تفسیر سوره انسان - جلسه ۳

مجموعه تفسیر سوره انسان از آیت الله جوادی آملی

چهارشنبه، 3 مهر 1398

41 دقیقه

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

﴿هَلْ أَتي‏ عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً (1) إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً (2) إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً (3) إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً (4) إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً (5) عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجيراً (6) يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً (7) وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي‏ حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً (8) إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً (9)﴾

سوره مبارکه «انسان» که شواهد مدني بودن او در صدر اول اين سوره مشهود است از خلقت انسان شروع شده است. تاکنون به اين نتيجه رسيديم که موجودي در بين مخلوق‎ها نه تنها از انسان بالاتر خلق نشد بلکه همتاي انسان هم چيزي خلق نشد که فرمود ما انسان را خلق کرديم، او را از نطفه و مانند آن آفريديم، تطوّراتی را براي او در نظر گرفتيم آن بخش‎هاي نهايي او که ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾،[1] مشهود است در آن مطرح است. آن وقت انسان اين مراحل طولاني را که پشت‎سر گذاشت و هم‎اکنون دارد در هر بخشي با موجودي از موجودات شريک است در بخش جسماش با اجرام شريک است در بخش‎هاي نباتياش با گياهان شريک است، در بخش‎هاي حيواني‎اش با حيوانات شريک است، در بخش‎هاي وهم و خيال با جن شريک است، در بخش‎هاي انساني آن مراحل مياني‎اش با فرشته‎ها شريک است در اوج انسانيت شريکي ندارد مظهر «لا شريک له» است؛ زيرا اگر در آن مرحله نهايي شريکي مي‎داشت «خليفة الله» نبود اينکه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾ و فرشته‎ها عرض کردند: ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ﴾ ذات اقدس الهي تفهيم کرده است که ﴿إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ﴾؛[2] بعد آنها هم در پايان امتحان باور کردند و تصديق کردند که ﴿لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا﴾[3] جريان تعليم اسما را که ذات اقدس الهي به انسانِ کامل آموخت ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾؛[4] آن‎گاه همين اسما معلّمه را به عنوان امتحان از فرشته‎ها سؤال کرد که اين چيست؟ آنها عرض کردند ﴿لا عِلْمَ لَنا﴾ ما بلد نيستيم آن‎گاه ذات اقدس الهي به انسان کامل مي‎فرمايد شما معلم فرشته‎ها باش آن هم نه در حدّ تعليم بلکه در حدّ انباء. دو تا نقص در فرشته‎ها هست: يکي اينکه توان شاگردي بلافصل خدا را ندارند براي اينکه صادر اول نيستند، چون اگر اينها در حدّي باشند که بتوانند شاگرد بلافصل خداي سبحان باشند در طرف ذات اقدس الهي که بُخلي نيست ياد مي‎دهد همان طوري که اسماي الهي را به انسان کامل آموخت به فرشته‎ها هم ياد مي‎دهد او که بُخلي در او نيست پس شاگرد بلافصل خدا نمي‎توانند باشند بايد از آدم يعني شاگرد مع الفصل اين علوم را فرا بگيرند.

در بخش دوم که شاگرد مع الفصل‎اند در حدّ تعليم اسما قابل نيستند در حدّ انباء اسماء قابل هستند؛ لذا ذات اقدس الهي به آدم(سلام الله عليه) نفرمود «يا آدم علمهم بأسماء هؤلاء» فرمود: ﴿يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾[5] در حدّ نبأ، خبر، گزارش با اينها در ميان بگذار لذا هيچ فرشته‎اي همتاي انسان کامل نيست. اينکه در روايات هست که «اوّل مَا خَلَقَ الله نُورُ نَبِينَا(صلي الله عليه و آله و سلم)»،[6] «اول ما خلق الله نور جدنا» که ائمه(عليهم السلام) فرمودند؛ براي اينکه اين اولين صادر است، اولين فيض ذات اقدس الهي است؛ هم در بخش اصل تعليم، هم فراگيري اسماي الهي، اينها مي‎شوند مظهر اسم اعظم و غير از اينها کسي مظهر اسم اعظم نيست.

