تاریخ حضرت موسی(ع)/ تاریخ پیامبر اسلام(ص)

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

سه شنبه، 11 آذر 1393

46 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسات گذشته گفتیم که حضرت موسی (ع) زمانی که از کوه طور بر‌می‌گشتند، بر اساس خبری که خداوند به او داده بود، می‌دانست که در اردوگاه، انحراف و فتنه، آتش به پا کرده است. موسی (ع) زمینه‌های فتنه را می‌دانست و از قبل پیش‌بینی این بحران را می‌کرد، و به همین جهت بود که هارون (ع) را با خود به کوه طور نبرد.

دلیل برخورد تند موسی (ع) با هارون (ع)

حضرت موسی (ع) وقتی به چشم خود، انحراف بنی‌اسرائیل را مشاهده کرد، از همان ابتدا رفتار مقابله‌ای را برابر جریان انحرافی از خود نشان داد. اولین گام مقابله، آن برخوردی بود که با هارون (ع) داشت. حضرت موسی (ع) به دو جهت برخورد تندی با هارون (ع) نشان می‌دهد: 1. همه بفهمند انسان برای حق و صدمه دیدن حق، باید از خود حساسیت و تعصب نشان دهد. 2. از طرف جریان منحرف، شایعه درست شده بود که هارون (ع) در این فتنه با فتنه‌گران همکاری کرده است. (هارون در برخورد با انحراف بنی‌اسرائیل، هر چند اعتراض کرد، ولی اقدام عملیاتی انجام نداد؛ بنابراین شایع کردند که عدم اقدام هارون، به معنای رضایت او از این فتنه است). موسی (ع) باید ثابت می‌کرد که این فتنه به هیچ وجه، مورد تأیید هارون (ع) نیست.

وقتی موسی (ع) با هارون (ع) برخورد کرد، ابتدا به نظر رسید که این برخورد، مؤید شایعات مطرح در مورد هارون (ع) است. هارون (ع) در دفاع از خود فرمود: «إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونی‏ وَ کادُوا یَقْتُلُونَنی‏ فَلا تُشْمِتْ بِیَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنی‏ مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ (اعراف: 150)؛ این قوم، مرا مقابل این فتنه، مورد ناتوانی قرار دادند و من تا حدی در مقابله با این‌ها جلو رفتم که نزدیک بود من را بکشند. پس کاری نکن که دشمنان، مرا سرزنش کنند».

بعد از این‌که موسی (ع) سخن برادرش را شنید، او را در آغوش کشید و مطالبی گفت که اثبات می‌کرد جناب هارون (ع) در این ماجرا کاملا بی‌تقصیر است. البته حضرت موسی (ع) از قبل آن را می‌دانست، ولی لازم بود مقابل مردم، از هارون (ع)، رفع اتهام شود.

شبیه این ماجرا در قضیه یوسف (ع) و عزیز مصر اتفاق افتاد. وقتی عزیز مصر دستور داد یوسف (ع) را از زندان بیاورند، یوسف (ع) گفت: «ابتدا بایستی از آن زنان بپرسید که در قضیه چند سال قبل، چه کسی مقصر بود»؟ عزیز مصر زن‌ها را احضار کرد و ماجرا را از آن‌ها جویا شد. زن‌ها شهادت دادند که یوسف (ع) بیگناه است. وقتی حضرت یوسف (ع) از خودش رفع اتهام کرد، آن موقع به نزد عزیز مصر آمد. اگر با وجود آن اتهام بر‌می‌گشت، همیشه در دید مردم بر اساس همان، مورد قضاوت قرار می‌گرفت.

تجربه گوساله سامری و استفاده از آن

جلسات گذشته، این نکته را گفتیم که یک سلسله تجربیات در اردوگاه برای بنی‌اسرائیل حاصل شد. تجربه گوساله سامری یکی از این موارد بود که سبب شد این فکر بین آن‌ها باقی بماند که وقتی اقوامی منتظر یک حادثه‌ مؤثری باشند، می‌توان آن حادثه را به وسیله مشابه‌سازی، خراب کرد؛ چنانچه از زمان غیبت کبری تا عصر کنونی و حتی تا زمان ظهور امام زمان (عج) هر چه که بدل‌سازی در مورد ظهور و یا نیابت امام زمان (ع) انجام شده است، همگی توسط یهودیان صورت گرفته است و آن‌ها از تجربه مذکور، کمال استفاده را برده‌اند.

