مجموعه تفسیر سوره انسان از آیت الله جوادی آملی
سه شنبه، 2 مهر 1398
34 دقیقه
اعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
﴿هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً (1) إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً (2) إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً (3) إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً (4) إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً (5) عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجيراً (6) يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً (7) وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً (8) إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً (9)﴾
سوره مبارکه «انسان» که اين هم علم بالغلبه است لذا تفسيرهايي که قبل از هزار سال در دست هست چه از اهل سنت چه شيعه نوشته است که «سورة يذکر فيها الانسان» که اين علم، علم بالغلبه است نظير سوره «انعام» سوره «فيل» سوره «بقره» و مانند آن. مگر آن سورههايي که در زبان خود معصوم(سلام الله عليه) تنصيص شده و نام خاص پيدا کرده است مثل سوره «يس» سوره «فاتحة الکتاب» و مانند آن.
در جريان خلقت انسان، قرآن بيش از پنجاه مورد از انسان مذمت کرده است و همه اين مذمتها به قسمت بدن او برميگردد انسان قتور است، انسان جهول است، انسان ظلوم است، انسان ممسک است، انسان با طمع زندگي ميکند و مانند آن و مواردي که به عظمت انسان برميگردد اين به روح اوست نه به بدن او. اين آقاياني که در حياتشناسي تلاش و کوشش کردند ـ سعي آنها مشکور باشد ـ اينها در زيستشناسي طبيعي موفق بودند و به طور دقيق ثابت کردند که مشترکات انسان با نبات چقدر است، مشترکات انسان با فلان حيوان چقدر است و بيشترين مشترک را بين انسان و ميمون يافتند که گفتند براي ما ثابت شد، هشتاد درصد بين انسان و ميمون شرکت هست و در مسائل شريکاند اينها ممکن است درست باشد.
اما همان طوري که در بحث قبل اشاره شد، انسان با نبات مشترک است، انسان با حيوان مشترک است، انسان با جن مشترک است، انسان با فرشته مشترک است، انسان يک سلسله مزايايي دارد که با احدي مشترک نيست. لذا خليفه خدا بايد انسان باشد. اما در جريان مشترکات بين انسان و ميمون اينها با تن و بدن و کارهاي ماديِ انسان ارزيابي کردند اين درست است؛ اين نظير همان دکتري است که دوران دبستان و دبيرستان و دانشگاه و فوق ليسانس را گذرانده، الآن در دوران دکتراست. انسان با ميمون بله مشترک هست، اما در بخش طبيعت و بدن. در بخشهاي انساني ذرّهاي با حيوانات مشترک نيست. يک درصد هم با ميمون شرکت ندارد و آن درک قضاياي کلّي است. حيوانات در حدّ وهم و خيال ادراکي دارند و ميدانيد با قضاياي خيالي قضاياي وهمي ـ که اينها قضاياي جزئياند نه قضاياي کلي ـ هيچ استدلال و برهاني صورت نميپذيرد. در هر برهاني يک قضيه کلي بايد باشد که بخواهد استدلال کند و هيچ ممکن نيست حيوان قضيه کلي را درک بکند. اين مرز جدايي انسان از همه حيوانات است. شما چه حيوانات دريايي چه صحرايي چه هوايي از تمام زيستشناسها سؤال کنيد که آيا حيوان يک قضيه کلي درک ميکند که «کل معلول فله علة يا کل حادث فله علة» يک چنين چيزي را درک نميکند. اگر اين را او درک ميکرد که استدلال ميکرد و زندگي متمدّدانه تشکيل ميداد. او يک قضاياي وهمي و خيالي در حدّ يک قضيه جزئي، يا قضيه شخصي درک ميکند که اصلاً در علوم معتبر نيست يا قضاياي جزئي.
آنچه را که نمل به سليمان گفته است آن قضيه کلي که نبود هيچ، قضيه جزئي هم نبود. ما يک قضيه جزئي داريم مثل «بعض الحيوان انسان» که اين في الجمله، نه بالجمله ميتواند در استدلال راه پيدا کند. يک قضيه شخصي داريم قضيه شخصي مثل «زيد قائم» قضيه شخصي غير از قضيه جزئي است. قضيه جزئي جزء محصورات است. قضيه محصوره يا جزئي است يا کلي يا سالبه است يا موجبه. قضيه جزئي مثل «بعض الحيوان انسان»، غير از قضيه شخصي است مثل «زيد قائم».