پس اينها که حيات‎شناسي مي‎کنند و زيست‎شناسي مي‎کنند و مي‎گويند حتي هشتاد درصد بين انسان و ميمون مشترک است درست است؛ اما اينها بدن انسان را، حيات بدني و مادي انسان را با حيوانات و اينها مي‎سنجند مي‎گويند چند درصد با گياهان، چند درصد با فلان حيوان هشتاد درصد با ميمون اما آن ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾،[7] در اين بخش اصلاً انسان يک درصد هم باشد مشترک راه ندارد و شاهد آن اين است که قضاياي کلي را انسان مي‎فهمد هيچ حيواني کلي نمي‎فهمد و چون کلي نمي‎فهمد نمي‎تواند استدلال کند برهان اقامه کند و ترقي کند؛ لذا همه حيوانات ميليون سال قبل همان حدّ هستند. آنچه انسان را از ديگر حيوانات جدا مي‎کند که هيچ شرکتي ولو يک درصد بين انسان و حيوانات نيست آن ادراک قضاياي کلي است و مستحضريد که علم با قضاياي کلي پيش مي‎رود؛ اين است که در منطق مي‎گويند قضاياي شخصي در علم معتبر نيست درست است؛ مثلاً زيد فلان جا رفت عمرو فلان جا آمد اينها قضاياي شخصي است که صبغه علمي ندارد. قضاياي جزئي «في الجمله» نافع است نه «بالجمله». قضاياي جزئي مثل «بعض الانسان کذا» قضاياي جزئي‎اند نه شخصي ولي قضاياي جزئي به اندازه يک پايه است تا آن انديشمند روي اين پله پا بگذارد و بالا برود. با قضاياي جزئي هرگز قياس و استدلال سامان نمي‎پذيرد «ألجزئيين لا يکون قياس». هيچ برهاني هيچ دليلی، چه در فقه چه در غير فقه ممکن نيست صورت بپذيرد از دو تا قضاياي جزئي که بگوييم بعض «الف، باء» است بعض «باء، جيم» است، هرگز نتيجه نمي‎دهد بعض «الف، جيم» باشد؛ حتماً يک قضيه بايد کلي باشد الا و لابد در بين اشکال اربعه و هيچ حيواني و هيچ جنّي آن قضاياي کلي که انسان درک مي‎کند را درک نمي‎کند؛ لذا اگر هشتاد درصد مشترکاتي بين انسان و ميمون باشد دليل بر نفي نداريم، همه اينها را قبول مي‎کنيم؛ اما بدن انسان است يا وهم و خيال انسان است که مشترکات بين انسان و ميمون است اما عقل انسان که کلي مي‎فهمد اين مخصوص خود انسان است. آن اوج کليات عقليه را هم که انسان مي‎فهمد حتي فرشته هم درک نمي‎کند لذا اسماي الهي را انسان مي‎فهمد. فرمود: ﴿هَلْ أَتي‏ عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾.

پرسش: ...

پاسخ: بله اينها در آن بحث اشاره شد که اين به تعليم است. اگر ذات اقدس الهي به وسيله فرشته‎اي يا به وسيله پيامبري سنگي را گويا بکند اين سنگ هم حرف مي‎زند اين با تعليم در حقيقت کار وجود مبارک سليمان بود که: ﴿عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْرِ﴾،[8] اينها را آگاه کردند، در حقيقت اين وصف به حال متعلق موصوف است وگرنه هيچ حيواني نه قبل از آن هدهد، نه بعد از آن هدهد در اين حدّ حرف نزدند؛ اين معلوم مي‎شود که اين معجزه وجود مبارک سليمان است که از زبان هدهد شنيده شده است. اما آن قضيه ديگري که نمل گفته ﴿يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا﴾؛[9] اين قضيه کليه نيست، يک؛ قضيه جزئيه نيست، دو؛ قضيه شخصيه است و قضيه شخصيه پيداست که در علوم معتبر نيست و به وسيله رهبران الهي اين گونه از قضايا شخصي اتفاق مي‎افتد.

پرسش: ...

پاسخ: بله اين قضيه شخصيه است يعني اين قافله‎اي که دارند مي‎آيند اين گروه متوجه نيستند شما را زير پا له مي‎کنند، اين يک حرف عادي است.

پرسش: ...

پاسخ: بله اين برهان کلي عقلي است يک برهان فلسفي است و اين برهان فلسفي به تعليم سليمان(سلام الله عليه) است.

پرسش: ...

