أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿تَبارَكَ الَّذي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ (1) الَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزيزُ الْغَفُورُ (2) الَّذي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ (3) ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسيرٌ (4) وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطينِ وَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذابَ السَّعيرِ (5)﴾
سوره مبارکه «ملک» همان طوري که در بحث قبل اشاره شد، از محتواي آن روشن ميشود که در مکه نازل شد، زيرا محور اصلي اين سوره بيان اصول دين و خطوط کلّي اخلاق و فقه است. کلمه «تبارک» که از برکت است و برکت در جلسه قبل توضيح داده شد، هم درباره خداي سبحان به کار رفت هم درباره اسم الهي. اوصاف الهي دو قسم است: يک قسمت صفت ذات است، يک قسمت صفت فعل. برخي از اوصاف هستند که نامشان مشترک است بين صفت فعل و صفت ذات. «حيات» صفت ذات است، «علم» صفت ذات است، «خلقت» و «افاضه» و امثال آن صفت فعل. بعضي از الفاظ هستند که هم به عنوان صفت ذات به کار ميروند و همان الفاظ صفت فعل هم هستند؛ مثل علم. علم الهي دو قسم است: يک علم ذاتي که است که عين ذات است و آن علم ازلي است. يک علم فعلي است، صفت فعل را از فاعل و موصوف انتزاع نميکنند؛ صفت فعل را از فعل انتزاع ميکنند. خالق را از ذات انتزاع نميکنند؛ از خلقت انتزاع ميکنند. رازق، خالق، باسط، و بسياري از اسماي حُسنا که در دعاي نوراني «جوشن کبير» مطرح است، صفت فعل است. صفت فعل را از مقام فعل ميگيرند نه از مقام ذات. مثلاً ميگوييم انسان ناطق است، اين ناطق را از مقام ذات ميگيرند. ميگوييم انسان قائم است، اين قائم را از ذات انسان نميگيرند؛ از فعل انسان ميگيرند. اين فعل اگر مصدر باشد، ميشود قيام و اگر لابشرط اخذ شد، ميشود قائم. اين چنين نيست که اين قائم را از مقام ذات زيد بگيريم. اين قائم را از همين قيام، فعل يعني فعل! از فعل ميگيريم، يک؛ اين لابشرطش ميکنند، دو؛ به زيد اسناد ميدهند، سه؛ ميگويند: «زيدٌ قائمٌ»، چهار. اين طور نيست که قائم را که بر زيد حمل ميکنيم، مثل ناطق باشد که بر زيد حمل ميکنيم. اگر بگوييم «زيد ناطقٌ»؛ يعني در مقام ذات. اگر ميگوييم «زيدٌ عالمٌ»؛ يعني در مقام وصف. اگر ميگوييم «زيد قائمٌ»؛ يعني در مقام فعل.
مستحضريد که در قضاياي حمليه، موضوع و محمول متحد هستند؛ اما تعيين محور اتحاد، به دست محمول قضيه است، نه به دست موضوع. موضوع در هر سه جا زيد است؛ ميگوييم «زيد هو ناطق»، «زيد هو عالم»، «زيد هو قائم». اين تحليل و قاعده عقلي که روشن شد با همين قاعده عقلي ميرويم خدمت «جوشن کبير». در «جوشن کبير» الله هست، هو هم به الله برميگردد؛ اما تعيين محور اتحاد موضوع و محمول به دست محمول قضيه است نه به دست موضوع. در اين سه قضيه، موضوع زيد است. «هوَ» هم به زيد برميگردد؛ اما زيد با ناطق در مقام ذات متحد است، زيد با عالم در مقام وصف متحد است زيد با قائم و قيام در مقام فعل. اين قائم آن قدرت را ندارد که در مقام ذات با زيد متحد باشد. اين قائم صفت فعل است از همين قيام گرفته ميشود؛ لذا گاهي اين فعل هست گاهي اين فعل نيست. «زيدٌ قد يکون قائماً، قد لا يکون قائماً». اگر اين قائم در محدوده ذات بود، سلب قيام مستلزم سلب ذات است، اينکه بگوييم ذات اقدس الهي «قد يخلق قد لا يخلق»! «قد يرزق قد لا يرزق»! «قد يشفي قد لا يشفي»! «قد يُحيي قد لا يُحيي»! «قد يُميت قد لايُميت»! دو تا قضيه موجبه و سالبه داريم. اگر چيزي صفت ذات اقدس الهي باشد الا و لابد موجبه محض است.
