تاریخ پیامبر اسلام 9

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

سه شنبه، 25 فروردین 1394

38 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

جنگ احزاب

بعد از این‌که مشرکین در جنگ احد پیروز شده و حالت امید پیدا کردند، احزاب شکل گرفت. ابوسفیان ستادی را ایجاد، و همه را برای جنگ علیه پیامبر اسلام (ص) با سرمایه مشترک متحد کرد. البته این بار با یهود بنی‌قریظه قرار گذاشتند عملیات همزمان انجام دهند.

زمانی که به مدینه رسیدند، با خندق مواجه شده و در نتیجه، به جنگ فرسایشی مبتلا شدند. آن‌ها نمی‌توانستند جنگ فرسایشی را زیاد تحمل کنند، چرا که پر خور بودند؛ برخلاف مردم مدینه که با اقل امکانات زندگی می‌کردند.

آذوقه کفار به تدریج تمام شد. برای اسب‌هایشان علف نداشتند. هر چه شتر داشتند، سر بریده و خوردند. از داخل مدینه‌ هم نتوانسته بودند که چیزی را مصادره کنند. در نتیجه از نظر تدارکاتی در مضیقه قرار گرفتند. از طرفی، هر دو طرفِ درگیری در طول این محاصره بر اثر تیراندازی زخمی می‌دادند.

عَمرو بن عبدود از خندق عبور کرد. البته پریدن از خندق، امکان‌پذیر نبود، ولی مسلمانان موقع حفر خندق، به علت این‌که خودشان هم باید از مدینه خارج می‌شدند، در فاصله‌های معینی معبرهایی را خالی نکردند، و سرپل‌هایی ایجاد نمودند که فقط یک فرد پیاده می‌توانست از آن‌ها رد شود. سپس نفراتی را در آنجا قرار داده و بستند. عمرو‌ بن‌ عبدود از یکی از همین سرپل‌ها به این طرف آمد و مبارز طلبید. هدف او کشتن پیامبر (ص) بود. مسلمانان در برابر او صف آرایی کردند، اما کسی جلو نمی‌رفت. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: یا رسول‌الله! اجازه بده تا من به جنگ او بروم. پیامبر (ص) اجازه نداد. بار دوم، باز امیرالمؤمنین (ع) درخواست کرد و پیامبر (ص) اجازه نداد؛ ولی بار سوم، به او اذن داده شد. امیرالمؤمنین (ع) رفت و پیروز شد. افرادی هم که با عمرو‌ بن ‌عبدود آمده بودند، فرار کردند و چون سرپل بسته بود، مجبور شدند از خندق بروند که در آن‌جا هم گیر کردند.

کشته شدن عمرو بن عبدود برای مشرکین گران تمام شد. او آخرین حربه آن‌ها بود. ابوسفیان گفت: به هر نحو ممکن، باید امشب سرپل‌ها را زده و جلو برویم. برای بنی‌قریظه هم پیام داد که فردا آماده عملیات باشید.

مأموریت پیامبر (ص) به نعیم ین مسعود

نعیم بن مسعود اشجعی که پس از جنگ احد با پیامبر (ص) اظهار همدردی کرده بود، همراه با احزاب آمده بود. زمانی که اوضاع جنگ را مشاهده کرد، گفت: «ما باطل هستیم». شبانه به محضر پیامبر (ص) رسید و مسلمان شد. چون در شب آمده بود، کسی متوجه آمدنش نشده بود. پیامبر (ص) به او امر نمود: برو و بین مشرکان و بین بنی‌قریظه اختلاف بینداز تا نتوانند به صورت هماهنگ حمله کنند و ما تنها از یک طرف با آن‌ها بجنگیم.

