أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿أَ فَمَنْ يَمْشي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ أَهْدي أَمَّنْ يَمْشي سَوِيًّا عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ (22) قُلْ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ (23) قُلْ هُوَ الَّذي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (24) وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ (25) قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذيرٌ مُبينٌ (26) فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سيئَتْ وُجُوهُ الَّذينَ كَفَرُوا وَ قيلَ هذَا الَّذي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ (27) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ وَ مَنْ مَعِيَ أَوْ رَحِمَنا فَمَنْ يُجيرُ الْكافِرينَ مِنْ عَذابٍ أَليمٍ (28) قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنَّا بِهِ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ في ضَلالٍ مُبينٍ (29) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ (30)﴾
سوره مبارکه «مُلک» که در مکه نازل شد، از توحيد و معاد بيش از ساير مسائل ياد ميکند، زيرا اين مبدأ و معادند که حيات معنوي انسان را تأمين ميکنند. فرمود انسان سالک است، به هر حال نياز به راه دارد؛ آن راه بايد مستقيم باشد که اگر کسي وارد آن راه شد به مقصد برسد. مقصد هم لقاي الهي است و اين سفر بدون رهتوشه و راحله ممکن نيست. زاد اين سفر، خوردن و نوشيدن و آشاميدن نيست؛ زاد اين سفر، فقط پرهيزکاري است که فرمود: ﴿**تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي**﴾،1 پس تنها رهتوشه اين سفر تقواست. البته سفرهاي طولاني راحلهاي هم لازم دارد، سفر اگر نزديک باشد؛ «قريب الوصول» باشد، همان رهتوشه کافي است و اگر طولاني باشد، بدون راحله دشوار است، گرچه رفتني است؛ ولي سخت است. آن بيان نوراني امام حسن عسکري(سلام الله عليه) که فرمود: «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لَا يُدْرَكُ إِلَّا بِامْتِطَاء اللَّيْل»2 همين است. «اِمتَطَأ» باب افتعال يعني «اخذ المطيّئه». مطئيه آن مرکَب راهوار را ميگويند. فرمود وصول «الي الله» يک سفر طولاني است، بدون مرکَب راهوار ميسور نيست و آن مرکَب نماز شب است: «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ» که «لَا يُدْرَكُ إِلَّا بِامْتِطَاء اللَّيْلِ».
گاهي ممکن است بعضيها «ابن السّبيل» باشند، در راه بمانند، نيازمند به کمک باشند؛ ولي اگر کسي بخواهد اين راه طولاني را با کوشش خود به عنايت الهي به سر ببرد، تقواي عام از يک طرف و نماز شب که همان تقواي خاص است از طرف ديگر، آن يکي ميشود زاد، اين يکي ميشود راحله. البته برخيها گفتند که انجام وظايف زاد است، محبت راحله است، آن هم درست است.
در اين بخش فرمود بعضيها بيراهه ميروند، بعضيها ﴿عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾ هستند. آنها که بيراهه ميروند؛ يعني ميگويند: «حسبنا العقل»، ما انديشهمان کافي است يا ميگويند: ﴿أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً﴾3 يا ميگويند: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً﴾،4 ميگويند معرفتشناسي ما به حسّ و تجربه حسّي است. ما چيزي را که ببينيم، باور داريم و چيزي را نبينيم، باور نداريم. آن که معرفتشناسي او حسّي است، يک امر غير حسّي را که درک نميکند؛ لذا باور هم ندارد؛ لذا تنها چيزي که اينها ميپذيرند «يؤمنون بالشّهادة» است، ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ نيست. خدا و اوصاف خدا و معاد و وحي و نبوت که امر غير حسّي است، باور ندارند. فرمود اينها فقط خود را ميبينند و زمين را ميبينند: ﴿يَمْشي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ﴾، همينطور به پشت افتاده، دارند راه ميروند. اين به مقصد نميرسد. اين کلمه ﴿أَهْدي﴾ به معني افعل تفضيل نيست، افعل تعييني است؛ يعني اين شخص به هدايت نزديک است يا کسي که دو فضيلت را داراست: يکي حُسن فعلي، يکي حُسن فاعلي. يکي آدم معتقدي است، راهرو خوبي است، يکي هم راه خوبي را انتخاب کرده است، ﴿أَمَّنْ يَمْشي سَوِيًّا﴾، يک؛ ﴿عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾، بعضيها راهروي خوبي هستند؛ اما نميدانند کجا راه بروند؟ آن مقدس بيدرک هر چه به او بگويي، عمل ميکند؛ اما نميداند چه چيزي را عمل بکند! جاهل متهتّک هم مشکل علمي دارد هم مشکل عملي؛ اما مقدس بيدرک آن متنسّک بيدرک، اين حُسن فعلي دارد؛ ولي حُسن فاعلي ندارد. هر چه شنيد را عمل ميکند؛ اما حالا حرف چه کسي را بايد بشنود و چه چيزي را بايد عمل بکند، آن در اختيارش نيست. اين دو تا قيد که حُسن فعلي و حُسن فاعلي، آدم خوب و کار خوب، آدم مستقيم، در راه مستقيم، ﴿سَوِيًّا﴾، يک؛ آدم معتدلي است. ﴿عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾، دو. يک آدم معتدل خوشفکر، راهرو و چابک، در صراط مستقيم هم هست. هدايت فقط برای اينهاست که اين ﴿أَهْدي﴾ به معناي افعل تفضيلي نيست، به معناي افعل تعييني است.
