مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب
سه شنبه، 18 آذر 1393
54 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسات گذشته بیان کردیم که بنیاسرائیل مأموریت داشتند همراه حضرت موسی (ع) برای فتح قدس وارد این سرزمین شوند، اما به دلیل تمرد از دستور ایشان، 40 سال دچار سرگردانی و جدایی از آن حضرت شدند و در طول این سالها، افراد زیادی، از جمله حضرت موسی (ع) و حضرت هارون (ع) را از دست دادند.آنها بعد از 40 سال به خودشان آمدند؛ ولی باید به این نکته توجه کرد که این قضیه، یکباره اتفاق نیفتاد، بلکه زمینه بیداری در درون تیه، با افراد بسیار کم شروع شد، و به تدریج اکثریت پیدا کرد.
انحراف بنیاسرائیل پس از بیداری
بنیاسرائیل پس از حالت تنبه و بیداری، به یوشع رجوع کرده و همراه او وارد سرزمین قدس شدند. تفاوت زندگی در دوران سرگردانی و تیه با زندگی در منطقه مسکونی قدس، آنها را شدیداً به زمین و مسکن و جاه و جلال و زیباییها وابسته کرد و در پی آن، انحرافشان هم به تدریج شروع شده و به نقطهای رسید که به تحریف دین پرداختند. تحریف دین توسط بنیاسرائیل به این صورت انجام گرفت که دین را به نفع نسل مصادره کرده و ادعا کردند که نسل برتر و ویژه متعلق به ماست؛ در نتیجه باید به بهترین صورت از زمین بهره ببریم و دیگران هم خادم ما باشند (عکس آنچه که در ادیان الهی وجود دارد؛ ادیان الهی، پیامبران و اوصیا را خادمین مردم میدانند).بنیاسرائیلی که قرار بود انبیا همراه آنها سایر ملل را به سمت دین فرا بخوانند، خودشان سوژه هدایت انبیا شدند؛ اما معلوم است که کشت و کار در زمین بکر، راحتتر از کار در زمینی است که قبلا کشت و کار در آن انجام گرفته و سپس دچار آفت شده است. روی این اساس، اصلاح بنیاسرائیل هم توان زیادی از انبیا گرفت و مقاومت این قوم، برابر انبیا به جایی رسید که تمام امکانات را از دست داده و به بدبختیها دچار شدند. آنها تا زمان حضرت داوود (ع)، ذلیل و تو سری خور بودند تا اینکه آن پیامبر الهی ظهور کرده و تلاش نمود آنها را به جایگاه خودشان برگرداند.
بنیاسرائیل در زمان حضرت داوود (ع) و حضرت سلیمان (ع)
بنیاسرائیل پس از آمدن حضرت داوود (ع) ابتدا ادعا کردند که ما مؤمن هستیم، اما در اولین آزمایش، دوباره مردود شدند. قرآن در این باره نقل میکند: «فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَن لَّمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُواْ مِنْهُ إِلاَّ قَلِيلاً مِّنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِينَ آمَنُواْ مَعَهُ قَالُواْ لاَ طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنودِهِ قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلاَقُو اللّهِ كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ (بقره/249)؛ ... گفت: خدا شما را به جوی آبی میآزمايد. هر کس از آن آب بخورد، از من نيست، و کسی که از آن نخورد، يا به مشتی آب بسنده کند، از من است. جز اندکی، همه لشکریان از آن نوشيدند. زمانی که او و مؤمنانی که همراهش بودند از نهر گذشتند، گفتند: امروز ما را توان جالوت و سپاهش نيست. کسانی که می دانستند با خدا ديدار خواهند کرد، گفتند: به خواست خدا چه بسا گروه اندکی که بر گروه بسياری غلبه کند، و خداوند با کسانی است که پای می فشرند».موقعی که لشکریان به منطقه قدس آمدند، دوباره سنگ بنای حاکمیت اولیه، گذاشته شد. حضرت داوود (ع) به آبادانی هیکل شروع کرد. (هیکل یعنی مسجد و معبد). ایشان آماده سازی کرد، ولی موفق نشد بنای قدس را بگذارد.
پس از وفات حضرت داوود (ع)، حضرت سلیمان (ع) جانشین شد و خداوند همه چیز را در تسخیر او قرار داد. بنی اسرائیل در ملک عظیمی که حضرت سلیمان (ع) داشت، نقشی نداشتند، ولی ادعای آن را داشتند. دوباره خدای متعال آنها را به ملک عظیم مبتلا کرد تا آزموده شوند. در این آزمایش هم باز مردود شدند. شروع به مخالفت با حضرت سلیمان (ع) کردند که باید حاکمیت را به ما بدهی! آنها انواع سحر را در اختیار گرفته و علیه ایشان عمل میکردند. بالأخره خداوند حضرت سلیمان (ع) را برد و بعد از او، اختلاف درونی بر سر قدرت، باعث فروپاشی همین قدرت شد.