پاسخ: چرا، وقتي که ذات اقدس الهي می‌خواهد کسی را به وسيله سليمان گويا کند، سنگ را گويا مي‎کند حرف را گويا مي‎کند در و ديوار را آگاه مي‎کند يک بيان نوراني در اين پايان مفاتيح است که اين جمله خيلي دعاي بلندي است: «يَا مَنْ يَجْعَلُ الشِّفَاءَ فِيمَا يَشَاءُ مِنَ الْأَشْيَاء»؛[10] تسبيح مي‎کنيم تقديس مي‎کنيم خدايي را که در هر چه بخواهد شفا قرار مي‎دهد خدا مثل طبيب نيست که اگر بيماري را بخواهد شفا بدهد دستش بسته باشد فقط بايد از داروي خاص بيمار را شفا بدهد. دارو وقتي داروست که او بخواهد، نه اينکه هر چه را او بخواهد بايد تابع دارو باشد؛ «يَا مَنْ يَجْعَلُ الشِّفَاءَ فِيمَا يَشَاءُ مِنَ الْأَشْيَاء» هر چه را در هر چه بخواهد شفاء قرار بدهد مي‎تواند اينکه با يک حمدي که يک زاهد وارسته‎اي بخواهد اثر دارد يک حبه خرمايي که ﴿نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ﴾[11] بخواند اثر مي‎کند. شفاي الهي مثل طبيب نيست طبيب اگر بخواهد بيماري را شفا بدهد راه مخصوص دستش بسته است، بايد از داروي خاصي شفا بدهد؛ اما خدا اين چنين نيست. انبياي الهي که کار خدا را دارند انجام مي‎دهند به اذن الهي هم همين طور است يک چيزي را بخواهند گويا بکنند گويا مي‎کنند.

غرض اين است که انسان از آن جهت که انسان است هيچ مشترکي با هيچ چيزي ندارد اوست که مي‎تواند خليفة الله باشد لذا ذات اقدس الهي در بين همه موجودات، فقط ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾ را مطرح کرد.

اما آن جرياني که ﴿لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ که در خطبه فدکيه حضرت زهرا(سلام الله عليها) است. در صفين که دوباره حضرت مي‎خواست نظامي‎ها را به صفين تجهيز کند فرمود «خلق الاشياء لا من شيء»،[12] اين از عدم چيزي خلق نمي‎شود؛ اما آنکه در جوشن کبير دارد «يَا مَنْ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم»[13] آن هم به همين معناست که ﴿لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ نه اينکه از «لاشيء» چيزي را آفريد از «شيء» چيزي را خلق نکرد، «لا من شيء» خلق کرد.

اصطلاحي در کتاب‎هاي معقول است هم در حکمت و کلام هم در عرفان نظري که اشياء ثابتات ازليه‎اند اعيان ثابته‎اند. منظور آن آقايان اين است که ثابت در علم است، معدوم در عين. اين «خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم» يعني معدوم خارجي بودند و موجود علمي بودند. ذات اقدس الهي چيزهايي که در علم او هست و در عين او نيست معدوم خارجي هستند و موجود علمي‎اند آنها را خلق کرد. «خلق الاشياء من العدم الخارجي» که موجود علمي‎اند. اين خطابي که در قرآن کريم است که: ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾؛[14] ﴿أَرادَ شَيْئاً﴾ آن شيءِ مراد که نمي‎تواند معدوم باشد. ﴿يَقُولَ لَهُ﴾ اين ضمير که به معدوم برنمي‎گردد. خطاب ﴿كُنْ﴾، ﴿كُنْ﴾ که به معدوم برنمي‎گردد؛ به او مي‎گويد ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾؛ يعني اينکه موجود در علم است و معدوم در خارج است، به او مي‎گويد ﴿كُنْ﴾؛ اين «از علم به عين آمد و از گوش به آغوش».[15] «خلق الاشياء» از چيزي که عدم خارجي دارد و وجود علمي اين خطاب ﴿كُنْ﴾ به چيست؟ به معدوم است يا به موجود است؟ موجود خارجي که نيست، معدوم هم که قابل ﴿كُنْ﴾ نيست؛ يعني موجود علمي و معدوم خارجي مراد خداست اولاً، ﴿إِذا أَرادَ شَيْئاً﴾، ﴿يَقُولَ لَهُ﴾ مرجع ضمير است ثانياً. امر ﴿كُنْ﴾ متوجه او مي‎شود ثالثاً. ﴿فَيَكُونُ﴾ تحقق وجود خارجي اوست رابعاً. ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾؛ آن وقت جوشن کبير معناي خودش را پيدا مي‎کند که «خلق الاشياء من العدم»؛ يعني اين شيئي که معدوم خارجي است قبلاً در خارج نبود و ذات اقدس الهي او را در خارج آفريد. قبلاً وجود علمي داشتند بعداً وجود عيني پيدا مي‎کنند.

﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾؛ آن گاه درباره خلقت انسان فرمود: ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ﴾؛ در بخش پاياني سوره مبارکه قبل که سوره «قيامت» بود فرمود: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدیً أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى﴾.[16] درباره بدن انسان فرمود: اين نطفه مخلوط بود در درون خود يک آميزشي داشت بعد با نطفه همسر هم که مشيج است آن هم مخلوط شد, آن وقت ما اين را خلق کرديم و سميع و بصير قرار داديم. در اين سميع و بصير قرار دادن که بعد از «نَبتلي» آمده، يک بيان لطيفي سيدنا الاستاد دارد که با بيانات ساير مفسران فرق مي‎کند. ساير مفسران بر اين هستند که ما او را سميع و بصير قرار داديم چرا؟ براي اينکه مي‎خواهيم او را امتحان بکنيم. وقتي موجودي را مي‎شود امتحان کرد که او عاقل باشد سميع باشد بصير باشد، موجودي که ادراک ندارد که قابل امتحان نيست. اين ﴿نَبْتَليهِ﴾ را همان ابتلا به معني آزمون مي‎گيرند؛ ﴿نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً﴾. آن وقت خودشان مثل فخر رازي و ديگران به خودشان اعتراض مي‎کنند که اگر اين سميع و بصير براي ابتلاست چرا ابتلا مقدم بر سميع و بصير قرار گرفت؟ مي‎گويند اين تقديم و تأخير است اصلش اين است که ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ ... فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً﴾ چرا؟ براي اينکه ﴿نَبْتَليهِ﴾ مي‎خواهيم ابتلا بکنيم ابتلا متفرع بر سميع و بصير است نه اينکه سميع و بصير متفرع بر ابتلا باشند. اين کاري است که غالب مفسران مخصوصا فخر رازي دارند.[17]

اما بيان ابتکاري سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) اين است که اين ماده ابتلا از بِلاء است يعني کهنه کردن اينکه مي‎گويند ما امتحان کرديم معناي ابتلاء امتحان نيست آدم لباسي را که مي‎پوشد وقتي چند مدت پوشيد و آن را خوب کهنه کرد مي‎گويد من آن را آزمودم من آن را کهنه‎اش کردم اگر با يک دوستي با يک رفيقي چند سال رفاقت داشته باشد مي‎گويد من او را کهنه‎اش کردم کهنه کردم؛ يعني در اثر اين تکرر رفت و آمدهاي ساليان متمادي من برايم معلوم شد که او در چه حد مي‎انديشد اخلاقش چگونه است.[18]

﴿نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ ما شما را امتحان مي‎کنيم يعني با اين وضع مي‎آزماييم کهنه‎تان مي‎کنيم. چرا غم را مي‎گويند بلا؟ براي اينکه باعث کهنگي اوست انسان را کهنه مي‎کند تلاش و کوششي در انسان ايجاد مي‎کند زير و رو مي‎‎کند؛ غم را اگر مي‎گويند بلا به همين مناسبت است، حوادث تلخ را اگر مي‎گويند بلا به همين مناسبت است.

پس ابتلا به معناي امتحان يعني يک تحولي در او ايجاد مي‎کنم يا تحولات ايجاد شده او را براي خودم تبيين مي‎کنم. ذات اقدس الهي همان طوري که در بخش‎هايي از سوره مبارکه «مؤمنون» تحولات يکي پس از ديگري خلقت انسان را ذکر مي‎کند، اينجا هم همين طور است. در سوره مبارکه «مؤمنون» تحولات خلقت انسان را يکي پس از ديگري به اين صورت ذکر مي‎کند که ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ ٭ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً في‏ قَرارٍ مَكينٍ ٭ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً﴾[19] اين تحولات را ما انجام مي‎دهيم، اينجا هم فرمود تحولات را ادامه داديم تا به سمع و بصر رسيديم. ﴿نَبْتَليهِ﴾ يعني «نحوّله و نبدّله و نقلّبه تارة بعد أُخري» يکي از تحولات و تقلّبات و انقلاباتي که در او به عمل آورديم اين است که او را سميع و بصير قرار داديم.

پس ﴿نَبْتَليهِ﴾ يعني به معناي آزمايش نيست يعني «نحوّله و نقلّبه و نبدّله» حتي رسيد به مسئله سمع و بصر. اين تقديم و تأخير نمي‎خواهد، «فاء» هم سر جايش محفوظ است تقديم و تأخيري در کار نيست. اين نظر ابتکاري ايشان آن هم نظر معروف بين اهل تفسير مخصوصاً فخر رازي.