خدا مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) را غريق رحمت کند! ايشان در کافي مستحضريد که کم حرفي از خودشان دارند، فقط حديث نقل ميکنند. يک چند جايي است که کلمات نوراني دارند خيلي قوي و غني است. يکي از آن قواعدي که ايشان در همان جلد اوّل اصول کافي در بحث اراده که اراده صفت ذات است يا صفت فعل؟ البته قبل از کليني گفتند بعد از کليني گفتند، ديگران قويتر و غنيتر و علميتر از کليني گفتند؛ اما حالا چون او يک محدّث نامآور ماست از او نقل ميکنيم. ايشان در مسئله اراده که صفت ذات است يا صفت فعل؟ ميفرمايد قاعده اين است اگر محمولي دو تا قضيه سالبه و موجبه داشت اين حتماً صفت فعل است. اگر محمولي فقط قضيه موجبه داشت اين صفت ذات است؛ مثلا «الله عليمٌ، الله قديرٌ» ديگر نميشود گفت «الله قديرٌ و الله ليس بقدير»! در جايي قدرت دارد در جايي ـ معاذالله ـ قدرت ندارد، اين طور نيست. يک وقت حيّ است يک وقت حيّ نيست اين طور نيست. اين موجبه ضروريه ذاتيه ازليه است؛ اما رزق، خلقت، شفا، اينها محمولات دو جهتياند، دو قضيهاي هستند؛ هم سالبهاش درست است هم موجبهاش درست است، «قد يکون خالقاً قد لا يکون»، پس معلوم ميشود اينها فعل خداست نه ذات خدا.
گاهي بعضي از اسما هستند که مشترک هستند؛ هم صفت ذات است هم صفت فعل. علم از همين قبيل است؛ خدا يک علم ذاتي دارد که ازلي است «عليمٌ ازلاً و ابداً». علمي است که صفت فعل است، از مقام فعل گرفته ميشود، اين علم فعلي است. اينکه در بخشي از آيات دارد که ما مردم را امتحان ميکنيم تا ﴿لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً﴾،1 تا عالم بشويم، اين علم امتحاني است اين علم فعلي است خارج از ذات است از مقام فعل گرفته ميشود. فرمود ما اين کارها را ميکنيم: ﴿لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً﴾، يا اين کار را ميکنيم شما را امتحان کنيم. ﴿نَبْتَليهِ﴾،2 ﴿نَبْلُوكُمْ**﴾،3 ﴿لِيَبْلُوَكُمْ**﴾،4 علم امتحاني از مقام فعل انتزاع ميشود.
بنابراين مسئله علم امتحاني در چند جا مطرح شد، يکي در سوره «کهف» است. در سوره مبارکه «کهف»، آنجا فرمود ما اين زينتهاي زمين را خلق کرديم؛ آيه هفت سوره «کهف» اين بود: ﴿إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ﴾؛ تا امتحان بکنيم. امتحان در موارد بشرهاي عادي ديگر نميدانند که اين شخص دانشجو يا طلبه خوب درس خواند يا نخواند، امتحان ميکنند تا معلوم بشود؛ اما براي ذات اقدس الهي که علم او ضروري است، اين علم، علم فعلي است نه علم ذاتي. در مسئله جهاد هم همين طور است، در هر جايي که فرمود: ﴿لِيَعْلَمَ اللَّه﴾5 يا ﴿لِنَعْلَمَ﴾ کذا اينها علم فعلي است. پس بعضي از اسما الفاظش مشترک بين صفت ذات و صفت فعل است. آنجايي که خدا ميفرمايد ما مجاهدان را امتحان ميکنيم، ديگران را ميآزماييم، در اوّل «کهف» ميفرمايد ما ﴿ل**ِنَبْلُوَهُمْ**﴾، در آيه محل بحث سوره مبارکه «ملک» دارد که ﴿لِيَبْلُوَكُمْ﴾، اينها علم فعلي خداست که خارج از ذات خداست گاهي هست گاهي نيست؛ اما آن علم ذاتي سرجايش محفوظ است.