اتهامزنی بزرگان بنیاسرائیل در مورد حضرت مریم (ع)
بزرگترین مانع در مقابل ادعاهای بنیاسرائیل، انبیای الهی بودند. پیامبران با افرادی که با ابزار دین میخواستند به حاکمیت نامشروع دست یابند، مخالفت و مقابله میکردند. همین امر سبب شد که بنیاسرائیل، انبیا را پیوسته از سر راه خود بردارند، تا اینکه زمان حضرت عیسی (ع) فرا رسید. آنها با اینکه میدانستند حضرت موسی (ع) به آمدن عیسی (ع) خبر داده است، و آن پیامبر الهی پدر نخواهد داشت، حضرت مریم (ع) را متهم به فحشا کردند. علت اتهامزنی این بود که میخواستند مادر و فرزند را بکشند. البته عوامالناس واقعیت مطلب را نمیدانستند و مریم (ع) در نظر آنها متهم به فحشا بود.اگر خدای متعال به حضرت مریم (ع) کمک نمیکرد، خود و فرزندش، حضرت عیسی (ع) کشته میشدند. زمانی که آمدند مریم (ع) و بچه را سنگسار کنند، آن بانوی بزرگوار گفت: واقع قضیه را از خود بچه بپرسید. حضرت عیسی (ع) شروع به تکلم کرد.
یاریرسانی حواریون به حضرت عیسی (ع)
پس از اینکه حضرت عیسی (ع) با انکار علما و بزرگان یهود مواجه شد، خطاب به حواریون فرمود: کیست که در راه خدا به من یاری رساند؟ حواریون ابراز آمادگی کردند که به آن پیامبر الهی مدد رسانند:«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ كَما قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصاري إِلَى اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّه» (صف/14).
حضرت عیسی (ع) به حواریون گفت: اگر میخواهید با من باشید، باید مهاجرت در راه خدا را بپذیرید، و این نکته را بدانید که امکانات زندگی بسیار محدود خواهد بود. آنها قبول کرده و شروع به تبلیغ نمودند.
کشته شدن فرد نفوذی به جای حضرت عیسی (ع)
حضرت عیسی (ع) دائما در حال سیر بود و دشمنان نمیتوانستند او را پیدا کنند؛ اما موقعی که در خانهای ساکن شد، یکی از حواریون که نفوذی یهودیها بود، محل اختفای آن پیامبر را فاش کرد و علمای فاسد یهود، فرماندار قدس (شائول) را که از روم دستور میگرفت، آوردند تا او جناب عیسی (ع) را محاصره کند. حضرت عیسی (ع) به اطرافیانش فرمود: آنها به اینجا آمده و یک نفر از شما را به جای من خواهند کشت. دشمنان آمده و اتفاقا همان فرد نفوذی را به علت شباهتش به حضرت عیسی (ع) دستگیر نموده و اعدام کردند. قرآن، جریان مشتبه شدن امر بر آنها را چنین بیان میکند:«وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَـكِن شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُواْ فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِّنْهُ مَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ يَقِينًا» (نساء/157).
فرماندار قدس (شائول) پس از غیبت حضرت عیسی (ع) حدود هفت سال به مخالفتهایش با آیین آن پیامبر و پیروانش ادامه داد. پس از این برهه، روزی در شهر دمشق به جلسهای رفت که مؤمنین به حضرت عیسی (ع) در آنجا حضور داشتند. از آنجایی که آن افراد او را میشناختنند، بر جان خود ترسیدند، اما با کمال تعجب دیدند که شائول هم مانند آنها نماز و دعا میخواند. او گفت: از این پس، من هم با شما هستم؛ چرا که عیسی آمده، برای من ثابت کرد که خود و دینش بر حق است.
محور شدن شائول یهودی در مسیحیت و تحریف آن
مسیحیان دمشق پس از ادعای شائول، به او گفتند: عیسی چگونه تو را قانع کرد؟ شائول گفت: زمانی که وارد دمشق میشدم، عیسی بر من متجلی شده و گفت: مگر تو من را نکشته بودی؟ گفتم: بله. او گفت: بعد از اینکه من را کشتی، سه روز بعد زنده شده و به آسمان رفتم و الآن هم زنده هستم. آمدهام که به تو بگویم: دست از مخالفت با من بردار.
