أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ (1) الَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزيزُ الْغَفُورُ (2) الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ (3) ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ (4) وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطينِ وَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذابَ السَّعيرِ (5)﴾
سوره مبارکه «مُلک» که محتواي آن، اصول دين است و در مکه نازل شد، با تبارک شروع شد. ذات اقدس الهي که اسماي حُسنا دارد با اسما جهان اداره ميشود. از آن جهت که «هو الظاهر» است مُلک به دست اوست و از آن جهت که «هو الباطن» است، ملکوت اشيا به دست اوست. ملکوت آن صبغه باطني اشيا است؛ لذا در سوره «تبارک» سخن از برکت است: ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾، در بخش پاياني سوره «يس» سخن از ملکوت است آنجا جاي تبارک نيست آنجا جاي سبحان است: ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾.1 باطن هر کسي به دست اوست: ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ﴾ که اينجا جاي سبحان است. ظاهر هر کسي به دست اوست اينجا جاي برکت است: ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾. خدايي که منشأ برکت است مُلک در اختيار اوست، خدايي که به باطن و غيب آگاه است ملکوت به دست اوست. او چون ﴿**عَالِمُ الْغَيْبِ﴾2 است، ﴿فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾، چون عالم به شهادت است: ﴿**عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ﴾، ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾. پس بين صدر سوره «مُلک» با ذيل سوره «يس» تقسيم ظاهر و باطن است، يک؛ تقسيم مُلک و ملکوت است، دو؛ جامع اينها ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ است.
مطلب بعدي آن است که جناب فخر رازي گفته که ذات اقدس الهي شيء است. در اينکه شيء است سؤال کردند: «قل الله اکبر شيءٍ شهادة» پس شيء بر خدا صادق است. اگر خدا ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ است بايد بر خودش قادر باشد. حيف فخر رازي که خود را به همين امور هم مبتلا کرده است؛ وگرنه عالمي است، محقّقي است، تفسيرش تفسير علمي است؛ اما از اين حرفهاي اباطيل در تفسيرش هم کم نيست. آنگاه سؤال کرده که اگر خدا ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ است بايد بر خودش قادر باشد. او توجه نکرده که در درون مقدور احتياج اخذ شده است؛ يعني «الله قادرٌ علي کلّ شيء محتاج» مقدور آن است که محتاج باشد. کسي که غني محض است محتاج نيست، «بالتّخصّص» خارج است نه «بالتّخصيص» که ايشان بگويد که خيلي از عموماتاند که تخصيص خوردند اين هم از همان عمومات است. اين اصلاً منصرف از ذات اقدس الهي است، براي اينکه مقدور، شيء محتاج است شيء غني که مقدور کسي نيست. غرض اين است که اين گونه از حرفها هم در تفسير ايشان هست، ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾.