اما آنچه فرمايش ايشان را مي‎تواند تأييد کند اين است که ابتلاء در قرآن کريم به معناي امتحان به امور خارج از ساختار خلقت است، به مال امتحان مي‎کند، به فرزند امتحان مي‎کند به مقام امتحان مي‎کند به جاه امتحان مي‎کند به حيثيت و آبرو امتحان مي‎کند؛ اينها چيزهايي است که يا «نعَم» است يا «نقَم» يا به درد مي‎آزمايد تا صبر مشخص بشود يا به رحمت و عنايت مي‎آزمايد تا شکر روشن بشود که در ذيل اين آيه: ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً﴾[20] مرحوم امين الاسلام طبرسي نقل مي‎کند که وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) بيمار شد، به عيادت آن حضرت رفتند و عرض کردند «کيف حالک»؟ فرمود «علي شرّ». عرض کردند شما هم تعبير شر مي‎فرماييد؟ فرمود بله براي اينکه خدا در قرآن فرمود: ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ و اين بيماري شرّ است براي ما، نه اينکه ما ـ خداي ناکرده ـ در برابر حوادث الهي ناراضي باشيم.[21] چون خدا فرمود، ما هم عرض مي‎کنيم که شرّ است؛ ﴿وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً﴾، وگرنه در نظام أحسن چيزي شرّ نيست. «ما ليس موزونا بنقم خاص»، آنچه که مناسب با نقم است در اسرار خلقت نيست؛ در ساختار خلقت بي‎نظمي نيست ولو به حساب بعضی افراد مناسب حال آنها در نيايد؛ يا ﴿الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا﴾؛[22] يا در بخش‎هايي از سوره مبارکه «فجر» آمده است که ما انسان را با رحمت‎هاي خاص و گاهي با نقمت‎ها مي‎آزماييم. سوره مبارکه «فجر» آيه پانزده به بعد: ﴿فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَن﴾ يعني ﴿أَكْرَمَنِ﴾؛ ﴿وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَن﴾[23] يعني ﴿أَهانَنِ﴾؛ ﴿كَلاَّ﴾. ما گاهي انسان را مبتلا به سلامت مي‎کنيم؛ سالم است در خانه‎اش زندگي مي‎کند در محل کار است رفت و آمد دارد خيلي شاداب است، اين مبتلا به سلامت است. گاهي بعضي را به بيماري مبتلا مي‎کنيم که در بيمارستان بستري مي‎شوند اين مبتلا به مرض است. در هر دو حال ما داريم انسان را آزمايش مي‎کنيم. ﴿فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ﴾، اين مبتلا به کرامت مي‎شود مبتلا به ثروت مي‎شود مبتلا به قدرت مي‎شود، مبتلا به جاه مي‎شود مبتلا به عظمت و آبرو مي‎شود اين شخص مبتلاست. او خيال مي‎کند ما او را گرامي داشتيم گرامي داشتن در روز ديگر است اينها همه امتحان است. براي اينکه انسان در برابر او بايد يک پاسخ مثبت بدهد؛ آن وقت ﴿فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَن﴾، خدا مرا گرامي داشت! نخير، ﴿كَلاَّ﴾، اين طور نيست. ﴿وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ﴾، ﴿كَلاَّ﴾،[24] اين آقايان مبتلا به سلامت‎اند آن آقايان که در بيمارستان هستند مبتلا به بيماري‎اند ما هيچ کدام را گرامي نداشتيم. گرامي داشتن، اجر و پاداش دادن، بعد از حساب است و توزين اعمال است و صحنه قيامت. الآن هر چه به ما دادند امتحان است پس هيچ کس نبايد خيال کند که حالا خدا او را گرامي داشت. غرض اين است که آنچه به ما مي‎دهند امتحان است آنچه از ما مي‎گيرند امتحان است؛ اما آن ساختار خلقت ما را که سميع بودن بصير بودن اينها را وسيله امتحان قرار بدهند در قرآن کريم نيست يا بسيار کم است. اين است که سيدنا الاستاد فرمود امتحان با سميع و بصير کاري با او ندارد سميع و بصير بودن جزء تحولات خلقت است، مثل اينکه اين بيان را تقويت مي‎شود.

پس غرض اين است که امتحان بايد به يک امور خارج از ساختار خلقت باشد، آنچه که مربوط به داخل خلقت است اين جزء تشکيلات امتحان نيست. ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ﴾ که ﴿نَبْتَليهِ﴾ يعني «نحوله و نقلبه» تا به مرحله سمع و بصر رسيد، او را سميع و بصير قرار داديم؛ البته ساير حواس هم هست اما آن کاري که از سمع و بصر ساخته است از آنها ساخته نيست، اولاً و سميع هم مقدم بر بصير است طبق نکته‎اي که در جلسه قبل گذشت.

﴿إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ﴾؛ ما راه را به او نشان داديم، چه از راه فطرت به او نشان داديم چه از راه رسالت به او نشان داديم؛ هم از راه درون و هم از راه بيرون، هم ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾‎‎؛[25] راهگشاست و هم ﴿هُدي لِلنَّاسِ﴾[26] و امثال آن که انبيا را فرستادند يا ﴿شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدي لِلنَّاسِ﴾[27] است. فرمود: ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ﴾، حالا ﴿إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ﴾؛ ما راه را به او نشان داديم حالا يا راه را درست طي مي‎کند يا بيراهه مي‎رود: ﴿إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾. اگر راه را شناخت و نه راه کسي را بست و نه خودش بيراهه رفت اين شاکر است و اگر راه خود را بست يا راه ديگران را بست کفران کرد کيفر مي‎بيند. اين يک اصل کلي است که ذکر کرد تا جريان اهل بيت(عليهم السلام) را که عظمت و جلال و شکوه اين سوره مبارکه «انسان» که در اواخر ذي حجه بعد از مباهله نازل شده است اين بيان بشود.