بعد فرمود: ﴿قُلْ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ﴾، ذات أقدس الهي شما را آفريد؛ هم ميزبان خوبي به شما داد، هم مهمان خوبي. در سوره «نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾.5 انسان زادروزي که به دنيا آمده، چيزي نميداند، بديهيات را نميداند، حتي نميداند آتش ميسوزاند! اين﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ﴾، که ﴿لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾، اين نکره در سياق نفي است، مفيد عموم است. اين کودکي که به دنيا آمده، هيچ نميداند؛ اما چند کار خداي سبحان با او کرد؛ يک ميزبان خوبي به او داد از سنخ علم است. يک مهمان خوبي به او داد، از سنخ علم است. اين بايد با اين ميزبان و مهمان خوب زندگي کند، بيگانه را راه ندهد، «قطّاع الطريق» را راه ندهد. فرمود آنچه لازمه سعادت همين کودک بود را ما به او داديم. اينکه فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾؛ يعني اين علوم حوزه و دانشگاه اينها را نميدانيد، بله. در بخشهاي ديگر هم فرمود، تعليم علم و تعلّم علم بر شما واجب است، دو؛ راهش هم که ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ وَ الأفْئِدَةَ﴾،6 که اين علوم را ياد بگيريد، سه؛ اما در درونِ درون شما علوم فراواني را خدا ذخيره کرد که اينها ميزبان هستند و صاحبخانه هستند. آن يازده سوگند سوره مبارکه «شمس» براي همين پاسخ است. بعد از آن سوگندهاي يازدهگانه مفصّل: ﴿وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها﴾،7 تا ميرسد به ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾، با سه تا «هاء» که همه به خود شخص برميگردد که همه به ميزبان برميگردد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾،8 نفرمود ما چيزي که خوب و بد است را به او نشان داديم. خوب و بد در عالم فراوان است. هر سه ضمير مؤنث «هاء» به خود نفْس برميگردد. فرمود آنچه براي اين شخص خوب است، آنچه براي اين شخص بد است، به همين شخص گفتيم. نفرمود ما حق و باطل را گفتيم، خير و شرّ را گفتيم، حَسن و قبيح را گفتيم، اينطور نيست که بگوييم ما کلّياتی را بلد هستيم! اگر بفرمايد ما جهانبيني خوبي به او نشان داديم، اين خوب است؛ ولي مشکل را حلّ نميکند. اين سه تا «هاء» به خود نفْس برميگردد؛ يعني به همين نفس زيد گفتيم چه چيزي براي تو خوب است و چه چيزي براي تو بد است. هيچ کسی نميتواند بگويد من مردّد هستم، دنبال استخاره ميگردم!
پرسش: ...
پاسخ: چرا، ندارم، به من عقل داد، فرمود بپرس! فرمود: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ وَ الأفْئِدَةَ﴾.