فخر رازي در همان سوره مبارکه «کهف» از برخيها نقل ميکنند، حالا ايشان به هشام نسبت ميدهند6 که ـ معاذالله ـ ذات اقدس الهي علم ندارد، با امتحان معلوم ميشود که افراد مستعدند يا نه! مؤمناند يا نه! به حوادث جزئيه علم ندارد و اگر به حوادث جزئيه علم داشته باشد شبهه جبر پيش ميآيد. خود فخر رازي هم در بعضي از امور گرفتار اين شبهه است. ـ معاذالله ـ ميگفتند ذات اقدس الهي در ازل علم ندارد که اين زيد چه کار ميکند! چرا؟ براي اينکه اگر خدا علم داشته باشد در ازل که زيد چه کاره است، زيد حتماً بايد آن کار را انجام بدهد، وگرنه علم خدا جهل بُوَد. براي اينکه خدا علم دارد که زيد فلان کار را ميکند، براي اينکه علم خدا جهل نشود آن کار «ضروري التّحقق» است حتماً بايد در خارج واقع بشود. خود فخر رازي هم گاهي گرفتار اين شبهه بود. آن که ميگويد:
مي خوردن من حق ز ازل ميدانست ٭٭٭ گر مي نخورم علم خدا جهل بود7
که گرفتار جبر شد ميگويد اين گناه را حق ميدانست يا نميدانست؟! اگر نميدانست که جاهل بود. اگر ميدانست، الا و لابد من بايد اين مي را بخورم، وگرنه علم او ميشود جهل، پس جبر در عالم هست!
در همان اوايل سوره مبارکه «کهف» اين شبهه و امثال اين شبهه طرح شد و رد شد. آن بزرگان گفتند شما چرا نيمه خالي ليوان را ميبينيد، کلّ ليوان را ببينيد. اين چنين نيست که مي خوردن شما را حق ميدانست يا نميدانست اين مي خوردن يک سلسله مبادي، علل، اوصاف، اسباب و امثال آن، يک يعني يک! يک سلسله پيامدهايي دارد و آثاري دارد تبعاتي دارد، دو؛ خودش متخلّل بين سابق و لاحق است، سه. ذات اقدس الهي در تمام اين عمود، عالم است او علم دارد که شما با اختيار خود و با اراده خود اين کار را کردي و ميتوانستي نکني، مثل اينکه خيليها نکردند، هيچ اجباري هم نداشتي. به تو گفتند که ضرر دارد گوش ندادي. اينها را هم ميدانست. ميخوردن را هم ميدانست تبعات آن را هم ميدانست شما حالا فقط همين حلقه وسط را گرفتي که مي خوردن من حق ز ازل ميدانست. مي خوردن با اراده و اختيار و تمام جهات تأمين شده را حق ز ازل ميدانست. آن وقت اگر اين فعل ضروري است، ضروري بالاختيار است. اين طور نيست که آن مبادي قبلي را نداند فقط مي خوردن را بداند. آنجا که ديگران سفارش کردند گفتند جهنم در کار است نخور، آن را هم گفتند آن را هم خدا ميداند. آن جايي که ديگران نکردند و تو کردي، آن را هم خدا ميداند؛ لذا اگر «مي خوردن من حق ز ازل ميدانست» يک پاسخ حکيم طوسي را به دنبال دارد فرمود علم ازلي علت عصيان بودن در نزد حکيم غايت جهل بوَد. درست است مي خوردنتان را حق ز ازل ميدانست، حق ز ازل ميدانست که شما ميتوانستيد مي بخوري، ميتوانستي نخوري، با ميل و اراده و سرکشی خود خوردي و گرنه
علم ازلي علت عصيان بودن ٭٭٭ در نزد حكيم غايت جهل بود8