شائول عالم بزرگ یهود و به قول معروف، دین یهود مانند یک انگشتر در دستش بود. موحد شدن ناگهانیاش نوید بزرگی برای جامعه موحدین آن روز بود؛ مانند اینکه ابوجهل ناگهان مسلمان شود. این شخص که تا چندی قبل از بزرگان یهودی بود، به یک باره محور دین حضرت عیسی (ع) شد.برنابا، یکی از حواریون که شخصیت بسیار ممتازی بود، متوجه شد مطالبی را که شائول میگوید، تحریفی است و سخنان حضرت عیسی (ع) نمیباشد. شائول سخنانش را به نام حضرت عیسی (ع) میگفت، اما آیات انجیل را غلط تفسیر میکرد. برنابا به او تذکر داد که گفتههایت طبق انجیل نیست؛ اما شائول قبول نکرد. موقعی که برنابا تذکر بیشتری به او داد، شائول گفت: این، اختلاف قرائت است. در پی این گفتوگوها برنابا متوجه شد که شائول دروغگو است.
به تدریج، کتاب انجیل متعدد شد و تفسیرهای متفاوتی از آن به وجود آمد. به جایی رسید که حدود صد انجیل با آیات متفاوت وجود داشت. در این بین، انجیل برنابا هم با کشته شدنش از بین رفت. (آنچه که اجمالاً از تاریخ به دست میآید، این است که برنابا کشته شد. اگر او فرصت پیدا میکرد، میتوانست شائول را افشا کند).با وقوع این تحریفات در کتاب آسمانی، در دین حضرت عیسی (ع) چند دستگی به وجود آمد. البته علمای صالح زیادی وجود داشتند، اما زمانی که تحریفها آمد و حاکمیتها از تحریفها حمایت میکردند، افرادی که حقیقتگو بودند، ضربه میخوردند.
نمونهای از تحریفات در مسیحیت
کشور روم در زمان حضرت عیسی (ع)، با اینکه میدانست آن حضرت بر حق است، به شدت مقاومت کرده و به دین مسیحیت نمیگروید، اما توسط شائول به این دین گرایش پیدا کرد؛ البته به مسیحیتی گروید که دقیقاً در اختیار یهود بود. لقب شائول، پولَس شد؛ یعنی آزاد و رهاشده. امروز در جهان مسیحیت، اسم پولس از حضرت عیسی (ع) بیشتر به کار میرود. کلمه «پل» هم از کلمه پولس است که زیاد به کار میرود، در حالی که اسم حضرت عیسی (ع) را کمتر به بچههایشان میگذارند.
البته تحریفات به طور مطلق به دین حضرت عیسی (ع) وارد نشد. عمده کاری که شائول انجام داد، این بود که بشارتها به پیامبر اسلام (ص) را از بین برد و آن بشارات را به ظهور مجدد حضرت عیسی (ع) تبدیل کرد. یک مسأله اساسی آنها را تهدید میکرد که عبارت بود از ظهور پیامبر اسلام (ص). آنها درباره پیامبر اسلام (ص) اطلاعات کاملی داشتند و بر اساس آن اطلاعات، برنامهریزی کردند که از ظهور و بروز آن حضرت جلوگیری کنند.
توطئه یهود برای جلوگیری از ظهور پیامبر اسلام (ص)
برنامه اول یهود در این زمینه که در مجموعه اقداماتشان مفهوم میشود، مانع شدن در راه ظهوراسلام، با جلوگیری از به دنیا آمدن پیامبر اسلام (ص) بود. قبر جد اعلای پیامبر اکرم (ص)، جناب هاشم در غزه فلسطین است. غزه فلسطین را غزةالهاشم هم میگویند. جای سؤال است که قبر ایشان به چه مناسبتی در آن منطقه میباشد؟آنچه که در تاریخ وجود دارد، این است که ایشان با کاروان تجارتی از مکه به سمت شام میرفتند و بین راه هم خریدوفروش میکردند. یکی از مراکز خریدوفروش مدینه بود. در آنجا جناب هاشم به عنوان رئیس کاروان تجاری که برای مدینه سود فراوانی داشت، مهمان شخصی میشد که رئیس مدینه و در ضمن، رئیس خزرج بود. از طرفی خضرجیها در کنار یهودیها زندگی میکردند و به این سبب، اطلاعات مربوط به پیامبر اسلام (ص) از بین یهودیها به خزرجیها منتقل میشد. بر اساس آن اطلاعات، رئیس مدینه به هاشم پیشنهاد میکند که شما داماد ما شوید و در پی این پیشنهاد، دخترش سلما را به ازدواج وی درمیآورد.