آدم يا عالم است يا متعلِّم. فرمود آنچه را که براي تو خوب است من در درون تو نهادم. اگر يک وقت آن بيگانه چيزي را به شما گفت، بخواهد شما را گمراه بکند، شما داريد بالا ميآوريد، بايد بفهميد. اين قدر دستگاه درون و فطرت را سالم آفريد که از دستگاه طبيعت خيلي قويتر و غنيتر است! در دستگاه طبيعت، يعني معده و روده و دستگاه گوارش را خدا سالم آفريد که اگر غذاي ماندهاي به اين کودک خردسال بدهند که مختصری مسموم شده باشد، فوراً بالا ميآورد. اين طبيعت ما را خدا مثل تُنگ خالي و ظرف خالي خلق نکرد که هر چه در آن بريزيم باور کند، اينطور نيست. اين روده را، اين معده را، اين دستگاه گوارش را، تمام تشکيلات را سالمِ سالم آفريد که اگر مختصری اين غذا مانده باشد، به اين کودک بدهند فوراً بالا ميآورد، ميگويد من اين را نميخورم. فطرت ما دقيقتر و پاکتر از اين است. شما ببينيد چيزي را به اين کودک بخواهيد فريب بدهيد، اين قبول نميکند. هرگز اين بچه دروغ نميکند، مگر اينکه بعد دروغ را يادش بدهند؛ يعني تمام کارهاي اين کودک بر اساس حق و صدق و خير و حَسن است. اگر گريه ميکند، واقعاً مشکلي دارد؛ يا بيخوابي است، يا گرسنگي است، يا جايي تَر است و اگر ميخندد، واقعاً بيمشکل است. هيچ ممکن نيست گريه يا خنده کودک، خواب يا بيداري آن کودک بيحساب باشد. مگر اينکه کسي بعدها اين را تربيت زشت کند.
پس اين دستگاه طبيعت يک دستگاه سالمي است، دقيقتر از اين و علميتر از اين و پُر برکتتر از اين برای فطرت است که با سه تا ضمير «هاء» فرمود آنچه خير اوست، ما به او گفتيم. يک وقت است ما ميگوييم در عالم چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است. اين يک کلّي است مشکل را حلّ نميکند. نفرمود ما خير و شرّ را به او ياد داديم، فرمود آنچه براي او خير است، آنچه براي او شرّ است، همه را گفتيم؛ لذا اين کودک اگر چيزی را بهانه بگيرد اين پَس ميزند و بالا ميآورد. اين فطرت است. اين صاحبخانه است. فرمود مواظب باش اين صاحبخانه را با آمدن «قطّاع الطريق»ها و مهمانهاي مزاحم، اين صاحبخانه را خفه نکني، صاحبخانه بيرون نميرود. فطرت هيچ کسی عوض نميشود. فطرت را نميشود گرفت؛ ولي ميشود او را خفه کرد: ﴿**قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا**﴾.9 اين «دسّ» که قبلاً هم تفسير شد، باب تفعيل است، اين سه تا «سين» دارد: يکي از اين «سين»ها تبديل شده به «ياء»، بعد تبديل شده به «الف». اصلش «دسّس» بود. اين «دسّس» مبالغه و تکثير دسيسه است. دسيسه هم اين است که انسان چيزهايي را کنار بزند، امري را زيرش دفن بکند، مدفون بکند، مخفي بکند، مخفيکاري را ميگويند دسيسه. ﴿**أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ**﴾10 همين است. انسان که توجيه ميکند، خطيئات خود را توجيه ميکند، دروغ ميگويد، بعد اين دروغ را ميخواهد توجيه کند، اين دسيسه است. وقتي خيلي تبهکاري او ادامه پيدا کرد، از باب ثلاثي مجرد ميشود «دسيسه»، بعد «دَسّس»، بعد ميشود: «دسّاها»، ﴿**قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا**﴾. اين صاحبخانه را نميشود از خانه بيرون کرد، اين را دفن ميکنند. بله، با اغراض و غرائز دفن ميکنند. يک وقت سر برميدارد ميگويد کاري از من برنيامد مرا دفن کردند، وگرنه فطرت آدم در هنگام مرگ در همه موارد وقتي که شکوفا شد، ميگفت مرا دفن کردند. هرگز فطرت عوض نميشود، شدني نيست. فرمود ما اين کار را کرديم، پس صاحبخانهاي ما داريم که خيلي عالم و آگاه است و او به نام فطرت است. علومي را هم در حوزه و دانشگاه ياد ميگيريم، اينها مهماناند. فرمود اينها چند روزي مهماناند، بعد هم اواخر از شما ميگيريم اينطور نيست، خيلي کم اتفاق ميافتد انسان تا آخر عمر هر چه ياد گرفت، در ذهنش بماند. «آنها که خواندهام همه از ياد من برفت»،11 غالباً همينطور است. فرمود دوران سالمندي و فرتوتي که رسيد، بعضيها به جايي ميرسند که ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾،12 اينجا هم نکره در سياق نفي است؛ البته اين به نحو موجبه کلّيه نيست. فرمود برخيها به فراموشي و نسيان مبتلا ميشوند که هيچ چيزي يادشان نيست. حتي بعضي از مراجع بودند که خواندن يک خط رساله عمليه خودشان مقدورشان نبود. اين را هم ما يافتيم.