او علم دارد با همه اين مبادي. اين جبريها که خود فخر رازي جزء اشعري است و جبريهاست گرفتار اين شبههاند. گرچه در اوّل سوره «کهف» از اين مسائل سخني به ميان نيامده، ولي ايشان از هشام نقل ميکند که ـ معاذالله ـ خدا در ازل نميداند که افراد چه کار ميکنند! فقط با امتحان ميفهمد. غافل از اينکه او ﴿لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ﴾9 است. هيچ چيز يعني هيچ چيز! کوچک باشد کوچکي مانع نيست. دور باشد دوري مانع نيست. محجوب باشد حجاب مانع نيست. تاريک باشد تاريکي مانع نيست. در زمين باشد در تاريکي باشد مشهود خداست. دور باشد «في السّماء» باشد معلوم خداست. اينها که فرض کنيد سفر مريخ کردند آنجا اگر خلافي کردند خدا ميداند. ذرهاي گناه در عالم مريخ کردند ميداند. فرمود: حبّهاي باشد، مثقال ذرّهاي باشد «في السماء» باشد «أو في الارض» ما ميدانيم. اين طور نيست که اينها که در زمين هستند محکوم به قوانين کشور هستند اگر خلاف بکنند معلوم است فرمود چه مريخ باشد چه زمين باشد، هر کاري بکنيد در مشهد خداي سبحان هستيد. آن علم ازلي است، آن علم ازلي به شيء با همه مبادياش تعلّق ميگيرد، نه تنها با خود فعل؛ منتها علمي فعلي را از مقام فعل ميگيرند. در چند جاي قرآن دارد که ما امتحان ميکنيم. آن علم ازلي سرجاي خود محفوظ است اين علم آسماني هم سرجايش محفوظ است. اين ﴿لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً﴾، يا﴿لِيَبْلُوَكُمْ﴾، يا ﴿نَبْتَليهِ﴾، ﴿نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْر فِتْنَةً**﴾**10 همه اينها مربوط به علم فعلي ذات اقدس الهي است.
پرسش: علم مگر حصول معلوم در نزد عالم نيست؟
پاسخ: بله، اگر علم فعلي باشد وقتي که حاصل هست نزد عالم حاصل است. يک علم ازلي باشد ديگر زمان و زمين ندارد. در علم ازل آن موجودات ازلي معلوم حق تعالي هستند در آن ازل ذات اقدس الهي به همه چيز عالم است، ديگر نه زماني است نه زميني، نه آسماني است نه زمين.
مطلب ديگر اينکه درباره ذات اقدس الهي اين براهين حصولي فراوان است چه در فلسفه چه در کلام و همچنين در آيات و روايات براهين فراواني براي اثبات خدا، معرفت خدا، اسماي حُسناي خدا، اينها خيلي آسان است براي کسي که ساليان متمادي با اين علوم درک ميکند؛ اما آن بزرگاني که گفتند علم به ذات اقدس الهي مستحيل است، خدا نه معبود کسي است نه مقصود کسي است نه مشهود کسي که با برهان نگفتند. اين مربوط به شهود است؛ يعني اگر کسي بخواهد خدا را مشاهده بکند، اين هيچ راهي ندارد. خدا يک حقيقت نامتناهي است ما معناي نامتناهي را کاملاً ميفهميم، اقسام نامتناهي را ميفهميم. نامتناهي اعتباري و غير اعتباري را ميفهميم. نامتناهي يقفي و لايقفي را ميفهميم. نامتناهيهاي محال و ممکن را ميفهميم. همه اينها را ميفهميم. برهان هم اقامه ميکنيم کتاب هم مينويسيم؛ اما اينها مربوط به برهان است؛ يعني استدلال است که قرآن و روايت با اين کار دارند؛ اما اگر از صحنه دليل و برهان و استدلال بخواهيم بيرون بياييم خدا را ببينيم، فرمود اين مستحيل است چه چيزي را ميخواهي ببيني؟ يک گوشه آن را ببيني، او که گوشه ندارد بسيط محض است. همه آن را بخواهي ببيني او که نامتناهي است. مستحيل در مستحيل است کسي بخواهد خدا را با علم حضوري ببيند. در علم حضوري و عرفان، حداکثر مشاهدات فيض خدا، ظهور خدا، نور خدا، اينهاست وگرنه او براي هيچ پيغمبري، براي هيچ امامي، مشهود احدي نيست. آن بزرگاني که سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) هم از آنهاست که فرمودند او نه مشهود کسي است نه معبود کسي، نه اينکه ـ معاذالله ـ خدا را آدم نميشناسد بعد عبادت ميکند! اينها اوّليات يعني اوّليات هر فصل است کسي که سؤال ميکند اين را بايد بفهمد.