در جريان ﴿لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ﴾،[1] اين قضيه شخصي است نه قضيه جزئي و اما آنچه را که درباره هدهد و مانند آن گفته شد پيداست که اين به تعليم وجود مبارک سليمان(سلام الله عليه) بود. در جريان سليمان و داود(سلام الله عليهما) يک سلسله دستورات خاصي به الهامات الهي به حيوانات داده شد؛ به کوهها داده شد: ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾،[2] يک نماز جماعتي بخوانيد به امامتان اقتدا بکنيد اين به سلسله جبال دارد ميگويد. اينهايي که به تعليم خاص الهي است از حريم بحث بيرون است.
پرسش: ...
پاسخ: آنها نه اينکه تعقّل کردند؛ آن تعقّل تکويني است تعقّل تکويني. پنج طايفه در قرآن کريم هست که دلالت ميکند اينها اسلام دارند، اينها اهل تسبيحاند، اينها اهل تحميدند، اينها اهل سجودند، اهل اطاعتاند. ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[3] ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْض﴾،[4] اينها هست. اينها تکوين است نه مسئله تشريع و مسئله درک ظاهري و اينها.
اما انسان نسبت به همه اينها برتري دارد نسبت به حيوانات اصلاً هيچ شرکت ندارد. روح انسان کليات را درک ميکند و ذرهاي از اين کليات در حيوانات چه در ميمون و چه در غير ميمون نيست. اما انسان نسبت به جن افضل است، براي اينکه در جن ما دليلي نداريم که آنها پيغمبر داشته باشند. درست است مکلفاند، پيغمبر براي اينها ميآيد اما از جنس اينها و نوع اينها کسي به مقام نبوت و رسالت رسيده باشد ما دليلي نداريم. البته ﴿فَبِأَيِّ آلاَءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ﴾،[5] ﴿يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ﴾،[6] اينها در آيات قرآن کريم هست که اينها تکليف دارند يا سوره مبارکه «جن» که قبلاً بحث شد ﴿إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي﴾،[7] معلوم ميشود که اينها قبلاً به دين کليم(سلام الله عليه) بودند بعد به دين اسلام منتقل شدند اينها هست مکلف هم هستند و کيفر هم ميبينند اگر گناه بکنند؛ اما از خود اينها پيغمبري داشته باشيم هيچ دليلي نداريم.
پس انسان ميتواند به مقام نبوت و رسالت برسد و جن نميتواند. بنابراين انسان برابر آيه سوره مبارکه «احزاب» که ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾،[8] از سماوات و ارض بالاتر است البته به لحاظ روحش اما اگر فضايل روحي را رعايت نکند همين بدن باشد، در بخشهايي از قرآن کريم آمده است: ﴿أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها﴾،[9] ﴿لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاس﴾.[10] ﴿إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولا﴾;[11] اين سه چهار آيه نشان ميدهد که اگر انسان جنبه ملکوت نداشته باشد و فقط بدني بينديشد، آسمان از او بزرگتر است، زمين از او بزرگتر است، کوهها از او بزرگتر است، اينکه فرمود: ﴿لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاس﴾ همين است. اگر جنبه روح باشد بله ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾، کاري که انسان کرده است از آسمان و زمين ساخته نيست. اما اگر آن جنبه روحي انسان نباشد و انسان بدني بخواهد بينديشد آسمان از او بزرگتر است زمين از او بزرگتر است کوهها هم از او بزرگتر است. اين سه چهار آيه نشان ميدهد که اگر بدن معيار باشد، آنها سنگينترند و بزرگتر هستند، ﴿إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولا﴾، اگر روح باشد بله ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَي السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ﴾. پس به لحاظ روح، انسان از آسمان و زمين و امثال آن بالاتر است، به دليل اينکه همه اينها بساطشان برچيده ميشود و انسان همچنان زنده است و از جن هم بالاتر است براي اينکه جن درست است مکلف است، ولي نبي و رسول نخواهد شد و اگر به جايي هم برسد که بتواند «طي الأرض» داشته باشد؛ نظير ﴿قالَ عِفْريتٌ مِنَ الْجِنِّ﴾[12] خودش مستقلاً بتواند به جايي برسد که بگويد: ﴿أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾، اين چنين نيست.