بنابراين اين ميشود که انسان به جايي برسد که همه خواندههاي او از بين برود؛ اما آنچه انسان در حوزه و دانشگاه ياد گرفت، آن از بين ميرود؛ اما اين ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾، از بين رفتني نيست، اين سرجايش محفوظ است. اصرار قرآن اين است که صاحبخانه را نرنجانيد. چيزی ياد بگيريد که با اين صاحبخانه بسازد و حرف اين صاحبخانه را گوش بدهيد، براي اينکه اين همه چيزهايي که به خير شماست، بلد است. نفرمود ما بد و خوب را به او ياد داديم، اين سه تا «هاء» سهم تعيينکننده دارند. بعد از آن يازده قَسم که فرمود: ﴿فَأَلْهَمَها﴾**، نه «علّمها»، ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾**، اين از بين نميرود، اين فطرت است، چون اين را دارد اين به او ميگويد اگر بلد هستي که بلدي، اگر بلد نيستي از کسي ياد بگيرد، فرمود ما اين کار را کرديم: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾، در بخش ديگر هم فرمود وقتي دوران سالمندي شد: ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾، آن هم نکره در سياق نفي است؛ يعني اين علوم حوزوي و دانشگاهي يک وقت اصلاً نبودند، يک وقت هم اصلاً نيستند؛ اما آن اوّلي سرجايش محفوظ است. مواظب باشيد اين صاحبخانه را خفه نکنيد. اين ﴿**قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا**﴾؛ يعني دسيسه کردند، اين را دفن کردند، آن وقت با اغراض و غرائز روي قبر اين نشستند و دارند زندگي ميکنند. وگرنه اينطور نيست که هيچ کسي آن فطرت خود را از دست بدهد. آن فرعون در آخر امر نخواست دروغ بگويد، يا خيليها که «عند الاحتضار» رسيدند، حق برايشان روشن ميشود. حق برايشان روشن ميشود؛ يعني اين اغراض و غرائز کنار ميرود و نبش قبر ميشود، آن فطرت براي آنها ظاهر ميشود، ميگويند: «آمنّا و کذا»؛ لذا فرمود ما وسيله تقويت آن درون را، يک؛ وسيله استحصال علوم مهمان را فراهم کرديم، دو؛ ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ﴾.
مطلب بعدي آن است که گاهي سمع در مقابل بصر است؛ مثل آنچه در سوره «نحل» آمده يا آنچه در همين بخش آمده که يا انسان حرفها را از ديگران ميشنود يا خودش مطالعه ميکند در کتابها، اين سمع در مقابل بصر است. يک وقت سمع در مقابل عقل است نه در مقابل بصر. اين ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِل﴾؛13 اين سمع شامل بصر هم ميشود. يک وقت است انسان نامه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را ميخواند. اين سمع نيست، اين بصر است. نامه را ميبيند، قرآن را ميبيند، اين آيات الهي را ميبيند و از اينجا پي ميبرد. اين سمع گاهي در مقابل عقل است، گاهي در مقابل بصر و عقل است. آنجا که تفصيل است، چون تفصيل قاطع شرکت است؛ مثل سوره «نحل»؛ مثل آيه محلّ بحث سوره «مُلک» اينجا سمع که فرمود: ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ﴾، در مقابل بصر و عقل است. آنجا که در سوره «نحل» بود، آن هم همينطور است: ﴿جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ وَ الأفْئِدَةَ**﴾؛ اما اينجا که دارد: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِل﴾، اين ﴿نَسْمَعُ﴾**؛ يعني دليل نقلي به ما برسد؛ خواه آن دليل نقلي مکتوب باشد که انسان آن را ميبيند يا مسموع باشد که با گوش ميشنود، اين دوتا راه باز است.