از آن‌جایی که نعیم تاجر بود و با بنی‌قریظه هم ارتباط داشت، نزد آن‌ها رفته و گفت: من آمده‌ام که به شما نصیحتی کنم؛ اگر ما شکست بخوریم، فرار می‌کنیم و می‌رویم، ولی مسلمانان با شما چه کار می‌کنند؟ آن‌ها گفتند: در این صورت، مسلمین به ما حمله کرده و ما را نابود می‌کنند. نعیم گفت: باید کاری کنید که در صورت شکست، مکیان فرار نکنند؛ به آن‌ها بگویید: چند نفر از بزرگانشان همراه شما در این طرف بایستند. اگر بزرگانشان این‌جا باشند، فرار نمی‌کنند.

پس از آن نزد ابوسفیان آمد و گفت: من نزد بنی‌قریظه بودم. آن‌ها اظهار پشیمانی کرده و با محمد صلح کرده‌اند. مسلمانان هم گفته‌اند که اگر می‌خواهید ما یقین کنیم که شما پشیمان شده‌اید، باید چند نفر از بزرگان مشرکین را بگیرید و به ما بدهید. نعیم به ابوسفیان گفت: مراقب باش که اگر بنی‌قریظه از شما کسی را خواست، ندهید.

زمانی که سپاه کفر در صدد مشخص کردن زمان عملیات برآمد، بنی‌قریظه گفتند: ما حمله نمی‌کنیم مگر این‌که این چند نفر را به ما بدهید. آن‌ها هم گفتند: بنی‌قریظه خائن است؛ ما خودمان موقع صبح حمله می‌کنیم.

انصراف دشمن از ادامه جنگ

شب‌هنگام طوفان شدیدی به سمت مشرکین به راه افتاد و آتش‌هایی را که روشن کرده بودند، خاموش شد. این واقعه مصادف بود با بهمن‌ماه، و در نتیجه هوا هم سرد بود. ترس و رعب مشرکین را فراگرفت. همه آن‌ها دور هم جمع شدند تا همفکری کنند. در همین وضعیت، پیامبر اسلام (ص) فرمود: یک نفر به سمت لشکر دشمن برود و از آن‌جا خبر بیاورد. کسی از جایش بلند نشد. پیامبر (ص) به حذیفه فرمود که ظاهراً این‌جا نیستی؟ حذیفه گفت: هستم. آن حضرت فرمود: پس چرا بلند نمی‌شوی تا به آن‌جا بروی؟ آن‌جا برو و ببین که چه خبر است.

حذیفه به سمت دشمن رفت و دید که ابوسفیان برای آخرین تصمیم‌گیری همه را جمع کرده است. هوا تاریک بود و کسی حذیفه را نمی‌دید. ابوسفیان گفت: اطرافیانتان را شناسایی کنید که می‌خواهیم تصمیم آخر را بگیریم. حذیفه پیشدستی کرد و به اطرافیانش گفت: تو کیستی؟ آن‌ها هم خودشان را معرفی کردند و بدین ترتیب کسی به او مشکوک نشد.

ابوسفیان در آن جلسه گفت: ما شکست خوردیم. من عملیات انجام نمی‌دهم. سران حاضر در جلسه هم گفتند: اگر تو بروی، ما هم می‌رویم.

حذیفه برگشت و به آن حضرت گفت: این‌ها فرار کردند. پیامبر (ص) به او تأکید کرد که چیزی در این باره به کسی نگوید. تا صبح همه جلو خاکریز به صورت آماده‌باش بودند. موقع صبح که هوا روشن شد، آمده و گفتند: یا رسول‌الله! کسی در طرف دشمن نیست. پیامبر (ص) فرمود: بروید ببینید که نکند در اطراف پنهان شده باشند. امر آن حضرت امتثال، و از خالی بودن اطراف هم اطمینان حاصل شد.