و اما از فرشته بالاتر است، براي اينکه فرشته درست است که کليات را درک ميکند معارف غيبي را درک ميکند و رسول بين ذات اقدس الهي و انبيا و مرسلين و ائمه(عليهم السلام) است و اما نميتواند عالمِ «بالاسماء» بشود بلاواسطه وگرنه ذات اقدس الهي که فرمود: ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾،[13] رازش همين بود که ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ﴾،[14] اگر تعلّم مقدور فرشتهها بود فرشتهها که ياد ميگرفتند و ذات اقدس الهي هم که ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾[15] و ﴿عَليمٌ﴾[16] است و بُخلي در دستگاه او نيست. اگر ملائکه در آن حدّ بودند که اسمای الهي را ياد بگيرند، ذات اقدس الهي ياد ميداد. اينها نميتوانند شاگرد بلاواسطه خدا باشند، اوّلاً؛ و اگر هم شاگرد مع الواسطه هستند در حدّ إنباء شاگرد هستند نه در حدّ تعليم، ثانياً؛ لذا ذات اقدس الهي به آدم(سلام الله عليه) نفرمود «يا آدم علّمهم باسماء هؤلاء»، فرمود: ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾[17] در حدّ گزارش! مقام انسان کامل کجاست و اهل بيت کجا، مقام ملائکه کجا! آنها درست است حاملان عرشاند؛ اما کسي که به مقام ولايت مطلقه اهل بيت(عليهم السلام) برسد او خليفة الله است، او به تعليم الهي عالم به اسماي الهي است، او معلم ملائکه است، آن هم در حدّ إنباء نه در حدّ تعليم.
فتحصل که حقيقت انسان به جايي ميرسد که «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند»[18] و به جز خدا هم نداند، بنابراين اگر ملائکه اين سمت را ميداشتند اين حق را و اين قدر صلاحيت را ميداشتند خدا آنها را خليفه قرار ميداد، آنها را تعليم ميداد، آنها را بلاوسطه شاگرد خود قرار ميداد. اين است که انسان موجودي است که «رسد آدمي به جايي که هم به جز خدا نبيند، هم به جز خدا نداند».
پرسش: جنها ميتوانند بگويند در روز قيامت که چون پيامبري از جنس ما نبود ما کافر شديم يا فاسق شديم!
پاسخ: نه، حجت بر آنها تمام بود؛ چون انبياي انسان نبي آنها هم هستند معجزه هم آوردند، ﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ﴾،[19] خداي سبحان جن و انس هر دو را دعوت کرد تحدّي هم کرد فرمود جن و انس جمع بشوند مثل اين کتاب نميتوانند بياورند. جن مثل انسان مکلف است تحت تحدّي هم هست، حجت خدا هم بر آنها بالغ شده هيچ عذري نميتوانند بياورند.
پرسش: پيغمبری از جنس خودشان که نيست.
پاسخ: فرقي نميکند. ما وجود آنها را درک نميکنيم اما وجود پيغمبر آنها را درک ميکند، آنها حضور پيغمبر ميآيند، سؤال و جوابشان را دارند. اين سوره مبارکه «جن» که گذشت همين بود که آنها گفتند: ﴿إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي﴾،[20] ميآمدند حضور پيغمبر، قرآن را ميشنيدند ياد ميگرفتند، بعد ميرفتند به ديگران ميگفتند که کتابي بعد از موساي کليم آمده که دستوراتش اين است سورههاي آن اين است.
بنابراين حجت بر اينها تمام است. اما ﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ﴾، اينکه جناب امين الاسلام(رضوان الله عليه) در مجمع دارد که معدوم، شيء است؛ آيه معدوم را شيء نميداند.[21] انسان از آن جهت که مادهاش موجود است، ماده بالقوه انسانِ آينده است، ميگويد اين شيء مثل هسته گردو، خود گردو اين بالفعل گردو است، اما آينده درخت است. اصل ماده که موجود است، ميشود گفت که درخت بودن او شيء مذکور نيست. ماده بودن او شيء مذکور است، اگر اين را شيء ميدانند به لحاظ آن مادهاي است که موجود است. در برابر روح که «خَلَقَ اللَّهُ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَاد»[22] آن که حسابش محفوظ است و ﴿حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ﴾ در کار نيست؛ اما در برابر ماده اگر ميگويند شيء مذکوري نبود، اطلاق شيئيت مصحح اطلاق شيئيت همان مادهاي است که موجود است و اگر ماده هم موجود نبود، اين شيء به لحاظ وجود ذهني است وگرنه چيزي که به حمل اولي معدوم محض باشد، نه موضوع قرار ميگيرد نه محمول. الآن چيزي که در ذهن کسي نيست اين نه ميتواند موضوع قضيه باشد نه ميتواند محمول قضيه. اگر يک وقت ميگوييم که «المعدوم کذا»، مثلاً ميگوييم: «المجهول المطلق لا يحمل عليه»، خود اين «المجهول المطلق» يا «المعدوم المطلق لا يحمل عليه» قضيه است؛ منتها «المجهول المطلق» يا «المعدوم المطلق» مجهول مطلق است به حمل اولي و صورت وجود ذهني است به حمل شايع. اين چون به حمل شايع موجود است موضوع قضيه قرار گرفت.