روش توبه بنی‌اسرائیل، و تفاسیر متعدد در آن

همچنین در جلسات گذشته اشاره کردیم که بعد از فتنه سامری، کار به توبه کشید. توبه بنی‌اسرائیل این بود که «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ». در باب «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ»، تفاسیر متفاوت است:

بعضی می‌گویند: این، دستوری بود. تفسیر دیگر این است که این، پیامد تکوینی بود؛ توضیح این‌که حضرت موسی (ع) گوساله سامری را پودر کرد و خاکستر آن را به دریا ریخت، ولی با این حال، عده‌ای همچنان به آن دلبستگی داشتند. البته این دلبستگی بی‌دلیل نبود، بلکه کسانی بودند که به خاطر منافع‌شان، محبت به گوساله را تبلیغ می‌کردند. اگر جریان باطل مبلغ داشته باشد، یک روزی این جریان، خونریزی به راه خواهد انداخت. بنابراین «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ»نیازی به دستور خداوند ندارد، بلکه می‌تواند به صورت تکوینی بوده باشد.

تطهیر نسبی بنی‌اسرائیل

به هر ترتیب، این کشتار اتفاق افتاد و بعد از آن، جامعه بنی‌اسرائیل به یک تطهیر نسبی رسید. قرار شد که بعد از این حادثه، برای آزاد کردن قدس، حرکت کنند. در آن موقع، بنی‌اسرائیل یک گروه منظم و سازماندهی شده بود و هیچ گروهی در آن روزگار به سطح آموزشی آن‌ها نمی‌رسید؛ مثلا بنی‌اسرائیل از ابزار بوق، برای ارتباط بین خود استفاده می‌کردند، به این صورت که هر نتی به یک حرف از الفبا، تعلق می‌گرفت. حضرت موسی (ع) توسط همین ابزار ارتباطی، پیام‌های خودش را به افراد می‌رسانید.

مأموریت حضرت موسی (ع) به بنی‌اسرائیل برای فتح قدس

قوم بنی‌اسرائیل توسط حضرت موسی (ع) در اَریحا مستقر شد. آن موقع در قدس، بنی‌عناق که افراد درشت اندامی بودند، زندگی می‌کردند. قاعده و قانون جنگ این است که قبل از هر اقدامی باید به جمع‌آوری اطلاعات پرداخت؛ بر این اساس، حضرت موسی (ع) هم ابتدا، افرادی را برای جمع‌آوری اطلاعات، به قدس فرستاد و به آن‌ها فرمود: زمانی که از مأموریت برگشتید، اطلاعات جمع‌آوری شده را ابتدا به من بدهید.

این افراد در جمع‌آوری اطلاعات، دچار ترس شدند و قبل از این‌که اطلاعات را به حضرت موسی (ع) بدهند، به رؤسای رده‌های خود منتقل کردند. رؤسای رده‌ها هم به تدریج این اطلاعات را به کل اردوگاه منتقل کردند، و در نتیجه، باعث ترس و وحشت افراد اردوگاه برای مقابله با بنی‌عناق شد. حضرت موسی (ع) متوجه شد که همه اردوگاه درباره این جریان صحبت می‌کنند و می‌گویند که ما برای فتح قدس نخواهیم رفت. آن پیامبر الهی، افراد اردوگاه را جمع کرد و به آن‌ها گفت که ترس شما بی‌مورد است؛ ولی عموم اردوگاه این سخن را نپذیرفتند.