اما در مسئله سمع برای اصول دين، ما در اصول دين يقين ميخواهيم؛ مثلاً کسي بتواند برهان اقامه کند که قرآن معجزه است، فرق معجزه با سِحر را بداند، تحدّي را بداند، اين مقدور همگان نيست. حالا اين بچه وقتي که بالغ شد، او حالا مثلاً ﴿**لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَ الْجِنُّ**﴾14 را ميداند تحليل بکند و قرآن معجزه است و از اين جهت معتقد است و به حقانيت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، اينکه مقدورش نيست؛ ولي اين بايد يقين داشته باشد. يقينش اين است که «سمعاً» يعني «نقلاً» از بزرگان علمي خود، نه تقليد؛ از بزرگان علمي خود شنيد که قرآن معجزه است به فلان دليل و پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم پيغمبر است به فلان دليل. ما در اصول دين يقين ميخواهيم، نه برهان و نه تقليد. تقليد همين که فلان کس گفته، او بايد مواظب باشد که فلان کس از چه راهي دارد ميگويد؛ لذا اکثري مردم دينشان دين سمعي است نه تقليدي، يعني مطمئن هستند که اين علما درست ميگويند، باور دارند اينها را، حرف اينها را ميپذيرند.
پرسش: ... در اينجا من نمیتوانم به عقل مراجعه کنم؟
پاسخ: چرا، الآن ما وقتي که بيمار شديم به پزشک مراجعه ميکنيم، اين به عقل است. اين يک مراجعه خوبي است، اين تقليد نيست، تحقيق است و علم است و اطمينان هم داريم، يقين هم داريم. به هر حال خانه ميخواهيم بسازيم مهندس لازم داريم. چه کسي اين عالم را آفريد؟ پيغمبر لازم داريم. حالا يا خودمان تحقيق ميکنيم يا عالماني که مورد اطمينان ما هستند. اين تقليد نيست، بنابراين در جاهليت تقليد بود، قبول و نکول اينها به حرفهاي ديگري وابسته بود. قرآن حرفهاي آنها را چگونه نقل ميکند؟ قرآن ميفرمايد اينها ميخواستند چيزي را تصديق کنند، ميگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَي أُمَّةٍ﴾15 ميخواستند چيزي را تکذيب کنند، ميگفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾،16 ما چنين چيزي نشنيديم. اينکه تمام حرفش در جاهليت به بتپرستي بتپرستان است، اين ميشود تقليد کور. اما کسي که ميگويد عالمان بزرگي ما داريم، اينها محقّقاند، داعيهاي ندارند، «لله» تلاش و کوشش کردند که حق را بفهمند و به ما بگويند، اين ميشود: ﴿لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِل﴾ و جمع اينها هم «مانعة الخلو» هستند نه «مانعة الجمع».
پس اگر فقط در مقابل فؤاد، قرار بگيرد اعم از سمع و بصر است؛ اما وقتي که خود بصر بالصّراحه ذکر بشود، اين سمع معناي خاص خود را دارد: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ﴾. اين نعمتها را ميشمرد تا انسان شاکر باشد؛ يعني کسي که مطالعه کرده، حالا براي درس فردا، بحث فردا بايد بگويد «الحمد لله رب العالمين». اينطور نيست که اين «الحمد لله رب العالمين» فقط مربوط به سفره غذا باشد. همانطور که «بسم الله» گفتن موقع مطالعه، وقتي انسان وارد کتابخانه شد «بسم الله» ميگويد، وقتي اين مطالعه کتابها تمام شد، بايد بگويد «الحمد لله رب العالمين». اين وظيفه ديني ماست، اينها نعمت است، بايد در برابر اين نعمت شکر کرد. خدا را شاکر که اين توفيق را به ما داد که ما اين چهار تا کلمه را ياد بگيريم، داريم به ديگري منتقل ميکنيم! اينطور نباشد وقتي مطالعهمان تمام شد، کتاب را هم بزنيم بياييم بيرون! وقتي مطالعهمان تمام شد، حتماً بگوييم «الحمد لله رب العالمين». بحثها را اينطوري فرمود تنظيم بکنيد. بدانيد معلم ذات أقدس الهي است. علم که در کتابها و اينها نيست، علم و اينها ابزار کار است.