يک سؤال مربوط به سوره مبارکه «تحريم» بود در آنجا سؤال شده که اينکه إمرئه فرعون گفت: ﴿رَبِّ ابْنِ لي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ﴾،3 اين آيا مشمول آيه بخش پاياني سوره «فجر» است يا نه؟ که ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً ٭ فَادْخُلي في عِبادي ٭ وَ ادْخُلي جَنَّتي﴾،4 مستحضريد «عند الله» درجات فراواني دارد تا برسد به ﴿دَنا فَتَدَلَّي ٭ فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنيٰ﴾5 مراحل بيشماري دارد. آنچه در بخش پاياني سوره مبارکه «قمر» هست اين است که ﴿عِندَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ﴾،6اما متّقين درجاتي دارند، مراتبي دارند، عند خدا مراتبي دارد، تا برسد به ﴿**دَنَا فَتَدَلَّي**﴾7 همه کساني که «عند الله»ي هستند که داراي نفس مطمئنه نيستند. بر فرض هم نفس مطمئنه باشند هنوز در راه هستند، براي اينکه ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ﴾، يک؛ ﴿ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً﴾، دو؛ ﴿مَرْضِيَّةً﴾، سه؛ کسي که راضي به قضاي الهي است، يک؛ تمام شئونش مرضي خداست، دو؛ بين راضي و مرضي جمع سالم کرده مطمئن شده، سه؛ اگر «المطمئنّة، الرّاضية، المرضيّة» هست تازه در راه است، در راه است يعني در راه است! چون اگر به مقصد رسيده باشد که نميفرمايد بيا! منتها افراد ديگر بايد بروند، اين يک جان کَندن ميخواهد، اينها را ميبرند. فرمود: ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾، برگرد بيا! اين ﴿ارْجِعي﴾ فرمان رجوع است که خود ذات اقدس الهي که «بيده الملکوت» است ميبرد. از آن به بعد اين با چه وسيلهاي ميخواهد برود؟ وقتي انسان به نفس مطمئنه رسيد ديگر بخواهد با تجديد ايمان، ايمانش کامل بشود، چون «إِذَا مَاتَ ابْنُ آدَمَ انْقَطَعَ عَمَلُهُ»،8 بعد کاري انجام نميدهد. با چه چيزي ميخواهد رجوع کند؟ از آن به بعد ميبرند، نه ميرود. تا زنده است ميرود؛ البته با فيض الهي. اما بعد از مرگ اگر لايق باشد ميبرند، نه ميرود. چه کار ميخواهد بکند؟ عمل صالح بجا بياورد نماز شب بخواند، جهاد بکند چه کار ميتواند بکند؟ شريعت در دنياست، بعد از مرگ که ديگر خبري نيست که کسي کاري انجام بدهد فيضي ببرد. هر کس هر چه دارد به همراه خود ميبرد و لاغير! البته اگر سنّت حسنهاي داشته باشد، تا آن سنّت حسنه هست و ديگران عمل ميکنند، ثوابش هم به او ميرسد، آن هم محصول کار اوست.
غرض اين است که اگر کسي اين عناصر سهگانه را داشت: «المطمئنة، الرّاضية، المرضية» هنوز در راه است. اگر به مقصد رسيده بود که سخن از رجوع نبود. به اين افراد خيلي شاخص، ميگويند حالا مجاز هستيد ما شما را ميبريم. غرض اين است که اگر کسي گفت: ﴿رَبِّ ابْنِ لي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ﴾، نه معناي آن اين است که به ﴿**دَنَا فَتَدَلَّي**﴾ رسيده است.
اما جريان رزق که گفته شد رزق صفت فعل است «قد يرزق و لا يرزق»، اين معنايش اين نيست که رزق ظاهري که به وسيله او حيات تأمين است اين را «قد يرزق و لا يرزق»، اين چنين نيست. اين ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتينُ﴾،9 در آيه شش سوره «هود» فرمود هيچ جنبندهاي نيست مگر اينکه نزد من پرونده دارد، عائله من است، من حتماً روزي او را ميدهم؛ اما روزي تنها خوردن نيست؛ علم روزي است، شفا روزي است، رشد روزي است، کمالات روزي است، صدها کمال روزي است، گاهي خدا ميدهد گاهي خدا نميدهد. اينکه خدا رازق مطلق است «قد يرزق قد لا يرزق»، آن هم تا اين شخص زنده است روزي ميدهد؛ اما بعد از مرگ ديگر رزقي در کار نيست؛ اما علم قبل از مرگ هست، قدرت قبل از مرگ و بعد از مرگ اين شخص هست و مانند آن. بنابراين رزق صفت فعل است، چون سلبپذير است، ولي علم و قدرت صفت ذاتاند و سلبپذير نيستند، وَ ﴿هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾.