حرکت به سمت بنی‌قریظه

پس از آن، مسلمانان آمده و نماز ظهر را در مسجد النبی (ص) خواندند. جبرئیل نازل شد و فرمود: نماز عصر را در بنی‌قریظه بخوانید. پیامبر (ص) به اصحاب امر نمود: اسلحه بردارید؛ می‌خواهیم به سمت بنی‌قریظه حرکت کنیم. مسلمانان به غیر از تعدادی که حاضر نشدند پیامبر (ص) را همراهی کنند، آمده و بنی‌قریظه را محاصره کردند.

محاصره حدود پانزده روز طول کشید. در نهایت افراد بنی‌قریظه گفتند: بین ما و شما حَکَمی را معین کنید. پیامبر (ص) تعیین حکم را به خود آن‌ها واگذار کرد. گفتند: ما سعد بن مُعاذ را قبول داریم. پیامبر (ص) از آن‌ها پرسید: آیا هر چه که حُکم کرد، قبول خواهید کرد؟ گفتند: بله؛ به حکم او تسلیم می‌شویم.

سعد بن مُعاذ در جنگ احزاب تیر خورده و رو به شهادت بود. او را آوردند تا بین دو طرف حکم کند. سعد خطاب به مسلمانان گفت: تمام مردان بنی‌قریظه را بکشید و حتی یک نفرشان زنده نماند. زنان و بچه‌ها را هم اسیر کنید. با شنیدن این حکم، بنی‌قریظه به او اعتراض کردند. سعد گفت: حکم همین است؛ شما در سه نبرد خیانت کردید. پیامبر (ص) هم به سعد فرمود: این، حکم خدا در عرش اعلا بود که تو به زبان جاری کردی.

به این ترتیب، مسأله یهود بنی‌قریظه هم حل شد و در مدینه دیگر یهودی نماند.

پیامبر اسلام (ص) پس از جنگ احزاب فرمود: بعد از این‌، مشرکان با ما نمی‌جنگند، چون حداکثر نیرویشان را در این برهه آورده بودند و دیگر نیرویی ندارند.

فتح خیبر به دست علی (ع)

یهود در آن زمان مشرکین را از دست داده بود، و به همین جهت، به صورت مستقل عملیاتی را شروع کرد. آن‌ها در خیبر که یک پادگان با استحکامات قوی بود، نیروهایشان را به عدد لازم جمع کردند. آماری که از تعداد نفرات یهود در این جنگ گفته شده است، متفاوت است و تا بیست هزار نفر گفته‌اند.

پیامبر اکرم (ص) روز اول محرم به منطقه خیبر وارد شد. چون در محرم جنگ حرام است، آن‌ها باور نمی‌کردند که آن حضرت در ماه حرام حمله کند. البته باید توجه داشت: جنگ ابتدایی در ماه حرام حرمت دارد، نه جنگ دفاعی.

سپاه اسلام قلعه به قلعه جنگید و همه را فتح کرد تا این‌که به قلعه آخر به نام قلعه قَموص رسید؛ ولی این قلعه فتح نمی‌شد و این‌جا عملیات قفل شده بود. یهود در بالای کوه دیوار کنده و در جلو دیوار هم خندق حفر کرده بود.

صبح اول وقت، پیامبر اسلام (ص) به ابوبکر فرمود: این پرچم را بگیر و قلعه را فتح کن. ابوبکر رفت، ولی بعد از مدتی برگشت و گفت: تیراندازی از سمت دشمن زیاد است؛ نمی‌شود قلعه را فتح کرد.

بعد از ناکامی ابوبکر در فتح قلعه، این بار پیامبر (ص) خطاب به عمر فرمود: برو و قلعه را فتح کن. عمر رفت، اما زودتر از ابوبکر بازگشت!

وقت گذشت و زمانی شد که ساعت عملیات آن روز به پایان رسیده بود. پیامبر اسلام (ص) فرمود: «لَأُعْطِیَنَّ الرَّایَةَ غَداً رَجُلاً یُحِبُ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ؛ کَرَّاراً غَیْرَ فَرَّارٍ لا یَرْجِعُ حَتَّى یَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى یَدَیْه» (بحارالأنوار، ج21، ص3).