بنابراين ما مکلّف به برهان هستيم همه اين اسماي صفاتي که گفته شد ميفهميم برهان را هم نگاه ميکنيم. براي اين «جوشن کبير» شرح مينويسيم کتاب مينويسيم براي آيات تفسير ميکنيم خدا را با همه اسماي صفاتي که قرآن بيان کرده براي ما قابل فهم است ميفهميم؛ اما همه اينها برهان است، علوم حصولي است مفاهيمي است که در ذهن است ميگوييم در خارج اينها مصداقي دارد ما آن مصداق را عبادت ميکنيم. حالا «از علم به عين آمد وز گوش به آغوش»11 بخواهيم مشاهده بکنيم با دل بيابيم نه بفهميم، کجا را بفهميم؟ اگر گفتند: «آب دريا را اگر نتوان كشيد»12 آن مربوط به برهان است، ما خدا را آن طوري که اسماي حُسنايش در «جوشن کبير» است اگر همهاش را نتوانيم به مقدار استعداد هر کسي ميفهمد، بعضيها همهاش را ميفهمند؛ اما بخواهيم «از علم به عين آمد وزگوش به آغوش» بيرون بياييم خود خدا را بخواهيم مشاهده بکنيم، او يک شخص خارجي است و بسيط است و نامتناهي. اين مثل دريا نيست که سطحي داشته باشد عمقي داشته باشد ساحلي داشته باشد، کَرانه و کِرانهاي داشته باشد، تا بگوييم اگر همهاش را نميشود کشيد به اندازه تشنگي ميشود چشيد. دريا همه و بعض دارد، اما خدا همه و بعض ندارد؛ همه است. هيچ پيغمبري، هيچ ولياي، هيچ وصياي نميتواند خدا را آن طوري که هست مشاهده کند، مستحيل در مستحيل است.
بنابراين مرز برهان مشخص است، مرز عرفان مشخص است، کلمات حکما که گفتند معرفت خدا بهترين علم است مشخص است، بيان سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه) و ساير حکما که ميگويند معرفت ذات اقدس الهي مستحيل است درباره علم شهودي است، او چون بعض ندارد تا به اندازه خودمان بفهميم. او محدود نيست تا کلّ آن را بفهميم؛ حتي در مقام فنا، در مقام فنا فقط «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند»،13 يعني فيض خدا، لطف خدا، چون در مقام فنا، خود اين شخص نابود که نميشود، آن نابودي که نقص است، آن که کمال نيست. اين يکي از مراحل عاليه معرفت، فناست، مقام فنا. مقام فنا نه يعني نابودي؛ يعني نه خود را ميبيند نه غير خدا را. اين يعني همان «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند».
اين موجودي که به مقام فنا رسيد، نابود که نشد، يک؛ موجود هست، دو؛ و محدود است، سه؛ اين موجود محدود اگر بخواهد مشاهده کند به اندازه خود مشاهده ميکند، چهار؛ خدا اندازه ندارد، پنج؛ لذا هيچ راهي نيست. آنجا ﴿**يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ**﴾.14 اينکه گفتند: «عنقا شکار کَس نشود دام باز چين»15 همين است.