مسئله ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ در اين سوره مبارکه «ملک»، برهاني را به عنوان برهان امتناع توارد علّتين مطرح ميکنند. اين هم از آن کارهاي غير لازم جناب فخر رازي است،10 دهها بار کلمه قدرت الهي در سور قبلي گذشت، حالا اينجا جايش نبود. يک برهان است به عنوان برهان تمانع که آن در سوره مبارکه «انبياء» است و يک مقدمهاش آنجاست يک مقدمهاش هم اينجاست و آن برهان تمانع اين است که هرگز جهان دو خدا نخواهد داشت: ﴿**لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا**﴾11 که بحث مبسوطش در آن سوره گذشت. ﴿**لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا**﴾، «لکن التالي باطل»، براي همين سوره مبارکه «ملک» که دارد: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾، «فالمقدم مثله» که يک قياس استثنايي است که يک مقدمه شرطي دارد، يک مقدمه حملي است؛ آن مقدم حملي در اينجا استثنا شده، مقدمه شرطي هم آنجا حلّ ميشود و هيچ ارتباطي بين آيه سوره مبارکه سوره «انبياء» که مربوط به برهان تمانع است با برهان توارد علّتين ندارد اما برهان توارد علّتين اين است که آيا يک شيء، يک معلول ميتواند دو تا علّت داشته باشد يا نه؟ اين را ايشان از اين ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ ميخواهد استفاده کند که يک معلول نميتواند دو تا علّت داشته باشد؛البته برهان حق است؛ يعني ممکن نيست که يک معلول دو تا علّت داشته باشد؛ اما از اين ﴿وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ بخواهيم استفاده کنيم سخت است و اگر هم باشد دهها بار اين ﴿وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ**ءٍ قَديرٌ﴾** نقل شده، حالا بخشهاي پاياني قرآن که اين را مطرح نميکنند. برهان توارد علّتين اين است که يک معلول دو تا علّت مستقل داشته باشد؛ مثلاً «الف» دو تا علّت مستقل داشته باشد: يکي «باء» يکي «جيم». چنين چيزي مستحيل است، چرا؟ براي اينکه اين معلول در عين احتياج به هر کدام از اين دو، از هر کدام از اين دو بينياز است. جمع بين حاجت و عدم حاجت جمع نقيضين است و اين محال است.
بيان مطلب اين است که اين معلول اگر دو تا علّت دارد؛ هم به اين علّت اولي محتاج است، هم به آن علّت دومي، چون معلول آنهاست، پس به کلّ واحد محتاج است و از کلّ واحد بينياز است، از اين اوّلي بينياز است، چون دومي نيازش را حلّ ميکند. از دومي بينياز است چون اوّلي نيازش را حلّ ميکند. جمع بين حاجت و عدم حاجت جمع نقيضين است و اين کار مستحيل است؛ لذا ممکن نيست که يک معلول دو تا علّت مستقل داشته باشد. دو تا «جزء العلّة» ممکن است که هر دو تا جزء باهم يک علّت مستقل تشکيل بدهند.
غرض اين است که اين يک مسئله کلامي تامّي است، تحميل آن بر اينجا يک تحميل زائدي است، يک؛ و اگر هم اين آيه ﴿عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾ چنين ظرفيتي داشته باشد، قبلاً هم گذشته بود چرا آنجا بازگو نکرديد، دو. پس ﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ﴾، آن وقت خدايي که موت و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد. اين حرفي که آيا افعال خدا معلّل بالاغراض است يا نه؟ خلطي است که اينها بين فعل و فاعل کردند. ميگويند اشاعره اين طور فکر ميکنند که خدا فعلش معلّل بالاغراض نيست. خدا غرض و هدف ندارد، چون غني محض است. اين درست است؛ اما معنايش اين نيست که فعلش هدف ندارد.