موقع صبح به پیامبر (ص) ‌گفتند: پرچم را به چه کسی می‌دهی؟ این‌جا یک مصداق کامل برای تمام آیات ولایت بود: «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ» (مائده/55)؛ «والذين آمنوا أشَدُّ حُبّاً لله» (بقره/165)؛ … . هر چه اوصاف خوب دارد، پیامبر اکرم (ص) در همین یک جمله فرمودند: «لَأُعْطِیَنَّ الرَّایَةَ غَداً رَجُلاً یُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ … »؛ خدا و پیامبرش محبوب این شخص است و او هم محبوب خدا و پیامبرش.

بالأخره پیامبر (ص) فرمود: علی را بیاورید. گفتند: «چشمان علی دچار تراخم شده است». 15 روز بود که علی (ع) می‌جنگید. خاک چشمان ایشان را گرفته بود. گفته‌اند: پیامبر (ص) از آب دهانش به چشمان علی (ع) کشید و تراخم چشم‌ها برطرف شد.

قلعه‌ای که به قول بعضی از اصحاب فتح‌نشدنی بود، به دست علی (ع) فتح شد. طبق نوشته همه مورخین، آن حضرت از خندق عبور کرده و درِ سنگی قلعه را از جا کند. قضیه فتح خیبر به دست امیرالمؤمنین (ع) به قدری مشهور است که جهان اهل سنت، آن حضرت را به خیبرش می‌شناسند.

خدای متعال در این قضیه می‌خواست اعجاز را به دست علی (ع) نشان دهد. شخصی در زمان حکومت امیرالمؤمنین (ع)، آن حضرت را دید که وقتی می‌خواست نان خشک را شکسته و بخورد، زورش نرسید و مجبور شد با سر زانو بشکند. آن شخص گفت: علی! پیر شدی؛ نتوانستی نان را با دست بشکنی، در حالی که با همین دست، درِ قلعه خیبر را کندی. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: من آن را با زور جسمانی از جا نکندم؛ بلکه با قدرت رحمانی و الهی توانستم آن کار را انجام دهم. سپس آن حضرت از آن شخص پرسید: کندن در عجیب بود؟ پاسخ داد: بله؛ خیلی عجیب بود. امام (ع) فرمود: آیا عجیب‌تر از این آن‌جا نبود؟ گفت: چه چیزی؟ آن حضرت فرمود: موقع کنده شدن در، سرپل خراب شده بود؛ چه کسی در را نگه داشت تا بقیه رد شوند؟ من نگه داشتم تا بقیه از روی آن رد شوند. امیرالمؤمنین (ع) دوباره پرسید: عجیب‌تر از این ندیدی؟ گفت: چه بود؟ آن حضرت فرمود: مگر آن‌جا خندق نکنده بودند؟ خندق گود بود و اگر کسی داخل آن می‌رفت، برای بالا آمدن باید نردبان می‌گذاشت؛ زمانی که من ایستادم و در را نگه داشتم تا آن‌ها از روی پل رد شوند، پای من کجا قرار گرفته بود؟ آن شخص پرسید: کجا؟ امام (ع) فرمود: روی دوش ملائک!

بالأخره با فتح قلعه مذکور، خیبر سقوط کرد و فدکی‌ها هم وقتی این قضیه را شنیدند، تسلیم شدند. به این ترتیب، نه مشرکان مکه توان عملیات علیه مسلمانان داشتند و نه یهودی‌ها.

فتح خیبر اوضاع مدینه را عوض کرد و پول زیادی به آن سرازیر شد و در نتیجه حکومت پیامبر (ص) از نظر مالی پیشرفت قابل توجهی کرد.