در طرف کفار، افراد مؤمنی وجود داشتند که حضرت موسی (ع) با آن‌ها ارتباط داشت (چنانچه پیامبر ما هم قبل از این‌که به مدینه هجرت کند، و در آن‌جا حکومت تشکیل دهد، با نجاشی مرتبط بود). زمانی که این‌ افراد ناآرامی را در اردوگاه دیدند، به یاری حضرت موسی (ع) آمدند. آن‌ها بنی‌اسرائیل را دلداری دادند و گفتند: کسانی که شما از آن‌ها می‌ترسید، افراد جنگی نیستند؛ شما باید فقط دروازه را باز کنید. در مقابل، بنی‌اسرائیل به حضرت موسی (ع) گفتند:اگر باز شدن دروازه کافی است، تو با خدای خودت برو و آن را باز کن. موقعی که رفتید، ما هم خواهیم آمد؛ ولی قبل از آن، پایمان را آن طرف نمی‌گذاریم. هرچه حضرت موسی (ع) برای رفتنشان اصرار کرد، قبول نکردند.

نتیجه تمرد بنی‌اسرائیل از فرمان حضرت موسی (ع)

اگر بپذیریم که حضرت موسی (ع) در 40 سالگی مبعوث شده است،‌ پس باید گفت: 40 سال آن پیامبر الهی علی‌الدوام ترغیب برای فتح قدس کرد. بعد از 40 سال تنها جوابی که شنید، «نه» بود.

بنی‌اسرائیل به دلیل این نافرمانی و برای تربیت، لازم بود یک دوره سخت دیگر را سپری کنند. حضرت موسی (ع) خطاب به خداوند متعال گفت: خدایا! این‌ قوم، ولایت‌پذیر نیستند و افرادی سرکش‌اند؛ مرا از آن‌ها بگیر تا معنای ولایت را فهمیده، و ولایت‌پذیر شوند.

پس از این قضایا، حضرت موسی (ع) در ظاهر با بنی‌اسرائیل زندگی می‌کرد، اما آن‌ها نمی‌توانستند از ایشان استفاده بکنند، به این نحو که بعد از تمردشان، از اوامر موسی (ع) جدا شدند و آن پیامبر، برای آن‌ها امر و دستوری نداشت. (چنانچه زمانی که بعد از پیامبر، امت اسلام تمرد کردند، نتوانستند به امر علی -علیه‌السلام- برگردند؛ و نتیجه تجربه‌‌شان این شد که بعد از 25 سال به سراغ آن حضرت آمدند. البته همان افرادی که به سراغ ایشان آمدند، آن حضرت را کشتند؛ چرا که تا تربیت جدید نباشد، نمی‌شود دوباره برگشت؛ بلکه باید تربیت تازه‌ای دید و به حدی پیش رفت که از عمق جان آماده تبعیت از ولی شد).

در نتیجه این نافرمانی بود که بنی‌اسرائیل، در دوره‌ای در تیه افتادند و نمی‌توانستند از آن‌جا بیرون بیایند. از دست دشمنانشان تمام شب را فرار می‌کردند، ولی صبح می‌دیدند که سر جای خود هستند و در نتیجه دوباره به آن‌ها حمله می‌شد. در این دوره بود که افراد زیادی از آن‌ها کشته شد.

حضرت موسی (ع) می‌دید که بنی‌اسرائیل در بدبختی هستند و به همین دلیل، راهکار برون‌رفت از این بدبختی را به آن‌ها نشان می‌داد، اما مورد قبول قرار نمی‌گرفت. چون آن‌ها ادب نشده بودند، هر چقدر که هم جلوتر رفته و سختی‌ها را می‌دیدند، مقصر را موسی (ع) و خداوند می‌دانستند، فلذا راهکارهای آن پیامبر خدا را نمی‌پذیرفتند.