«هاهنا امور ٌثلاثة»: اوّل اينکه خدا حکيم است. دوم اينکه خدا غني است. سوم اينکه کار خدا با حکمت و منفعت و صلاح و فلاح همراه است. چون خدا حکيم است، کارش لغو نيست، چيزي را خلق ميکند بيهدف، بيفايده، اين طور نيست. هر چيزي فايدهاي بايد داشته باشد، چيز بيفايده فرض ندارد، چون او حکيم است. دوم اينکه اين فايده به خود آن شيء برميگردد؛ يعني آن شيء اگر بخواهد به کمال برسد بايد اين فايده منظورش باشد. سوم اين است که به هيچ وجه اين فايده به فاعل برنميگردد. در ذيل آيه ﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾،12 اين عناصر سهگانه بررسي شد. چون او حکيم است انسان را هدفمند خلق کرد. چون غني است اين هدف به او برنميگردد و چون اين شيء با هدف خلق شده است، پس هدف به خود او برميگردد. اين ﴿إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾، اين ﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾، وقتي به يک اديب و نحوي بدهيد ميگويد اين «لام» لام غايت است حرف جَر هست تا متعلّق باشد به ﴿خَلَقْتُ﴾. اما وقتي به حکيم بدهيد ميگويد: ﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾؛ يعني آن جن و انس به اين مقصد برسند، نه من معبود بشوم، بلکه آنها عابد بشوند. چه آنها عابد بشوند چه نشوند، براي خدا که غني محض است بيتفاوت است. در سوره «ابراهيم» گذشت که اگر همه مردم کافر بشوند، براي خدا بيتفاوت است،13 چون او از عبادت که طرفي نميبندد. انسان را براي اينکه خودش معبود بشود خلق نکرد؛ انسان را براي اينکه انسان عابد بشود خلق کرده است.
پس اين «لام» به «يعبدون» برميگردد، نه مفعول واسطه باشد براي «تاء» ﴿خَلَقْتُ﴾ که من طرفي ببندم و من استفاده بکنم. صريحاً در سوره مبارکه «ابراهيم» از زبان موساي کليم فرمود اگر همه مردم کافر بشوند براي خدا يکسان است. همه مردم هم عابد بشوند براي خدا يکسان است.
بنابراين چون حکيم است کارش هدفمند است، چون غني است آن هدف به فعل برميگردد، نه به فاعل. بنابراين نميشود گفت که ﴿لِيَبْلُوَكُمْ﴾، اين «لام» براي غرض نيست براي امتحان نيست، براي فايده نيست، چون او غني است و افعال خدا معلّل نيست، چرا افعال خدا معلّل است؛ منتها علت غايي به فعل برميگردد نه به فاعل. «لأنه غنيٌ» هدف به او برنميگردد، «لأنه حکيمٌ» هدف به فعل برميگردد. ﴿لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً﴾، ﴿أَحْسَنُ عَمَلاً﴾ هم سه چهار وجه بود که گذشت.
﴿الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً﴾، اين «طباق» اگر به معناي اعم از احاطه باشد، با آن ترسيمي که اقدمين داشتند که مثلاً مداراتي بود «بعضها محيط ببعض» قابل انطباق بود و اگر به معناي عمودي باشد با اين احاطههايي که گفتند بعضيها محيط به بعضي است با آن خيلي هماهنگ نيست.
﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾، تفاوت هم بيان شد که فوتي در کار نيست، شکافي در کار نيست. از اين شکاف گاهي به فوت ياد ميشود گاهي به فطور ياد ميشود، گاهي به فروج ياد ميشود. در سوره مبارکه «قاف» آنجا فرمود فروج، فرجه يعني شکافي در کار نيست؛ آيه شش سوره مبارکه «قاف» که قبلاً گذشت اين بود: ﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ﴾ فرجه و شکاف و جاخالي در آن نيست هر چيزي سر جاي خودش است. ديگران در حکمت متعاليه وقتي ميخواهند مثال بزنند ميگويند عالم مثل همان حلقات رياضي است که بحث آن گذشت؛14 يعني شما هيچ چيزي را از جاي خود نميتوانيد برداريد و اين نظم محفوظ باشد؛ يعني اگر بين هفت و نُه، عدد هشت را برداريد در دستتان ميماند. اين است که ميگويند اگر کسي خلاف کرده اختلاس کرده رسوا ميشود، مثل اينکه عدد هشت را بين هفت و نُه برداري، اين را کجا ميخواهد بگذارد؟ هر جا بگذارد رسوا ميشود. هيچ جا هم قبول نميکنند. اين جايش فقط همين جاست؛ يعني حلال جايش حلال است، اگر از جايش کَنده بشود باعث خزي و رسوايي است. حالا در کلّ عالم گاهي ممکن است دو سال طول بکشد، گاهي ممکن است ده سال طول بکشد:﴿إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصاد﴾15 وقتي کلّ عالم را شما حساب ميکنيد ده سال و بيست سال و اينها به منزله يک لحظه است ولي «علي أي حال» اگر کسي خلافي از بيت المال بکند چيزي را از حلال را از جاي خودش بردارد اين خالي است. به هر حال عدهاي ميبينند خالي است ميگردند پيدا ميکنند. ممکن نيست کسي بتواند عدد هشت را بين هفت و نُه بردارد و جاي ديگر جا بدهد. همه چيز سر جاي خودش است. عالم مثل اين رياضي است.
چند تا مثال حکيمانه در اين فلسفه حکمت متعاليه هست و آن اين است که اينها که برجسازي ميکنند مدام بالا ميآيند بالا ميآيند، اينها حيات گياهي دارند. اين آقايان معتقدند؛ يعني اين حکما معتقدند که درخت هرگز ترقي نميکند. اينکه بالا ميآيد فروعات درخت است، دهن درخت، سر درخت، مغز درخت، ريشه درخت، چشم درخت در اين لجن است. اينکه بيرون ميآيد دُم درخت است، اصل درخت در لجن است. بعضيها گياهي زندگي ميکنند، در لجن زندگي ميکنند اين فروعاتشان است که برج بالا آمده است. چند بار به عرض شما رسيد اين روايات مسکن مرحوم صاحب وسائل را بخوانيد. آنجا ائمه(عليهم السلام) فرمودند کسي بيش از اندازه برجسازي بکند، يک وقت است که کسي چند طبقه خانه ميسازد براي تأمين نياز جامعه، اين يک عبادت است؛ اما يک وقت براي اينکه ﴿أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً﴾؛ يعني به چشم ديگران بيايد، براي اين ميسازد، فرشتههايي هستند که ميگويند: «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ أَيْنَ تُرِيدُ»؛16 اين را صاحب وسائل نقل کرده در باب مسکن. اين هم کلمات ائمه است که«کَلامُکُم نُورٌ»،17 اگر کسي جزء «أفسق الفاسقين» بود فرشتهها هم اين حرف را به او ميزدند که کجا ميخواهي بيايي؟ اين همان حيات گياهي است؛ يعني اين سرش در لجن است در اين پايههاست. اين فروعاتش است که بالا آمده. اگر کسي اين طور زندگي بکند او گياه مترقّي است هنوز حيوان نشده است حيوانات عواطفي دارند که اينها اين عواطف را هم ندارند. شما الآن شب تشريف ميبريد روزها حالا خيلي ممکن نيست، شب حرکت کنيد دوري بزنيد اين خيابانها اين همه ساختمانهاي مرتفع، ثروت مملکت خوابيد، همه هم خالي است منتظر گران شدن هستند. اين که طرز زندگي نشد! اينکه طرز اقتصاد نشد! بعضيها هنوز حيوان نشدند، بعضيها شجرياند که فقط براي ﴿أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً﴾ هستند! «اثاث»؛ يعني اثاث خانه. «اساس» با سين يعني پايه. اثاث با ثاء مثلث و سه نقطه يعني فرش و زندگي داخلي. هر دو را قرآن محکوم کرده که فرمود بعضي تلاش ميکنند که به چشم بيايند چه گونه بگويد قرآن؟ ديگر اين کتاب از اين شيرينتر و محکمتر و متقنتر که نميتواند بگويد.