عملیات مشترک دشمنان

در این برهه، منافقین و یهود و مشرکین، یک عملیات مثلث را طراحی کردند. منافقین در مدینه رشد کرده‌ بودند، اما مشرکین مکه خودشان نمی‌توانستند عملیات ابتدایی داشته باشند، هر چند می‌توانستند به سایر دشمنان اسلام کمک کنند. یهودی‌ها هم مثل مشرکین نمی‌توانستند عملیاتی انجام دهند، اما توان خدعه و نیرنگ را داشتند. این سه گروه، عملیات مشترکی را به این صورت برنامه‌ریزی کردند که در تبوک تظاهر به عملیات کنند و در نتیجه، مسلمانان مجبور شوند مثل جریان خیبر از مدینه بیرون بیایند. و با توجه به این‌که فاصله مدینه تا تبوک زیاد بود (700 کیلومتر)، نقشه این بود که با بیرون آمدن مسلمانان از مدینه و دور شدن از آن، مکه‌ای‌ها حمله کنند و مدینه را بگیرند. منافقین هم در این میان، در مدینه شورش کرده و همراه مشرکین بجنگند تا نیروهای داخل مدینه را از بین برده و در نتیجه، مدینه سقوط ‌کند. از این طرف می‌خواستند با رسیدن مسلمانان به تبوک، عملیات تاکتیکی انجام داده و سپاه اسلام از آن منطقه برگردد؛ و چون جایی نداشتند و مدینه از آن‌ها گرفته شده بود، مغلوب می‌شدند.

صلح حدیبیه

پیامبر اکرم (ص) توسط جبرئیل از طرح دشمنان با خبر شدند. اعلام عمومی دادند که می‌خواهیم به عمره برویم. مسلمانان گفتند: این کار ممکن نیست، چرا که مکه دست مشرکین است. پیامبر (ص) در پاسخ به آن‌ها فرمود: ما صرفا جهت زیارت خانه می‌رویم و کار دیگری نداریم.

طبق نقل مورخان، 1800 نفر آماده همراهی پیامبر (ص) در سفر عمره شدند. پیامبر (ص) به مسلمانان امر نمود: سلاح هم با خودتان بردارید. گفتند: ما مُحرِم هستیم. (مُحرِم حق حمل سلاح ندارد و این دستور، مختص شریعت اسلام نیست، بلکه قانون عمومی احرام است). آن حضرت فرمود: سلاح را در بارِ شترها بگذارید. آنچه که برای محرم حرام است، حمل سلاح است، ولی گذاشتن در شتر و بار بدون اشکال است.

10 روز بود که مسلمانان در راه بوده و خسته شده بودند. نزدیک حدیبیه که رسیدند، ابوسفیان از آمدنشان مطلع شد. مأموری فرستاد تا مطمئن شود آن‌ها واقعاً برای عمره آمده‌اند. وقتی مطمئن شد، گفت: نباید بگذاریم داخل مکه شوند. خودش را به کاروان مسلمانان رساند و گفت: حق ندارید وارد مکه شوید؛ این شهر متعلق به ماست. پیامبر اسلام (ص) فرمود: راه خدا را نبند؛ ما قصد عمره داریم. ابوسفیان دوباره گفته خود را تکرار کرد. پیامبر (ص) این بار فرمود: اگر ممانعت کنی، به زور وارد خواهیم شد. گفت: اسلحه ندارید تا به زور وارد شوید. آن حضرت فرمود: بار شترها اسلحه است. ابوسفیان گفت: همراهانت تمایل به جنگ ندارند. با شنیدن این سخن، پیامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرمود: آیا در این وضعیت حاضر به جنگ هستید؟ گفتند: اگر تو امر کنی، بله. آن حضرت فرمود: بیایید و بیعت کنید.