جانشینی یوشع و فتح قدس توسط بنی‌اسرائیل

موسی (ع) قبل از وفاتش، یوشع را وصی خود قرار داد، اما بنی‌اسرائیل تمسخر می‌کردند که چگونه می‌شود فردی در این سن را به عنوان پیشوا بپذیرند. موقعی که آن حضرت از دنیا رفت، یوشعِ 32 ساله جانشین آن حضرت شد، و بنی‌اسرائیل چون دیدند که راه خروج ندارند، به سراغ او رفته و راه برون‌رفت از بدبختی را از وی جویا شدند. یوشع گفت: باید امر موسی (ع) را انجام دهید؛ یعنی بروید و دروازه قدس را باز کنید. بنی‌اسرائیل به دلیل این‌که قبلا دوره دیده و ادوات و نظم داشتند، رفتند و قدس را گرفتند. یک قوم سرگردان چادرنشین، شروع به خانه‌سازی و جاده‌سازی کرد.

ابتدا قرار بر این بود که وقتی قدس را گرفتند، به لبنان رفته و پس از آن هم به تدریج، همه مناطق روی زمین را به دین الهی دربیاورند، اما بعدها قبول نکردند و گفتند: ما تازه سروسامان پیدا کرده‌ایم. در نتیجه، رفته رفته تعارض شروع شد. البته تا مدتی با یوشع سر سازگاری داشتند، اما بعدها ادعاهای بیهوده‌ای کردند؛ به او گفتند: خداوند ما را برگزیده، و عالم را برای ما خلق کرده است! حتی مدعی شدند: ما فرزندان خداییم و دیگران باید برای ما بندگی کنند! بنی‌اسرائیلی که قرار بود سربازان دین خدا و در خدمت دین خدا باشند، دین خدا را به خدمت گرفته و گفتند که مردم باید به ما خدمت کنند.

کشتار انبیا توسط بنی‌اسرائیل

انبیای بنی‌اسرائیل شروع کردند به اصلاح مردمانی با اعتقاد مذکور. البته اصلاح انسان‌های دوره‌دیده مذهبی منحرف، مانند پاک‌سازی زمینی است که درختان چند ساله در آن ریشه درآورده و آفت‌زده شده‌اند. هر پیغمبری که می‌آمد و خلاف اعتقاد آن‌ها سخن می‌گفت، او را می‌کشتند. نتیجه عملکردشان این‌ شد که افرادی تمامیت‌خواه، بی‌منطق، و کشتارگر شدند. سه صفتی که امروز در تکفیری‌ها می‌بینیم، اصالتاً برای یهودی‌هاست؛ تمامیت‌‌خواهند، چرا که می‌گویند: تمام زمین برای ماست! بی‌منطق هستند، زیرا می‌گویند: هر کس جزء اولاد یعقوب (ع) است، از فرزندان خدا، و انسان درجه یک است، اما کسی که از نژاد ما نیست، انسان درجه دو می‌باشد. و بالأخره کشتارگرند؛ یعنی هر کس خلاف منطقشان سخنی گفته باشد، باید کشته شود. بر اساس همین عقیده‌شان، پیامبرانی را هم که به آن‌ها می‌گفتند: «این زمین برای شما نیست»، می‌کشتند.

مقابله بنی‌اسرائیل با حضرت عیسی (ع)

آخرین پیغمبری که بنی‌اسرائیل او را مفقودالاثر کردند، حضرت عیسی (ع) بود. آن پیامبر الهی به آن‌ها می‌گفت: شما تورات را خوانده‌اید و خوب می‌دانید که در آن کتاب آمده است پیامبر آخرالزمان می‌آید و دینش باید بر تمام دنیا استیلا یابد. بنی‌اسرائیل عیسی (ع) را از گفتن این سخنان نهی کردند، اما چون آن حضرت بر سخنانش پافشاری کرد، در نهایت او را کشتند. البته به عقیده آن‌ها کشته شده است، و الا ما چنین اعتقادی نداریم. علت از میان بردن حضرت عیسی (به نظر آن‌ها) این بود که آن پیامبر در برابر خواسته موهومشان که حاکمیت جهانی بود، ایستادگی کرد. البته زمانی که حضرت سلیمان (ع) آمد، آن‌ها به حکومت جهانی رسیدند؛ اما رسیدن به این حکومت، با قدرت خود بنی‌اسرائیل نبود، بلکه با قدرت ماورائی انجام گرفت؛ خداوند، باد و حیوانات را در اختیار حضرت سلیمان (ع) قرار داد، و به این طریق، ایشان هم دنیا را گرفت.