زمانی که کاروان برای تجارت از مدینه به سمت شام حرکت میکند، جناب هاشم به همسرش میگوید: تو از ازدواج با من پسری به دنیا میآوری و من هم احتمالاً از این سفر جان سالم به در نمیبرم؛ اگر برنگشتم، مراقب باش تا یهودیها فرزند متولد شده را نبینند، وگرنه او را خواهند کشت.جناب هاشم به سمت شام رفت و همان طور که عدم برگشتش را پیشبینی کرده بود (چون میدانست که تحت تعقیب است)، از آن سفر برنگشت. (البته از دنیا رفتنش نمیتواند به سبب مریضی باشد، زیرا کسی که مریض است برای تجارت 1000 کیلومتری نمیرود).
9 سال پس از آن، کاروان تجاری مشابهی به سمت شام رفت که رئیس آن برادر هاشم، جناب مطّلب بود. مطّلب هم مهمان همان خانه رئیس خزرجیان میشود. در آنجا میبیند که بچهای با بقیه بازی میکند و در بازی کُشتی بر آنها غلبه پیدا کرده و میگوید من بچه هاشم هستم. زمانی که از قضیه پرسوجو میکند، در گفتن استنکاف میکنند؛ اما بالأخره به ما وقع پی برده و تصمیم میگیرد که آن بچه را به همراه خود ببرد. در تاریخ اختلاف است که با توافق بچه را از آنجا میبرد یا به زور؟ به اعتقاد ما توافقی بوده و اکراهی بودنش ساختگی است.مطّلب بچه را به مکه آورد و به همه گفت که این، برده من است؛ و به این ترتیب، فرزند هاشم به عبدالمطّلب (برده مطّلب) معروف شد. به همین روال بود تا اینکه عبدالمطّلب بزرگ شده و فاش میشود که او برادرزاده مطّلب است نه بنده او. پس از آن، عبدالمطّلب به سیادت رسیده و رئیس قوم میشود، و به این ترتیب از گزند یهودیان در امان میماند.
پیروان ادیان در انتظار ظهور پیامبر اسلام (ص)
اطلاعات مربوط به ظهور پیامبر اسلام (ص)، در سده قبل از آن حضرت، تمام مکه را فراگرفته بود و مکه در حال انتظار به سر میبرد. دلیل پخش شدن اخبار مزبور این بود که مکه به مرکز رفتوآمد کاروانهای تجاری تبدیل شده بود؛ همچنانکه پیروان ادیان الهی نیز به آنجا رفتوآمد داشتند، زیرا کعبه برای همه مسیحیها، یهودیها و مشرکین معتبر بود. دلیل دیگر برای آمدن علمای مسیحی و یهودی به آن سرزمین، این بود که آنها میدانستند محل ظهور پیامبر اسلام (ص)، مکه است و دو هدف متفاوت در این زمینه دنبال میشد: یهودیها میخواستند او را بکشند، اما مسیحیهای اصیل میخواستند به او ایمان بیاورند، زیرا سختیهای دوران جاهلیت به آنها فشار میآورد.
جناب عبدالمطّلب بعد از مطّلب، رئیسالتجار شده بود. او در یک سفر تجاری به یمن رفت و مهمان سیف بن یزن، حاکم یمن شد. او به عبدالمطّلب میگوید که آیا در شهرتان خبر جدیدی اتفاق نیفتاده است؟ عبدالمطّلب پاسخ منفی میدهد. سیف دوباره میپرسد: آیا از پیغمبر آخرالزمان که قرار است بیاید، خبری نشده است؟ عبدالمطّلب ظاهراً اظهار بیاطلاعی میکند. حاکم یمن به عبدالمطّلب میگوید: علیالظاهر، آن پیغمبر با شما نسبتی دارد و او به دنیا آمده است. جناب عبدالمطّلب چیزی بروز نمیدهد. حاکم یمن سخنش را تکرار کرده و از عبدالمطّلب میخواهد که از آن مولود مراقبت کند؛ وگرنه اگر یهود او را ببینند، خواهند کشت.
از امثال این قضایا معلوم میشود اینکه جریان یهود به دنبال کشتن پیامبر اسلام (ص) بودند، برای جهان مسیحیت آن روز و حتی برای مشرکان، کاملاً معلوم بوده است.