غرض اين است که آن مقام ذات، ما مکلّف به برهان هستيم، با دليل هستيم، با استدلال هستيم و خوب هم ميفهميم و خوب هم عبادت ميکنيم به اندازه خودمان. به اندازهاي که ميفهميم عبادت ميکنيم؛ اما شهود ذات را مقدور کسي نيست. الآن مثالي از باب تشبيه معقول به محسوس ذکر بکنيم؛ همه ما ميگوييم آفتاب را ميبينيم، ولي آنکه کارشناس است ميگويد اينکه شما ميبينيد نور آفتاب است. در وقتي که کسوف شده، يعني قمر يک کره تاريکهاي است بين ما و بين شمس قرار گرفت در اين عبوري که زمين با کره قمر دارد کره قمر هم مثل زمين است کوه دارد درّه دارد بيابان دارد صحرا دارد. اين رويش به طرف ماست، پشتش به طرف آفتاب. آن پشتش که به طرف آفتاب است، براي آنها بدر است و روشن. اين قسمت که به طرف ماست، سايهاش ميافتد روي زمين، ماه را ظلّ گرفته، نه آفتاب را. آفتاب را که ظلّ نميگيرد. سايه ماه افتاد روي زمين، نميگذارد ما آفتاب را ببينيم. اگر خسوف کلّي باشد که هيچ چيز آفتاب پيدا نيست. اگر بخشي از خسوف کلّي نباشد، همه کارشناسها ميگويند در آن وقت اگر کسي با چشم غير مسلّح بخواهد آفتاب را ببيند کور ميشود. با اينکه نورش به ما نميرسد. مگر آفتاب ديدني است؟! اين تازه گوشهاي از گوشههاي فعل خداست. آفتاب را مگر ميشود ديد؟! ما آنچه الآن ميبينيم نور آفتاب است. اينکه ميگوييم: «آفتاب آمد دليل آفتاب»،16 اين نور آفتاب است و گرنه جرم آفتاب که ديدني نيست. همه اين کارشناسها سفارش ميکنند ميگويند اگر خسوف کلّي نبود، گوشهاي از شمس پيدا بود، حتماً با چشم مسلّح ببينيد، و گرنه کور ميشويد. شمس ديدني نيست، چه رسد به خالق شمس.
بنابراين حرفها جاهايش بايد مشخص باشد. پس علم دو قسم است: يک علم ذاتي است، يک علم فعلي. اين آزمون علم فعلي است، يک؛ آن علم ازلي علت اشيا اگر باشد علت اشياست با همه مبادي و علل و اسباب و وسايل. اين طور نيست که فقط علّت فعل باشد تا کسي بگويد «مي خوردن من حق ز ازل ميدانست». بله حق ز ازل ميدانست، با اختيار و مبادي و ابزار که سفارش کردند گفتند اين حرام است نخور! ولي خوردي، اينها را هم ميداند.
غرض اين است که اين بلوا بحث مبسوط آن در اوّل سوره مبارکه «کهف» آمده است. فرمود ما اين کار را کرديم تا شما بيازماييم.
مسئله ديگر اين است که مرگ آن طوري که قرآن کريم مرگ را معنا کرده است به همه فهماند که انسان مثل يک دسته شلغم يا تُرُب نيست برود زير خاک بپوسد، اين طور نيست. مرگ به معناي تخلل عدم بين متحرک و هدف نيست که اين قافله بروند در گودال نيستي معدوم بشوند، دوباره سر از حيات در بياورند. عدمي در کار نيست، نيستي در کار نيست. يک سير وجودي است: ﴿إِنَّكَ كَادِحٌ﴾، ﴿كَادِحٌ﴾، ﴿كَادِحٌ﴾، ﴿كَادِحٌ﴾، ﴿كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾. عدمي در کار نيست؛ منتها چون هجرت است هجرت دو چهره دارد: آن مهجور عنه ميبيند اين مهاجر را الآن نميبيند. اين مسافرت همين طور است، سفر دو چهره دارد: از جايي منتقل ميشود به جايي ميرسد. نسبت به منقول عنه ديگر حالا غايب است مرگ يعني همين!