فرمود: ﴿إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً﴾؛ ما براي کساني که خودشان بيراهه رفتند يا راه کسي را بستند، راه الهی را سلسله‎هايي آماده کرديم و غل‎هايي آماده کرديم و شعله افروخته دوزخ را آماده کرديم؛ البته همه اينها با دست خود اين افراد ساخته مي‎شود. مستحضريد در بحث‎هاي قبلي هم داشتيم که خدا نکند ما از جريان جهنم و اينها از نزديک باخبر بشويم! اسرار آن عالم چقدر است ما نمي‎دانيم؛ ولي «اين قدر هست که بانگ جرسي مي‎آيد»؛[28] ما اين مقدار را از قرآن کريم به ياد داريم که از جنگل هيزم نمي‎آورند براي افروختن آتش جهنم، هيزم جهنم خود افراد ظالم هستند. فرمود: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾؛[29] «قاسط» اهل قَسط است، «قَسط» آن کسي است که سهم ديگري را مي‎برد، «مُقسِط» آن کسي است که سهم خودش را حفظ مي‎کند سهم ديگري را هم مي‎دهد. «قاسطان و مارقان و ناکثان» در برابر حضرت امير همين هستند. ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾، اين صريح قرآن کريم است که هيزم جهنم خود اختلاسي و نجومي است، ديگر از جنگل هيزم بياورند و از زير درخت هيزم بياورند نيست. حالا از کجا هيزم مي‎آورند اگر دليلي بيايد ثابت بشود «علي الرأس و العين»، ولي آنکه قرآن مي‎گويد و انسان از آن باخبر است، يعني خود اين شخص گُر مي‎گيرد. خود اين شخص با دست و پاي بسته مي‎آيد، آنکه راه ديگران را با گرانفروشي و اقتصاد شکست خورده بست و داد مردم را درآوردند اين هم غل و زنجير است، فرمود ما کاري به کار کسي نداريم اين خودش گُر مي‎گيرد ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾، سلسله هم همين است، اغلال هم همين است، سعير هم همين است.

اين جهنم ترس دارد، ناله دارد. اينکه آن طوری اينها ناله مي‎کردند همين است. ‎ از آتش به هر حال مي‎شود فرار کرد يک وقت است که حالا يا انفجاري هست يا چيزي هست، لباس آتش مي‎گيرد، آدم مي‎تواند لباس را پرت کند و يک وقت است که نه، لباس تنها نيست خود بدن را مي‎سوزاند، به هر حال انسان که مُرد راحت مي‎شود. حالا يک کسي را منفجر کردند ترور کردند، اين شخص مادامي که زنده است رنج مي‎برد اما وقتي که مُرد تمام مي‎شود. اما «چه سازم به خاري که بر دل نشيند» فرمود آنهايي که بيراهه رفتند ﴿نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ ٭ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الأفْئِدَةِ﴾؛[30] اين بميرد تازه اول شعله‎ور شدن آن آتش است، اين از جاي ديگر که نيامده است. آتشي که از بيرون مي‎آيد اگر به لباس برسد لباس را مي‎گيرد و نجات مي‎دهد، به بدن برسد به هر حال اگر توانست خودش را به آب مي‎رساند. نشد به هر حال مي‎‎سوزد و مي‎ميرد و تمام مي‎شود. اما: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾، آن هم ﴿نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ﴾ که از درون در مي‎آيد آن چگونه مي‎تواند فرار کند؟

خلد گر به پا خاري آسان برآرم ٭٭٭ چه سازم به خاري که در دل نشيند[31]

اين طور ناله ائمه بلند است براي همين است. فرمود ما از هيچ جايي هيزمي گازوييلي نفتي هيزمي نياورديم. حالا اگر آيه‎اي روايتي داشته باشد «علي الرأس و العين» و اما آنکه هست اين است.