زمانی که ابوسفیان آمادگی مسلمانان را برای جنگ دید، از آن‌جایی که خودش اصلا نیرو و آمادگی نداشت، پیشنهاد صلح را داد. پیامبر (ص) قبول کرد و دستور داد تا معاهده‌ای نوشته شود: «از این به بعد، باهم نجنگیم و به هم حمله نکنیم. در جنگ علیه هم، با کسی متحد نشویم. اگر کسی از ما به شما پناهنده شد، باید او را برگردانید، اما اگر کسی از شما به ما پناهنده شد، ما او را برنمی‌گردانیم. هر کس علیه این قرارداد عمل کند، طرف مقابل حق دارد که بیاید و سرزمین او را بگیرد».

معاهده امضا شد. منافقین متوجه شدند که با این صلح برایشان مشکل پیش می‌آید. به پیامبر (ص) گفتند: مگر قرار نبود که ما به مسجدالحرام برویم؟ آن حضرت فرمود: من نگفتم که امسال می‌رویم؛ فعلا از احرام درآیید.

جنگ تبوک

به این ترتیب، مسلمانان به مدینه بازگشتند. یهودی‌ها که از بسته شدن قرارداد بین مشرکان و پیامبر (ص) بی‌اطلاع بودند، تظاهر به حمله را شروع کردند. پیامبر اسلام (ص) دستور حرکت به سمت تبوک را صادر کرد. در پی این دستور، منافقان که خیال می‌کردند طرحشان در حال اجرا ‌شدن است، خوشحال شدند؛ اما بر خلاف انتظار، پیامبر (ص) به علی (ع) امر نمود که به همراه لشکر اسلام نیاید. اگر علی (ع) در مدینه می‌ماند، کسی جرأت کودتا نداشت.

منافقان شروع به جوسازی کردند که چون علی دامادش هست و راه هم طولانی، به همین دلیل، او را به همراه خود نمی‌برد.

در خروجی مدینه امیرالمؤمنین (ع) خود را به پیامبر (ص) رسانید و فرمود: این‌ها می‌گویند که شما برای من امتیاز قائل شدید. پیامبر اسلام (ص) فرمود: نه؛ من چنین کاری نکرده‌ام. علی (ع) دلیل به همراه نبردن خود را جویا شد. پیامبر (ص) فرمود: در مدینه قرار است مانند اردوگاه موسی (ع) بحران شود. وقتی موسی (ع) به کوه طور می‌رفت، می‌دانست که بحران سامری انجام خواهد شد؛ از این رو به هارون (ع) گفت: تو به همراه من نیا؛ اگر بیایی، اردوگاهی نمی‌ماند. امیرالمؤمنین (ع) این‌ مطالب را می‌دانست؛ اما سخن پیامبر (ص) باعث شد دیگران هم متوجه شوند.

مسلمانان به سمت تبوک حرکت کردند و موقعی که به آن منطقه رسیدند، یهودی‌ها فرار کردند. به این ترتیب، تبوک فتح شد و سپاه اسلام به سمت مدینه بازگشت.

یهودی‌ها منتظر این خبر بودند که پیامبر (ص) به مدینه بازگشته است، و بنا بر نقشه قبلی، چون قرار بود مدینه هم از دست آن حضرت گرفته شود، آن‌ها حمله کنند؛ ولی هر چه منتظر شدند، خبری نیامد. پیک فرستاده و متوجه شدند که عملیات به هم خورده و تبوک را هم از دست داده‌اند.

فتح مکه

وقتی ابوسفیان متوجه شد بازی خورده است، قرارداد را نقض کرد. پیامبر اسلام (ص) فرمود: آماده باشید؛ می‌خواهیم برویم و مکه را بگیریم. در این جریان، با این‌که مسلمانان مسلح بودند، اما مکه مسلحانه فتح نشد، چون هر کس می‌خواست مقابل سپاه اسلام بایستد، پیامبر (ص) قرارداد را به او نشان می‌داد و مُحِق بودن آن حضرت آشکار می‌شد.