از آن طرف روايات هم ما با عقيده به اينها به اين ذوات قدسي در زيارت «جامعه» سلام عرض ميکنيم ميگوييم: «کَلامُکُم نُورٌ». با تمام وجود ميگوييم: «کَلامُکُم نُورٌ». اگر اينها بفهمند که بايد برويد در توليد، جامعه راحت ميشود. در سوره مبارکه «توبه» بود که گذشت، همين سکههای دو تُني کمتر و بيشتر به صورت سکه داغ در ميآيد. درست است که ما آهن در عالم زياد داريم؛ اما همين سکههايي که اين سلطان سکه و ديگري گرفته بازار مسلمين را ملتهب کرده، همينها را داغ ميکنيم. ﴿يَكْنزِونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لَا يُنفِقُونهَا فىِ سَبِيلِ اللَّهِ﴾18 اينها را ﴿يَوْمَ يُحْمَي عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَي بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ﴾، ما آهن در عالم زياد داريم، ولي همين سکهها را ميگيريم داغ ميکنيم به پيشاني و پهلو و پشتشان ميزنيم. چرا اين سه جا؟ براي اينکه اوّل وقتي به اينها نصيحت ميکني، چهرهشان را چروک ميکنند، عصباني ميشوند چروکي در پيشاني پيدا ميشود ما اين پيشاني را داغ ميکنيم. بعد نيمرخ پهلو ميکنند که ميخواهند از شما فاصله بگيرند. اين پهلو را داغ ميکنيم. بعد پشت ميکنند و بياعتنايي ميکنند و ميروند، ما هم پشت را داغ ميکنيم. اين «يُحمَي»؛ يعني داغ ميکنيم. «تُکوي»؛ يعنی گداختن! اين «کِيّ» که در بيانات حضرت امير در نهج هست من ناچارم «فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَي»؛19 «کِيّ» اين مشدّد است، «ياء» مشدّد است «کوي يکوي» است؛ يعني داغ کردن. اينکه حافظ دارد: «علاجِ کيّ کنمت کآخر الدواء الکي»،20 اين «کيّ» ؛ نه علاج، کي کنم! علاجِ کيّ کنم؛ يعني داغ ميکنم. اين از همين حديث نوراني نهج البلاغه گرفته که کيّ ميکند. حضرت فرمود من ناچارم شما را را کيّ کنم: «فَآخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيّّّّ».
اين را خود حضرت امير از کجا گرفته؟ از همين آيه سوره مبارکه «توبه» گرفته است. ﴿فَتُكْوَي بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ﴾، چه طور بگويد قرآن؟! اگر حکما ميگويند بعضيها حيات گياهي دارند همين است. فرمود ﴿لِيَبْلُوَكُمْ﴾ همين است. ما آسمان را مزين کرديم، زمين را مزين کرديم، هر چه خواستيد به شما داديم، گفتيم بيراهه نرويد و راه کسي را هم نبنديد، بازار را ملتهب نکنيد، جامعه را به فشار نيندازيد.
شکافي در عالم نيست. هيچ چيزي نيست؛ لذا اگر کسي ـ خداي ناکرده ـ دستش به بيت المال باز شد اگر زود برنگرداند رسوا ميشود، براي اينکه اين حرام هيچ جا جايش نيست مگر همان جاي اوّلي. اين حکماي بزرگ اين حرف را زدند که جريان عالم مثل حلقات عدد رياضي است. هر چيزي در سر جاي خودش بايد باشد که اگر اين مال غير را برداري اين در دستتان ميماند، هيچ جا قبول نميکنند، چرا اين مال به اين صورت در ميآيد. چرا همين را داغ ميکنند؟ براي اينکه حساب و کتابي است.