فرمود ما اين کار را کرديم، آماده کرديم سلسله اگر است با خودشان مي‎آورند، سعير افروخته است با خودشان مي‎آورند، زنجير است با خودشان مي‎آورند؛ اينجا ديگر هيچ خبري از آنها نيست. بعد در قبال اينها مرداني هستند که ﴿إِنَّ الْأَبْرارَ﴾؛ چون مستحضريد تازه اين مقام ابرار است نه مقام مقرّبين چون مقرّبين سلطه بر کتاب‎هاي ابرار دارند ﴿كَلاَّ إِنَّ كِتَابَ الأبْرَارِ لَفِي عِلِّيِّينَ﴾،[32] تا برسد به ﴿كِتَابٌ مَرْقُومٌ ٭ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ﴾،[33] مقربون شاهد کتاب اعمال ابرارند. اين تازه مقام اوسط اهل بيت را دارد بيان مي‎کند ﴿إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ﴾ «کأس» مستحضريد اين مثل فارسي نيست که ما ليوان را چه پر باشد مي‎گوييم ليوان چه خالي باشد مي‎گوييم ليوان چه نيمه پر باشد مي‎گوييم ليوان. آن قدرتي که عربي مبين دارد که فارسي و امثال فارسي ندارند با اينکه زبان ماست ما به آن خيلي احترام مي‎گذاريم و خيلي غني است؛ اما فارسي کجا و عربي مبين کجا! اين ليوان اگر پر باشد يک اسم دارد نيمه پر باشد اسم دارد خالي باشد يک اسم دارد. «کأس» همين طور «کأس» يعني ظرف پر ليوان پر. اين «کأس» يک وقت است پر از چشمه خاص است يک وقت است نه، يک چند قطره‎اي از چشمه کافور به او مي‎دهند ﴿مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً﴾، نه اينکه مزه کافور مي‎دهد خير! چند قطره از چشمه کافور در آنجا ضميمه کردند نظير آن رحيق مختوم که ﴿مِزاجُهُ مِنْ تَسْنيم‏﴾[34] نه اينکه بوي تسنيم مي‎دهد مزه تسنيم بدهد. يک چند قطره از چشمه تسنيم در آن مخلوط کردند. اين چند قطره از چشمه کافور زدند. کافور چيست؟ ﴿عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ﴾، آنکه خالص آن عباد الله مي‎چشند که برتر از ابرار هستند، چند قطره از چشمه کافور در کأس و پياله اين ابرار مي‎ريزند که ﴿عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ﴾، آن‎گاه اين عباد الله کساني‎اند که ﴿يُفَجِّرُونَها تَفْجيراً﴾ ما در دنيا تابع چشمه‎ايم هر جا چشمه است آنجا يا ويلا يا چادر يا خيمه يا خانه يا اتاق مي‎سازيم کنار چشمه هستيم. انسان تابع آن چشمه است. ولي اين کريمه مي‎گويد چشمه تابع انسان است تفجيرِ چشمه به دست خود اين عباد الله است هر جا اينها بخواهند چشمه مي‎جوشانند ذيل اين مرحوم امين الاسلام نقل مي‎کند که با دست مبارک اين عباد الله يک خطي کشيدند همان جا چشمه مي‎جوشد. شجر هم همين طور است ما در دنيا تابع باغ هستيم هر جا درخت است مي‎رويم کنارش؛ اما در بهشت درخت تابع بهشتي است هر جا او بخواهد درخت رشد ‎مي‎کند، يک چنين عالمي است. ﴿يُفَجِّرُونَها تَفْجيراً﴾، يعني اين چشمه‎ها را اينها شکوفا مي‎کنند، چشمه به وسيله اينها اينها سر در مي‎آورد.

اينها چه کساني‎اند؟ حالا اين قضيه شخصيه است نه قضيه خارجيه. ما يک قضيه حقيقيه داريم يک قضيه خارجيه کلي داريم اين «قضية في واقعة»، قضيه خارجيه نيست. قضيه خارجيه نظير «قتل من في العسکر» و امثال آن اما اين قضيه شخصيه است منتها به زبان کلي بيان شده؛ اين نه قبل بود نه بعد اتفاق افتاد مخصوص همين ذوات قدسي بود، مخصوص علي و فاطمه و حسن و حسين(صلوات الله عليهم اجمعين) بود نه قبل سابقه داشت نه بعد سابقه دارد. عظمتي که قرآن براي اينها قائل شد، آن امور جزئي ديگر را ما بگذريم گرچه کلي است آنها حالا اينها بيمار شدند نذر کردند که روزه بگيرند حالا جو يا گندم را وام گرفتند، آن دست مبارک دستاس کرده است روزه گرفتند روزه استحبابي، همه سرجايش محفوظ است؛ حالا ما کاري با هيچ کدام از اينها نداريم. به هر حال دارد که اينها ﴿يُوفُونَ بِالنَّذْرِ﴾، بعد چه کار کردند؟ سه تا کار کردند که تفصيل اينها بايد بحث بشود، اما اجمال آن را اينجا ذکر مي‎کنيم. ﴿وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی‏ حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً﴾؛ حالا بر فرض ضمير «حبّه» هم به طعام برگردد، خودشان هم احتياج داشتند. سه شب پشت سر هم هنگام افطار حالا افطار بود اينها روزه گرفتند همه اين خصوصيات سر جايش محفوظ است ﴿وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی‏ حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً﴾. مسکين و يتيم هم باز قابل درک است چون کمک کردن به مسکين يک امر عاطفي است درست است کمک کردن به يتيم هم درست است؛ اما در مدينه ما اسير نداشتيم. اينهايي که در جنگ بدر و غير بدر آمدند پيغمبر را بکشند، علي(سلام الله عليه) را بکشند نتوانستند؛ هم ما در جنگ بدر اسير داديم هم آنها اسير دادند. يک ملحد مشرک بت‎پرستي که آمده پيغمبر و علي(سلام الله عليهما) را بکشد، حالا اسير اينها شد؛ آن افطاريه را اينها جمع بکنند به اين بدهند؟! اين نمونه دارد؟!