پرسش: رابطه بين موت و وفات در قرآن کريم چيست؟
پاسخ: قرآن کريم موت را وفات ميداند، فوت که نميداند. بارها يعني بارها تشريح شد که وفات اين «تاء» جزء کلمه نيست. زائد است. اصل آن «واو و فاء و ياء» است که «متوفِّي، متوفّا، مستوفا، استيفا»، همه اينها مربوط به اخذ تام است. ميگويند فلان کس مقالهاش مستوفاست يا حقّش را استيفا کرد؛ يعني همه حرف را گفته است. خدا متوفّي است؛ يعني تمام حقيقت انسان را ميگيرد. فرشته مرگ عزرائيل(سلام الله عليه) متوفِّي است: ﴿**يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ**﴾؛17 يعني تمام حقيقت شما را ميگيرد. شما فوت نميکنيد، اين «تاء» در فوت جزء کلمه است «فات» اين «تاء» لام الفعل است؛ اما وفات اين زائد بر کلمه است. اين يک «واو» است و يک «فاء» است و يک «ياء». «تاء» چه کاره است. حقيقت انسان وفات ميکند، نه فوت. يک جا در قرآن است که فرمود فوتي در کار نيست: ﴿فَلاَ فَوْتَ﴾،18 اما ﴿يَتَوَفَّاكُم﴾، خدا متوفّي هست، فرشتهها متوفّي هستند، زير مجموعه عزرائيل(سلام الله عليه): ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾؛19 آنها متوفّا هستند. در جاهليت ميگفتند که ﴿أَ َإِذَا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ﴾،20 ما ميرويم گم ميشويم! فرمود چرا گم ميشويد؟ ﴿**قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ**﴾، چرا گم ميشويد؟! کجا گم ميشويد؟! بله، اينجا شما را نميبينند. مگر بنا شد هميشه اينجا باشيد. مگر مسافر هميشه در منتقل عنه است؟ سفر ميکند. مهاجر، مسافر، متحرِّک. مرگ به معناي تخلل عدم بين متحرک و هدف نيست. اين متحرک مرتّب ميرسد «الي لقاء الله». در برزخ حسابي دارد، در ساهره قيامت حسابي دارد، در «عند الميزان»، «عند الصراط» حسابي دارد، ـ إنشاءالله ـ «عند البهشت» حساب ديگري دارد. مرگ به اين معنا نيست؛ لذا مخلوق خداست آن حيات قبلي خيلي مهم نبود، حيات دنيا را خيلي قرآن بر آن حساب نميکند، عمده حيات «بعد الموت» است؛ لذا موت را معمولاً مقدم ذکر ميکنند و از طرفي هم انذار بيش از تبشير در قرآن کريم مطرح است. فرمود: ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً**وَ هُوَ الْعَزيزُ الْغَفُورُ**﴾ هست و خدا هفت آسمان را ﴿**طِباقاً﴾ آفريد. آيا ﴿**طِباقاً﴾ يعني «عموداً» يکي بالاتر از ديگري؟ يا «محيطاً» بعضي محيط بر ديگري است؟ به هر حال در قرآن است که هفت آسمان هست. بر اساس حسابهايي که ديگران داشتند مثل بطلميوسي و اينها که برابر آن هيأت قديم هم حکماي ما بحث کردند هم متکلمين ما هم مفسّرين ما هم محدّثين ما؛ شما از مرحوم شيخ طوسي گرفته تا بعد همه اين آسمان سبعه را برابر هيأت بطلميوسي معنا ميکنند. وقتي بحار مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) را ملاحظه بکنيد اين سماوت سبع را برابر هيأت بطلميوسي معنا ميکنند. آن روز هم به عرض شما رسيد که در روايات ما هست که فاصله نفخ صور اول و دوم چهارصد سال است. ايشان اين چهارصد سال را ميگويد هيچ راهي نيست مگر اينکه اين افلاک تسعه آن نهمي که فلک الأفلاک است با گردش اين شب و روز پيدا ميشود وقتي شب و روز پيدا شد ماه و سال پيدا ميشود، آن ميماند بقيه از بين ميروند. ما اصلاً فلک نهم نداريم، فلک هشتم نداريم، فلکي در کار نيست. اقدمين اين را در بحثهاي رياضي ذکر ميکردند، نه طبيعي. مداري رسم ميکردند براي مسير حرکت اينها، بعد کمکم قدما يعني قدما! اقدمين يعني اقدمين! اين علم «عند الاقدمين» جزء فنون رياضي بود، «عند القدماء» يعني از بطلميوس به بعد جزء طبيعي شد، حالا شده فلک يعني جسم. آن وقت آمدند گفتند حالا که فلک جسم است خرق و التياق را اينها ميگويند محال است مسئله معراج چيست؟ حرف از کجا آمده و به کجا رفته؟! جسمي در کار نيست! مداري رسم ميکردند ميگفتند اين مدار محور حرکت فلان کوکب است آن مدار محور حرکت فلان کوکب است. اين مدار بود که حرفهاي اصيل را آن اقدمين دادند، بعد قدما به صورت جرم و جسم درآوردند شده فلک، بعد مفسرين ما از شيخ طوسي به بعد، محدثين ما از مجلسي اوّل به بعد، همه آنها روي همين افلاک کار کردند. آنها ميگفتند اين سماوت سبع اين قمر و عطارد و زهره و شمس و مريخ و مشتري و زحل به همين ترتيب در آسمان هفتگانه است. در آسمان هشتم تمام ستارههاي ثابت و غير متحرک است. آسمان نهم را ميگفتند فلک اطلس يعني بينقطه مثل کلمه اطلس که بينقطه است و آنجا چون ستاره ندارد فلک اطلس است.