پس کلمه «فروج»، يک؛ «فطور»، دو؛ «تفاوت»، سه؛ عنوان تفاوت از فوت است، عنوان فطور از شکاف است، عنوان فروج هم فُرجه و شکاف است فرمود هيچ جا جاي خالي نيست. اگر کسي بخواهد گوشهاي را خالي بکند ما فقط رسوايش ميکنيم. اين آيه شش سوره مبارکه «ق» با اين دو تعبير سوره مبارکه «ملک» که يکي «فطور» است و ديگري «تفاوت» هماهنگ است. بعد عمده اين است که فرمود: ﴿ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ﴾ که در بحث ديروز اشاره شد نه «مرّتين»، نه دو بار نگاه بکن. اين دو بار يعني «ما ليس باوّل»، در منطق ميگويند معقولات ثانيه منطقي، در فلسفه ميگويند معقولات ثانيه فلسفي. در عرف ما ميگوييم دست دوم. دست دوم نه يعني دست دوم يعني دست اوّل نيست، حالا ممکن است دست چهارم و پنجم باشد. اين بار دوم يعني غير بار اوّل؛ منتها نفرمود «مرّتين»؛ فرمود ﴿كَرَّتَيْنِ﴾؛ بار اوّل «کَرّة» است بار دوم هم «کرّه» است؛ يعني دو تکرار، نه اينکه دومي تکرار اوّلي باشد. بعد فرمود اگر شما اين کار را انجام بدهيد، ﴿يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ﴾، «خاسِئ»؛ يعني دور، «حسير»؛ يعني خسته. به کِلاب ميگويند «إخسئ»! سگها را ميخواهند طرد بکنند بگويند دور باش، ميگويند: «إخسئ»! اين کلمه «إخسئ» يعني دور باش! به اين جهنميها که تقاضاي مطلبي دارند: «قيل لهم اخسؤُا» اينجا «خاسئ»؛ يعني دور. هم دور ميماند هم خسته، به مقصد نميرسد.
﴿يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ ٭ وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابيحَ﴾، در اوّل سوره مبارکه «کهف» گذشت که هر چه بيرون جان آدمي است، زينت بيرون است. فرمود ما باغها، بوستانها، چشمهها، مناظر طبيعي فراوان، پارکها اينها هست؛ اما اينها زينت زمين است نه زينت صاحب زمين. اينها «زينة الحياة الدنيا» يا زينت زمين است. اوّل سوره مبارکه «کهف» که بحث آن گذشته بود اين بود که ما اينها را به عنوان زينت زمين قرار داديم تا شما را بيازماييم ﴿الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا﴾، نه زينت پدر و مادر هستند. ما اينجا را مزين کرديم هم بر اساس مسائل عاطفي، هم بر اساس مسائل خوردن. هم لذت باصره، هم لذت سامعه، هم لذت شامه. بله اينها زينت حيات دنياست، زينت شما نيست. آسمان هم برويد شمس و قمر زينت شما نيست؛ اين زينت آسمان است.
پس اوّل اينکه آنچه در زمين است زينت انسان نيست. انسان اگر به آسمان هم برود مريخ هم برود شمس و قمر زينت آسمان است زينت انسان نيست. فرمود: ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ﴾،21 آنکه زينت انسان است آن چيزي است که در قلبش است. ايمان اوست، کمال اوست، معرفت اوست، انسانيت اوست. اين که زينت اوست براي او ميماند. ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ﴾، پس خدا زينت انسان را در درون جان او قرار داد. براي بيرون او هم پارکها و زيورهايي خلق کرد.