فرمود: ﴿قُلْ هُوَ الَّذي ذَرَأَكُمْ﴾؛ يعني «خلقکم»، ﴿فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾، که زمينه معاد را فراهم کرده است. انسان ياوه نيست، باطل نيست. يقيناً از جايي خلق شده است و به جايي هم ميرود. مگر اين روح از بين ميرود؟! مگر خاطرات علمي از بين ميرود؟! مگر علم از بين ميرود؟! مگر اعمالي که انسان انجام داد، از بين ميرود؟ مگر احسانهايي که کسي انجام داد، از بين ميرود؟! يا ـ خداي ناکرده ـ ستمهايي که کرده است، از بين ميرود؟! اينها طوري نيست. يک بيان نوراني در فرمايشات سيدناالاستاد هست، در جاهاي ديگر هم هست که کذب و دروغ هرگز به مقصد نميرسد، دروغگو به مقصد نميرسد.17 ايشان يک تحليل خوبي هم در الميزان دارند؛ ميفرمايند کاري که انسان کرد، حرفی را گرفت، پولی را گرفت، به بيتالمال آسيب زد، کاري کرد يا حرفي زد، اين موجود شد. موجود هرگز معدوم نميشود؛ يعني اين موجود در همين مقطع هست، خودش بله در مقاطع بعدي نيست؛ اما همين که در اين لحظه موجود شد، ميافتد در خط توليد، چون به هر حال موجود شد. ما موجود بيکار که در عالم نداريم. اين حرف را زد، اين حرف شده موجود. اين حرف که موجود هست، اثری دارد. خودش از بين ميرود، آن اثر چون موجود است، دنبالهاي دارد. خودش هم از بين ميرود. آن دنباله چون موجود است، اثري دارد، اين ميافتد در خط توليد. اين ميبينيد بعد از بيست سال که رسوا ميشود معلوم میشود که کار اوست. نميشود گفت که ما کاري کرديم يا کاري را گرفتيم يا اختلاسي کرديم يا روميزي گرفتيم، اين ممکن نيست. چيزي در عالم از بين برود و بياثر باشد، شدني نيست. اين ميافتد در خط توليد. الآن اين پارچهاي که در خط توليد میافتد، اينطوري نيست که آن دنده تا ابد بچرخد. آن دنده که اين نخ را ساخت، خودش از بين ميرود، اين نخ ميشود چيزي ديگر، آن هم از بين ميرود آن هم ميشود چيزي ديگر، بعد از بيست سال معلوم ميشود اين آقا گرفته است. حرفي که زديم، کاري که کرديم، اين هيچ ممکن نيست از بين برود. مسائل معنوي در بخشهاي خودش، مسائل مادي در بخشهاي خود. فرمود همينطور مرتّب حرکت ميکنيد، حرکت ميکنيد، تا به اعمالتان برسيد: ﴿وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾، به لقاي الهي بار مييابيد با انباري از کارها؛ لذا آن روز تعجب ميکند: ﴿ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاَّ أَحْصاها﴾18 تعجب ميکند. ميگويد همه کارهاي من اينجا هست، معلوم ميشود هيچ چيزي از بين نميرود. اين شيء در جاي خود، سرجاي خودش است، ما از آن گذشتيم، به آثار ديگر رسيديم. اگر انسان حرفی بزند، ميداند اين حرف هست، به هر حال دامنگير او ميشود و ميافتد در خط توليد، آن وقت مواظب است. فعل او، قول او، بعد ديگر نميگويد: ﴿ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلاَّ أَحْصاها﴾. ﴿قُلْ هُوَ الَّذي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾.
