرت گفت: ابومسلم می­گوید که فلان تعداد نیرو دارد. حضرت فرمودند که نامه را پاره کن. عبدالله گفت: آیا اشکالی دارد و شما – نعوذبالله – حسودی می­کنی؟ حضرت فرمود: خیر؛ شما پسرعموی من هستی؛ اگر تو رئیس بشوی بد نیست. عبدالله گفت: پس چرا مخالفید؟ امام(ع) فرمودند: آیا ابومسلم را می­شناسی؟ عبدالله پاسخ داد: خیر. امام(ع) فرمود: آیا ابومسلم تو را می­شناسد؟ عبدالله جواب داد: خیر. امام(ع) فرمود: اگر الآن فرمانده آنها باشی و پیشروی کنید، در یک نقطه‌ای ابومسلم می­گوید این راه غلط است و باید از آن راه دیگر رفت. در این اختلاف، چگونه عمل می­کنید؟ اگر در رأی خودت پافشاری کنی، تو را از بین می­برند و اگر از رأی او اطاعت کنی، او امام و تو مأموم خواهی بود.

در یک حرکت، مهم این است که تحت‌الامرها شخص اصلی را آمر می­دانند یا همراه و همفکر؟ اگر آمر بدانند، صحیح است؛ اما اگر همراه و همفکر بدانند، به درد نمی­خورد؛ چون سر دوراهی موجب اختلاف می‌شود. این افراد، علی(ع) را که می‌فرمود عثمان خطا کرد، همراه و همفکر می­دانستند؛ اما سر دوراهی می­بینیم از همراهی علی(ع) جدا شدند و لذا سعی می­کنند حضرت را با شمشیر با خودشان همراه سازند. زورشان نمی‌رسد، لذا می‌گویند: یا مُذل المؤمنین!

نقش ولایت الهی امام سجاد(ع) در جلوگیری از سقوط جامعه اسلامی

برای فهم آن برهه از تاریخ، باید آدم‌شناس و نیروشناس دقیقی شویم. اگر این آدم‌شناسی انجام شود، خط تاریخ به دست می­آید که امام سجاد(ع) چه زحمتی کشید و توانست جامعه را از خطر نجات دهد. یک شورش توسط توابین، یک شورش توسط عبدالله‌بن‌زبیر و در شام هم به‌هم­ریختگی اوضاع؛ لذا خیلی راحت زمینه برای حمله روم فراهم بود.

اعتقادم بر این است که گاهی جریانات به‌قدری پیچیده می‌شود که جز با ولایت و سلطه الهی قابل جمع نیست و برای افراد عادی قابل فهم نیست که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. ولایت الهی در این مواقع به کمک می‌آید و هیچ ظهور و بروزی هم از آن دیده نمی‌شود.

از مردم سؤال می‌شود که امام سجاد(ع) در این مدت کجا بودند؟ می‌گویند در مدینه و منزلشان؛ اما انسان می­بیند جامعه اسلامی آن روز، به دست غرب(روم) نیفتاد و یهود موفق نشد؛ در حالی که در آن اوضاع آشفته و هرج‌ومرج، سقوط جامعه اسلامی و شهادت امام سجاد(ع) حتمی بود.

بنابراین، امام سجاد(ع) جامعه را حفظ کرد. آیا حضرت سجاد(ع) افرادی داشتند؟ خیر، بلکه ولایت الهیه در این‌جاها کار کرده و این تضارب­ها و تعارض­ها توسط امام(ع) مدیریت می‌شود.

آیا امام سجاد(ع) برای تأیید حرکت مختار به او نامه نوشت؟

چنین چیزی نیست که امام سجاد(ع) برای مختار نامه بنویسد و حرکت او را تأیید کند یا دستوری برای حرکت به او داده باشد؛ چون این نامه‌نگاری‌ها اسناد محسوب شده و بعدا به دست طرف مقابل می­افتد و با توجه به اینکه قصر دارالاماره کوفه در نهایت به‌ دست عبدالملک مروان افتاد، اگر چنین نامه‌ای وجود داشت، آشکار می‌شد؛ اما می‌بینیم که خبری از نامه نیست. مگر اینکه گفته شود شاید مختار این نامه را آتش زده بود. ولی این هم صحیح به نظر نمی‌رسد؛ چراکه اگر نامه­ای از طرف امام(ع) به مختار رسیده بود، یک جریان قدرتی برای او بود.

(1). در این کتاب، سؤال­هایی از ایشان شده که به آنها جواب داده‌اند.

(2). زمان امام حسن(ع) هم اوضاع، مثل بعد از رحلت پیامبر(ص) بود؛ ارتد الناس بعد علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) الا ثلاثه. یکی از این سه نفر، ابوسعید ­عقیصا بود.