خدا سيدنا الاستاد علامه طباطبايي را غريق رحمت کند! بسيار بيان لطيفي در الميزان دارند.22 ايشان درباره اينکه خدا فرمود ما بازيگر نيستيم،23 اين يک اصل قرآني است که چند جا هم به اين مضمون آمده است. فرمود ما اهلِ بازي نيستيم. بعد هم فرمود در سوره «حديد» و غير «حديد»24 که ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَ تَفاخُرٌ﴾،25 اينها بازيچه است. مطلب سوم اين است که پس اينها را چه کسي آفريد؟ اگر شما بازيگر نيستيد اينها که کار شماست! مرحوم علامه ميفرمايد بايد حسابمان جمع باشد، خدا بازيگر نيست، يک؛ بشر عادي کودکاني هستند که در اين زمين زندگي ميکنند، دو؛ کودک را با اسباب بازي بازيگرفتن حکمت است، اين سه؛ پس خدا حکيمانه زينت آفريد، اين چهار. اين هيأت مديره مدرسه درس خواندن، تجربه کردن، بزرگانياند که براي تعليم کودکان برنامهريزي ميکنند. اينها سه چهار ساعت درس ميگذارند يک ساعت بازي. اينها بازيگر هستند يا بچهها را به بازي گرفتن حکمت است؟ پس هيأت مديره مدرسه ميتواند بگويد ما بازيگر نيستيم. درست هم ميگويند؟ اما جوان و نوجوان را به بازي گرفتن حکمت است. اين بيان نوراني سيدناالاستاد است. فرمود آيه سوره «حديد» درست است که دنيا بازيچه است؛ اما همه که سلمان و اباذر نيستند.
به وجود مبارک امام صادق عرض کردند که بعد از شما امام هفتم کيست؟ فرمود او که اهل بازي نيست: «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب»؛ او که اهل بازي نيست. طولي نکشيد ديدند وجود مبارک امام کاظم يک بچه کوچکي بود برهاي هم داشت که براي بازي کردن به او دادند در زمان کودکي، اين بچه با اين بره بيرون آمد، در حضور همه اينها دارد به اين بره ميگويد: «اسْجُدِي لِرَبِّك»، آن وقت امام صادق امام کاظم(سلام الله عليهما) را در بغل گرفت فرمود: «بِأَبِي وَ أُمِّي مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب»،26 اين گونه است.
آنها که بالا هستند اهل بازي نيستند، آنها که بازيگرند به هر حال يک آدم عادياند. بچهها را افراد عادي را به بازي گرفتن حکمت است. «فتحصّل» که خدا لاعب نيست، يک؛ اسباب بازي را خدا آفريد، دو؛ بچهها را به بازي دادن حکمت است، سه؛ پس «فهو» حکيم مطلق است، چهار.
«و الحمد لله رب العالمين»
جامع الأخبار(للشعيري)، ص 105.
نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه168.
. سوره يس، آيه83.
. سوره انعام, آيه73.
. سوره تحريم، آيه11.
. سوره فجر، آيات27ـ31.
. سوره نجم, آيات8 و9.
. سوره قمر, آيه55.
. سوره نجم، آيه8.
8
. سوره ذاريات، آيه58.
. التفسير الكبير، ج30، ص577.
. سوره انبياء، آيه22.
. سوره ذاريات, آيه56.
. سوره ابراهيم، آيه8؛ ﴿وَ قالَ مُوسی إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَميعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَميدٌ﴾.
. ر. ک: تفسير صدر المتألهين، ج4، ص84 ـ 88.
. سوره فجر، آيه14.
. وسائل الشيعة، ج5، ص311.
. من لا يحضره الفقية، ج2، ص616.
. سوره توبه، آيه34.
19
. ديوان حافظ، غزليات، غزل430.
. سوره حجرات، آيه7.
. الميزان في تفسير القرآن، ج14، ص259و 260.
. سوره انبياء، آيه16؛ سوره دخان، آيه38.
. سوره محمد، آيه36.
. سوره حديد، آيه20.
. الکافی(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص311.