انحراف بنی‌اسرائیل در همین حکومت حضرت سلیمان (ع) هم ادامه پیدا کرد. به آن پیامبر می‌گفتند: این حکومت برای تو نیست، بلکه متعلق به ماست! موقعی هم که حضرت سلیمان (ع) آن‌ها را نهی ‌کرد، توجهی نکرده و به سراغ سحر و جادو رفتند تا حکومت را از آن حضرت بگیرند.

به هر حال، بنی‌اسرائیل جریان پنهان و اثرگذار تاریخ شدند؛ گروهی مدّعی، بی منطق، کشتارگر، و البته کاربلد.

در داستان حضرت عیسی (ع)، این گروه به این نحو به خواسته‌هایشان رسیدند: کاهنان، بزرگان و علمای یهود درباره آن پیامبر الهی گفتند که او دروغگو است. در منطقه فلسطین درگیری شد و فرماندار منطقه قدس که تحت حاکمیت روم بود، دخالت کرد تا امنیت را برقرار کند. وی، حضرت عیسی (ع) و بزرگان یهود را احضار کرد و در مذاکره با آن پیامبر متوجه شد که ایشان انسان صالح و بیگناهی است؛ بنابراین از آن حضرت، رفع اتهام نموده و به آن‌ها حکم کرد که حق ندارید عیسی را مورد آزار و اذیت قرار دهید. بزرگان بنی‌اسرائیل با رئیس حاکمیت روم مکاتبه کردند که چرا فرماندار تو به نظرات ما عمل نمی‌کند؟ (آن‌ها به فرماندار پیشنهاد کرده بودند که عیسی را از بین ببرد). حاکم روم به فرماندار نامه نوشت و واقع قضیه را از او جویا شد. فرماندار در پاسخ وی گفت: تا آن‌جا که من بررسی کردم، ادعای بزرگان یهود درست نیست، چرا که عیسی سخن بی‌دلیلی نگفته است و اهل شمشیر کشیدن هم نمی‌باشد. دوباره طی نامه‌ای، حاکم به فرماندارش نوشت که من تو را در آن منطقه نصب نکرده‌ام تا حق و باطل را تشخیص دهی؛ وظیفه تو، پذیرفتن سخنان علمای یهودیه است!

علمای یهود، اهل کتاب و باتجربه بوده و با آگاهی و علم روشن به مبارزه با دین آمده‌ بودند. اگر کسی عالم به دین بوده و به مبارزه با آن برخیزد، سخت‌ترین ضربه‌ها را به آن دین وارد خواهد کرد. در رأس علمای یهود، فردی به نام شائول بود. (احتمالا این کلمه به معنای پرسشگر بوده است، و چون او فردی محقق بود -و چنانچه می‌گویند، حتی بر فلسفه یونان تسلط کامل داشت- این اسم بر وی اطلاق می‌شده است). او با حضرت عیسی (ع) درافتاده بود و سخنانش هم مورد تبعیت دیگران قرار می‌گرفت. پس از مدتی منازعه با آن پیامبر خدا، بالأخره نیروی نظامی آورده و خانه حضرت را محاصره کردند تا او را آن‌جا به قتل رسانند؛ اما چون نتوانستند حضرت عیسی (ع) را ببینند، شخص دیگری را گرفته و او را اعدام کردند.

به این ترتیب، تهدید حضرت عیسی (ع) تمام شد و دو مطالبه برای بنی‌اسرائیل باقی ماند: 1. خراب کردن تربیت‌یافتگان عیسی (ع)؛ 2. خراب کردن کتاب عیسی (ع). اگر کتاب عیسی (ع) و تربیت‌یافتگان او را خراب می‌کردند، به خواسته‌شان رسیده بودند. بالأخره، هم کتاب عیسی (ع) را خراب کردند و هم تربیت یافتگانش را. خراب کردن افرادی که با حضرت عیسی (ع) بودند، به این نحو انجام گرفت که بعضی را کشتند و بعضی را هم با پول فراوان منحرف کردند.