بعد مسئله معاد همينطور است؛ مسئله معاد را قرآن کريم مخصوصاً در سور مبارکه مکي خيلي اصرار ميکند، چون درست است که اصل توحيد است؛ اما اعتقاد به اينکه خدايي هست و ما را خلق کرد، اين مسئوليت نميآورد. اعتقاد به اين خدايي که ما را خلق کرد و ما را به طرف خود ميبرد و حسابرسي ميکند، اين است که مسئوليت ميآورد. اعتقاد به معاد بيش از اعتقاد به مبدأ اثرگذار است در مصونيت؛ لذا درباره معاد مکرّر در مکرّر فرمود، چون ميدانند اعتقاد به معاد مسئوليتآور است، به مبدأ معتقد بودند بله، خدايي هست عالم را او خلق کرد؛ اما از من چه ميخواهد؟ من در برابر او چه مسئوليتي دارم؟ آن که مسئوليتآور است، مسئله معاد است؛ لذا مکرّر در مکرّر ميفرمايد که هر کاري که شما انجام بدهيد، مستقيماً به همان کار برميگرديد. فرمود: ﴿وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ﴾. آنها خيال ميکردند که مسئله معاد نظير حوادثي است که روي کره زمين نظير تاريخ ميلادي و هجري و اينهاست، سؤال ميکردند که چه وقت ميشود؟ حضرت ميفرمود که ما يک «کِي» داريم، يک «کجا» داريم؛ اين «کي و کجا» وقتي برچيده شد، مسئله معاد پيش ميآيد. شما وقتی «کي» ميگوييد؟ يعني از تاريخ سؤال ميکنيد. «کجا» را ميگوييد؟ از جغرافيا سؤال ميکنيد. وقتي ميخواهد معاد بشود، هم بساط «کي» جمع ميشود، هم بساط «کجا» جمع ميشود. ما مادامي که اين زمين و آسمان را داريم، «کي و کجا» را داريم: ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُب﴾؛19 ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَت﴾20 ميشود، ﴿إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ﴾21 ميشود، کلّ نظام بساطش برچيده ميشود، صحنه ديگر در ميآيد، ديگر جا براي «کي و کجا» نيست. ما «کي» نداريم تا بگوييم تاريخ ميلادي است يا تاريخ هجري است! «کجا» نداريم تا بگوييم در کدام سرزمين است! اين صحنه کلاً برچيده ميشود: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾،22 صحنه عوض ميشود؛ منتها علمي است که ماوراي «کي و کجا» است، آن را وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميداند، براي اينکه خداي سبحان به او آموخت.
«فهاهنا امران»: يکي اينکه اينها سؤال ميکنند «کي و کجا»، به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود که ﴿ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،23 اصلاً من نميمانم، تو نميماني، آسمان و زمين نميماند تا من بگويم «کي و کجا»! ﴿ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾. فرمود اينها سؤال ميکنند که ﴿كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها﴾؛ مثل اينکه تو بلد هستي. اصلاً معلومي در کار نيست تا تو بلد باشي. اگر ما يک «کي»اي داشته باشيم، زمانی داشته باشيم، مکانی داشته باشيم که معاد آنجا اتفاق ميافتد، يک معلوم ما داريم، حالا ميگوييم چه کسي ميداند و چه کسي نميداند!؟ اما وقتي کلّ سماوات و ارض و زمان و زمين برچيده شد: ﴿ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، کسي نيست تا خبر داشته باشد، اين يکي. يکي اينکه تبديل ميشود به هر حال به يک عالم ديگري؛ ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ﴾؛ يعني «تبدّل السماوات غير السماوات». فرمود آن را خدا ميداند و به پيغمبر خود هم گفته است.
در سوره مبارکه «جن» در بخش پاياني آن، آنجا اين مطلب هست که آنها سؤال ميکنند، آيا ذات أقدس الهي اينها را ميداند يا نميداند؟ فرمود اينها امر غيبي است، يک؛ آيه 24 به بعد سوره مبارکه «جن» اين است: ﴿حَتَّي إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً﴾، فرمود به اينها بگو: ﴿إِنْ أَدْري أَ قَريبٌ ما تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً﴾؛ من ذاتاً نميدانم که قيامت چه وقت قيام ميکند! اين يک؛ آيه 26: ﴿عالِمُ الْغَيْبِ﴾، اين ﴿الْغَيْبِ﴾ قدر متيقنش «الف و لام» عهد است، چون آيه قبل درباره معاد است. خدا که غيب مطلق را ميداند، قدر متيقن اين آيه گذشته از غيب مطلق، مسئله معاد است. آيه قبل اين است که ﴿قُلْ إِنْ أَدْري أَ قَريبٌ ما تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً ٭ عالِمُ الْغَيْبِ﴾، پس اين «غيب» قدر متيقن است: ﴿فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً ٭ إِلاَّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ﴾، اين «غيب» را به هيچ کسی نميگويد، مگر آن رسول مرتضي! پس او ميداند. بنابراين از جهت تاريخي، از سنخ سالبه به انتفاء موضوع است، اصلاً زماني، زميني، جايي نميماند تا ما بگوييم در کجا و کي! اما به هر حال نشئهاي است.