حالا به هر حال درست است ما فاتح شديم، کشور به دست ماست، اين هم ملحد است مشرک است، به کشتن ما آمده؛ حالا امروز که اسير ماست نبايد گرسنه باشد. اين دين بوسيدني نيست؟ اين علي(عَلَيْه السَّلام) جان دادن براي او نيست؟ دومي دارد يا ندارد؟ ديگر سؤال نکرد که به هر حال تو مسلمان نيستي، آن هم افطاريه است آن هم با دستاس فاطمه! هر چه انسان در برابر اينها خضوع بکند؛ حالا شما چه بخواهي چه نخواهي يک اربعين بيست ميليوني براي همين‎هاست. شما از ساساني و ساماني و سلجوقي و کوروش و بزرگ و کوچک بيش از 2500 سال به زعم همه ما اينها حکومت کردند، يک وجب خاک به نام اينها نيست. ساليان متمادي کربلا شيار کردند مزرعه کردند زينب کبري فرمود قسم به خدا ما زنده‎ايم: «فَوَ اللَّهِ لَا تَمْحُو ذِكْرَنَا وَ لَا تُمِيتُ وَحْيَنَا»؛[35] قسم ياد کرد؛ اصلاً نمونه ندارد اينها. شما يک نمونه، آن افطاريه را بدهند به يک بت‎پرستي که آمده اينها را بکشد. اين انسان نمونه ندارد.

«و الحمد لله رب العالمين»

[1]. سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.

[2]. سوره بقره، آيه30.

[3]. سوره بقره، آيه32.

[4]. سوره بقره، آيه31.

[5]. سوره بقره، آيه33.

[6]. ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص28؛ «فَأَوَّلُ‏ مَا خَلَقَ نُورُ حَبِيبِهِ مُحَمَّدٍ(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) ... خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَي نُورَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)».

[7]. سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.

[8]. سوره نمل، آيه16.

[9]. سوره نمل، آيه18.

  1. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏1، ص229.

[11]. سوره اسراء، آيه82.

[12]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص134.

[13]. البلد الأمين و الدرع الحصين، ص409.

[14]. سوره يس، آيه82.

  1. ديوان اشعار سنايي غزنوي، غزل209؛ «دردي که به افسانه شنيدم همه از خلق ٭٭٭ از علم به عين آمد وز گوش به آغوش».

[16]. سوره قيامت، آيات36 و 37.

[17]. مفاتيح الغيب، ج‏30، ص740 و 741.

[18]. الميزان في تفسير القرآن، ج‏20، ص121 و 122.

[19]. سوره مؤمنون، آيات12 ـ 14.

[20]. سوره أنبياء، آيه35.

[21]. مجمع البيان في تفسير القرآن، ج‏7، ص74.

  1. سوره کهف، آيه46.

  2. سوره فجر، آيات15 و 16.

  3. سوره فجر، آيه17.

  4. سوره شمس، آيه8.[25]

[26]. سوره انعام، آيه185؛ سوره آلعمران، آيه4؛ سوره انعام، آيه91.

[27]. سوره بقره، آيه185.

[28]. اشعار منتسب به حافظ، شماره11؛ «کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست ٭٭٭ اين قدر هست که بانگ جرسي مي‌آيد».

[29]. سوره جن، آيه15.

  1. سوره همزة، آيات6 و7.

[31]. غزليات طبيب اصفهانی.

[32]. سوره مطففين، آيه18.

[33]. سوره مطففين، آيات20 و 21.

[34] . سوره مطففين، آيه27.

[35]. اللهوف علی قتلی الطفوف، ترجمه فهری، النص، ص185.