تعبير قرآن اين است که ﴿وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابيحَ**﴾21 ما تمام ستارهها را در آسمان اوّل گفتيم؛ اما آسمانهاي بعدي هنوز کشف نشده، ما درباره آنها، درباره خود زمين و آنچه محل ابتلاي ماست کمتر بحث کرديم چه رسد به آسمانها. آيا اين آسمانها همان است که فلکيون ميگفتند يا نه، غير از آن است؟ بعد ميفرمايد: ﴿وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطينِ﴾، بعد فرمود تنها همين مسئله نيست که يک رياضيدان يا يک هيوي بفهماند. ﴿وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُون﴾،22 يک؛ بعد ميفرمايد: ﴿وَ أَوْحي في كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها﴾، رهبري هر آسمان را از راه وحي با رهبران سماوي ما ميرسانيم، دو؛ آن بيان نوراني امام مجتبي در محضر اميرالمؤمنين(سلام الله عليهما) که آن مرد شامي آمده از حضرت امير(سلام الله عليه) سؤال کرد که «كَمْ بَيْنَ السَّمَاء وَ الْأَرْض»، وجود مبارک حضرت امير به مجتبي(سلام الله عليهما) فرمود «بُنَي»! تو جواب بده. او هم فرمود شما سؤال کرديد بين آسمان و زمين چقدر فاصله است؟ فرمود: «مَدُّ الْبَصَرِ وَ دَعْوَةُ الْمَظْلُوم»؛23 فرمود اگر منظورتان آسمان ظاهر است حدّ و مرزي ندارد، تا چشم ميبيند آسمان است. اگر آسمان باطن است، آه مظلوم. «مَدُّ الْبَصَرِ وَ دَعْوَةُ الْمَظْلُوم»، اين آه مظلوم کجا ميرسد که اثر دارد؟! به کجا ميرسد؟ آن جايي که ﴿وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ﴾، آن جايي که ﴿أَوْحی في كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها﴾** آن سما ديگر نه رياضي است نه طبيعي.
غرض اين است که ذات اقدس الهي طبقاتي، درجاتي، دوائر فراواني ترسيم کرده است تا اين آسمانها تنظيم بشوند.
«و الحمد لله رب العالمين»
. سوره کهف, آيه12.
. سوره انسان، آيه2.
. سوره انبياء, آيه35.
. سوره ملک، آيه2.
. سوره مائده، آيه94.
. التفسير الكبير، ج21، ص427.
. شعر منسوب به خيام.
. خواجه نصيرالدين طوسي، جبر و اختيار، ص 48.
. سوره سبأ، آيه3.
. سوره انبياء، آيه35.
. ديوان اشعار سنايي غزنوي، غزل209.
. مثنوي معنوي، دفتر ششم، بخش1.
. ديوان سعدي، غزل18؛ «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند ٭٭٭ بنگر که تا چه حد است مکان آدميت».
. سوره آل عمران، آيات28 و 30.
. ديوان حافظ، غزل7؛ «عنقا شکار کس نشود دام بازچين ٭٭٭ کان جا هميشه باد به دست است دام را».
. مثنوي معنوي، دفتر اول، بخش ششم؛ «آفتاب آمد دليل آفتاب ٭٭٭ گر دليلت بايد از وي رو متاب».
. سوره سجده، آيه11.
. سوره سبأ، آيه51.
. سوره انعام، آيه61.
. سوره مؤمنون، آيه82؛ سوره صافات، آيه16؛ سوره واقعه، آيه47.
. سوره فصّلت، آيه12.
. سوره ذاريات، آيه22.
. الغارات(ط ـ الحديثة)، ج1، ص188.