يک بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) است که ائمه ديگر هم همين را دارند، وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم همين را فرمود: «رائدُ القوْم وَ الرائِد لَا يَكْذِبُ أَهْلَه»،24 ما نه تنها ميدانيم، عالم غيب هستيم به تعليم الهي، ما رائد هستيم. رائد به اين پيشرو ميگويند. شما مستحضريد اين آقاياني که مکه مشرف ميشوند با کاروان و اينها، يک عدّه قبلاً ميروند مکه، جا را ميبينند، مکان را ميبينند، کرايه ميکنند، آماده ميکنند، اينها را ميگويند رائد. قبلاً که با اسب و اينها حرکت ميکردند، کسي پيشرو بود ميرفت ببيند کجا بايد که بارانداز کنند، کجا بخوابند، اينها را ميگفتند رائد. اينها قبلاً ميرفتند آنجا، با خبر بودند، بعد ميآمدند به اينها اطلاع ميدادند که ما فلانجا بايد برويم. الآن هم کسي که ميخواهد برود به مکه، يک عده پيشرو ميروند آنجا، هتل تهيه ميکنند، جا را ميبينند، بعد ميآيند.
فرمودند ما رائد هستيم. ما از معاد ميآييم. ما از بهشت با خبر هستيم، از آنجا با خبر هستيم. نه اينکه فقط ما اينجا نشسته باشيم، از دور خبر داشته باشيم، اين چه عالمي است؟! فرمود: «رائدُ القوْم وَ الرائِد لَا يَكْذِبُ أَهْلَه»، ما از آنجا ميآييم.
يک بيان نوراني حضرت در نهجالبلاغه دارد که فرمود دنيا فرزنداني دارد، آخرت فرزنداني دارد: «فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ»،25 پس معلوم ميشود راههاي ديگري هم هست. راههاي ديگري هم هست که آدم همينجا که هست، برود بهشت و برگردد. اينکه فرمود: «فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ»؛ فرزندان بهشت باشيد، فرزندان قيامت باشيد، در آن خطبهاي که بيست صفحه است؛ ولي ـ متأسفانه ـ سيد رضي(رضوان الله عليه) هفت، هشت صفحهاش را نقل کرده است، بخشي از اينها را اصلاً نقل نکرده است، بخشي از اينها را تقطيع کرده، در خطبههاي ديگر. همان خطبه متقين که «صِفْ لِيَ الْمُتَّقِين»،26 حضرت آنطور شوريده حرف زده، بعد آن مستمع هم همانجا جان داد، فرمود مردان الهي کساني هستند که «فَهُم وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»،27 اين مثل اينکه اينها در بهشت هستند الآن. پس يک راه ديگري هم هست که آدم اينجا که هست، آنجا باشد. فرمود: «فَهُم وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»، آن قصّه حارثة بن مالک که مرحوم کليني در همان جلد دوم کافي نقل کرد که «أَصْبَحْتُ مُؤْمِناً حَقّا» هم همين است.28 غرض اين است که اينها فرمودند به ما از بهشت ميآييم، ما از آخرت ميآييم، ما ابناي آخرت هستيم، ما از آنجا هر چه شنيديم به شما ميگوييم.
«و الحمد لله رب العالمين»
. سوره بقره, آيه197.
. بحار الأنوار (ط ـ بيروت)، ج75، ص380.
. سوره نساء، آيه153.
. سوره بقره، آيه55.
. سوره نحل، آيه78.
. سوره نحل، آيه78.
. سوره شمس، آيه1.
. سوره شمس، آيات7 و 8.
. سوره شمس، آيه10.
. سوره نحل، آيه59.
. ديوان سعدي، غزل421؛ « آنها که خواندهام همه از ياد من برفت ٭٭٭ الا حديث دوست که تکرار ميکنم».
. سوره حج، آيه5.
. سوره ملک، آيه10.
. سوره اسراء، آيه88.
. سوره زخرف، آيات 22و23.
. سوره مؤمنون, آيه24؛ سوره قصص, آيه36.
. الميزان في تفسير القرآن، ج11، ص103.
. سوره کهف، آيه49.
. سوره انبياء، آيه104.
. سوره تکوير، آيه1.
. سوره تکوير، آيه2.
. سوره ابراهيم، آيه48.
. سوره اعراف، آيه187.
. شرح الأخبار في فضائل الأئمة الأطهار عليهم السلام، ج1، ص383.
. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه42.
. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193.
. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193.
. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج2، ص54.