جنگ مُوته

با فتح مکه، کمر یهود شکست. فقط موته مانده بود که اگر پیامبر اسلام (ص) آن منطقه را هم می‌گرفت کار تمام بود. دشمنان، موته را با نیروهای روم عملیاتی کرده و مسلح شدند. پیامبر (ص) در صدد مقابله با آن‌ها برآمد؛ اما نفاق در مدینه به اوج خودش رسیده بود و آن حضرت نمی‌توانست مدینه را ترک کند؛ از این رو، جعفر بن ابی‌طالب، برادر امیرالمؤمنین (ع) را به موته فرستاد. جعفر، از نیروهای بصیر و سِلحشور بود. او به همراه زید بن حارثه که فرزند پیامبر (ص) محسوب می‌شد، با سه هزار نیرو به موته رفتند و در موته جنگیدند. ولی طرف مقابل پنجاه هزار نفر بودند. عده زیادی از مسلمانان ، از جمله سه فرمانده از آن‌ها به شهادت رسیدند.

خالد بن ولید، سپاه اسلام را فراری داد؛ در حالی که حق نداشتند فرار کنند. وقتی پیامبر (ص) دستور داده است که بروید و بجنگید، بایستی تا آخرین نفر می‌ماندند و در این راه، جان خود را نثار می‌کردند.

مسمومیت پیامبر (ص)

سپاه اسلام در سال نهم در موته شکست خورد. پس از این‌که پیامبر اسلام (ص) یک سال بعد (سال دهم) از حجةالوداع بازگشتند، دستور آماده‌باش دادند که بروید و موته را آزاد کنید. تجمع نیرو برای رفتن به موته، با تب آن حضرت مصادف شد. این‌که چرا پیامبر (ص) تب کردند، خیلی پیچیده است. چه شد که آن حضرت تب کردند؟ و چرا آن زمان؟‌ درست است که ایشان از اتمام عمر خود خبر می‌دادند، ولی نه به این سرعت. آیا به آن حضرت سم دادند؟ که البته مؤیدی هم از روایات در این مورد داریم: «ما منّا الا مسموم او مقتول». در تاریخ هم نوشته‌اند که یک زن یهودی ایشان را مسموم کرد. این یهودیه چه کسی بود؟ گفته‌اند: وقتی خیبر فتح شد، یک زن یهودیه گوسفندی را سرخ کرد و آورد. پیامبر (ص) مقداری در دهان گذاشته و بیرون انداخت. سپس فرمود: این گوسفند می‌گوید: من مسموم هستم. زن را گرفته و از او پرسیدند: این گوسفند مسموم است؟ جواب داد: بله. گفتند: برای چه این کار را کردی؟ گفت: من تردید داشتم که این شخص، پیغمبر است؛ از این رو گفتم: گوسفند را مسموم می‌کنم و می‌فرستم؛ اگر پیغمبر باشد، گوسفند به او می‌گوید و اگر پیغمبر نباشد، از شرش راحت می‌شویم. حالا فهمیدم که او پیغمبر است.

گفته‌اند: سم این لقمه‌ای که آن حضرت در دهان گذاشت، در بدنش باقی ماند تا این‌که ایشان را از پا درآورد.

سخن ما این است که یک فرمانده عادی هم این کار را نمی‌کند؛ چرا که دستور حفاظتی است که در منطقه دشمن، چیزی را تا مطمئن نشوید که مسموم نیست، نخورید. آیا امکان دارد در این منطقه آلوده به دشمن، پیامبر (ص) که تمام اصول حفاظتی را رعایت می‌کرد، این قدر بی‌احتیاطی کند؟ یقیناً این داستان جعلی است. جعل شده است تا برخی قضایا در تاریخ پنهان بماند. دو چیزی که ان‌شاءالله زمان ظهور حضرت بقیةالله (عج) آشکار می‌شود، یکی محل قبر حضرت زهرا (س) و دیگری قاتل پیامبر(ص) است.