توطئه یهود علیه جناب عبدالله
یهودیان طبق اطلاعاتی که داشتند، پس از عدم توانایی در سوء قصد نسبت به عبدالمطّلب، به سراغ فرزند وی، جناب عبدالله رفتند. طرح اولیه آنها این بود که اگر بتوانند، نسل پیغمبر (ص) را به خودشان منتقل کرده و در آنجا از بین ببرند. روی همین اساس، میخواستند زنی را به همسری عبدالله درآورند، و چون آنها نسل را از طرف مادر میدانند، در نتیجه، پیغمبر از نسل آنها میشد.
زن زیبایی از طرف یهودیان مأمور شد که تلاش نموده و با عبدالله ازدواج کند؛ اما چون عبدالله با آمنه ازدواج کرد، این مأموریت هم به موفقیت نینجامید. نحوه ازدواج عبدالله با آمنه هم به این صورت بود که روزی جناب عبدالله و پدر آمنه مشغول شکار بودند. ناگهان پدر آمنه متوجه شد که چند نفر از پشت تپهای حمله کردند تا جناب عبدالله را بکشند. او تلاش کرد که برود و به عبدالله کمک کند، اما دید که آنها از چیزی ترسیده و فرار کردند. بیدرنگ به مکه و خانه عبدالمطّلب رفت و به او پیشنهاد ازدواج دختر خودش با عبدالله را مطرح کرد. این پیشنهاد مورد قبول قرار گرفته و بدین ترتیب، ازدواج عبدالله با آمنه صورت گرفت.
رسمی در آن زمان بود که کسی که ازدواج میکرد، باید به تجارت میرفت. بر اساس همین رسم، عبدالله هم پس از ازدواج، مالالتجارهای از عبدالمطّلب گرفته و برای تجارت، به سمت منطقه شام حرکت کرد. موقعی که به مدینه رسید، او را زدند؛ اما همچنانکه هاشم را دیر زده بودند، عبدالله را هم دیر زدند، چون نطفه فرزندش (پیامبر اسلام) در مکه بسته شده بود.
مطلع شدن علمای یهود از تولد پیامبر (ص) و عکسالعمل آنها
شبی که پیامبر اسلام (ص) متولد شد، صبحش در مکه، یکی از علمای یهود به دارالندوه که محل اجتماع بزرگان قریش بود، میرود و در آن اجتماع میپرسد: دیشب کدام یک از شما صاحب فرزند شدید؟ همه آنها پاسخ منفی میدهند. عالم یهودی میگوید: پس حتماً در شام به دنیا آمده است. عبدالمطّلب در آن جلسه حضور نداشت، اما بعد متوجه میشوند که او صاحب نوه شده است. عالم یهودی تقاضا میکند که مرا ببرید تا این بچه را ببینم. زمانی که چشمش به بچه میافتد، ناگهان بیهوش میشود. پس از مدتی به هوش آمده و میگوید: این همان شخصی است که میخواهد بساط ما را از روی زمین جمع کند.
دور نگه داشتن پیامبر (ص) از محیط مکه
بعد از تولد پیامبر اسلام (ص)، آنها تصمیم میگیرند تا ایشان را بربایند. در مکه به راحتی میتوانستند این اقدام را انجام دهند، چون آنجا شهر توریستی بود و ورودوخروج کنترل نمیشد. بر همین اساس و جهت محفوظ ماندن پیامبر (ص) از توطئه یهود، عبدالمطّلب آن حضرت را به بهانه سپردن به دایه از مکه دور کرد.اینکه گفتهاند: مادر پیامبر (ص) شیر نداشت و به این جهت او را به دایه دادند، سخن صحیحی نیست؛ چون اگر علت، این بود، دایهای میگرفتند تا در همان مکه به آن حضرت شیر دهد.گاهی هم میگویند: رسم عرب این بود که بچهها را به دلیل بدی آب و هوای مکه یا به دلایل دیگر به دایه میدادند. سؤال ما این است که آیا غیر از پیامبر (ص) هم بچهای را آن زمان میتوان پیدا کرد که او را به دایه سپرده باشند؟ مگر علی بن ابیطالب (ع) یا جناب حمزه را که یک ماه از پیامبر (ص) بزرگتر بود، به دایه دادند؟ در بنیهاشم و بنیعباس حتی یک بچه را آن زمان پیدا نمیکنیم که به دایه سپرده، و او را از شهر بیرون برده باشد.
بالأخره پس از پنج سال، حلیمه از افراد غریبهای که اطراف چادرها میگشتند، احساس خطر کرده و پیامبر (ص) را به مکه، نزد عبدالمطّلب بازگرداند.