الآن وقتي بگويند «المجهول المطلق لا يحمل عليه شيء»، اين را تجزيه و ترکيب کنيم؛ ميگوييم «المجهول المطلق» مبتدا و «لا يحمل» خبر است. اين «المجهول المطلق» مجهول مطلق است به حمل اولي، نه به حمل شايع؛ به حمل شايع صورت ذهني است و موجود است. اگر درباره اينها گفته ميشود معدوم شيء نيست يعني معدوم به حمل شايع. اين طور نيست که اين آيه حرف بعضيها را تصحيح کرده باشد آن طوري که در همين مجمع البيان امين الاسلام آمده است.
مسئله دَهر يک اصطلاحي است بين اهل معقول که ميگويند زمان داريم و دهر داريم و سرمد. آن اصطلاح اينجا مراد نيست. دهر يعني مقداري از زمان. در آن اصطلاح دهر در مقابل زمان است. اگر دو تا موجود متغير زماني را به هم نسبت بدهند نسبت متغير به متغير ميشود زمان؛ اما اگر يک متغيري را به ثابت بسنجند اين نسبت ميشود دهر؛ اگر ثابتي را به ثابت بسنجند، ميشود سرمد. سرمد سنجش دو تا ثابت است، دهر سنجش متغير به ثابت است، زمان سنجش متغير، يک اصطلاحي است بين اهل معقول، اين آيه که ناظر به آن نيست. ﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ﴾، يعني مقداري از زمان گذشته است که ﴿لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾؛ قابل ذکر نبود. اين نطفه يا آن علقه يا مانند آن اينها قابل ذکر نبود و چون قرآن کريم بين بدن انسان و روح انسان فاصله گذاشته است آن عظمت و جلال را به آن مسئله روح داده است.
ببينيد در سوره مبارکه «مؤمنون»، وقتي خلقت انسان را ذکر ميکنند ميفرمايد انسان نطفه بود و علقه بود و ﴿فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾، تا اينجا تطورات مادي است؛ ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾[23] بعد چيزي ديگر کرديم. از اين قبيل نيست که علقه را مضغه بکنيم و مضغه را جنين بکنيم و جنين را ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ بکنيم. اين طور نيست. ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾ آن وقت ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾؛ آن ﴿أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾ براي اينکه ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾،[24] و مانند آن است.
آن مقام که باشد انسان ميشود خليفه؛ اما اگر کسي به آن مقام رسيد ميتواند افضل از ساير موجودات باشد. عمده آن است اين بزرگاني که کنگرهها تشکيل دادند و نشستهاي علمي دارند سعي همهشان مشکور باشد، مشترکات بين انسان و حيوان را بررسي کردند همه مطالبشان درست است. انسان با فلان حيوان هشتاد درصد مشترکات دارد درست است اما اين برای تنِ انسان است، نه برای ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾. آن ﴿خَلْقاً آخَرَ﴾ که روح انسان است و کلي را ادارک ميکند، يک درصد هم حيوانات حتي ميمون با او شرکت ندارد و فصل انسان هم همان است. آن فصل اخير انسان که ناطق بودن و روح داشتن است همان است وگرنه بدن انسان صبغه مادي او را دارد.
﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾. بعد درباره خلقت انسان ميفرمايد: ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ﴾، اصلش اختصاصي به حضرت آدم ندارد البته حضرت آدم از نطفه نبود، ولي اين طور نيست که اصل آدم را بخواهد بگويد از نطفه است. انسان اين طور است؛ منتها اصلش از تراب، نسلش از آب. در بعضي از آيات ديگر دارد که: ﴿مِن مَاءٍ مَهِينٍ﴾، در آن آيات بررسي کرد بين خلقت خود حضرت آدم که اصل است از تراب است و بين فرزندان او که از نطفهاند.
پرسش: ...
پاسخ: اولين انسان بود بعد به نبوت رسيد. يعني در اين نسل فعلي. وگرنه ذات اقدس الهي آن طوري که مرحوم ابن بابويه قمي(رضوان الله تعالي عليه) در کتاب شريف خصال در باب ألف خودشان ذکر ميکنند، آنجا دارد که قبل از انسان «ألف آدم» بود و گذشت و قبل از عالم هم ألف عالم بود يا ما در هشتمين عالم هستيم.[25] اين نسل فعلي به جريان حضرت آدم و حوا ختم ميشود. اما قبلش دارد که قبل از اين آدم، آدمي بود. حالا جريان فرشتهها که ﴿تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها﴾،[26] ملائکه از کجا فهميدند؟ يا از اينکه انسانهاي قبل بودند اين چنين بودند مفسد بودند، يا به تعبير سيدنا الاستاد از کلمه ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً﴾، موجود زميني اين است. موجود زميني اهل فساد است، موجود زميني اهل شهوت و غضب است. با يکي از راهها فهميدند که انسان کسي است که «يفسد في الارض». ﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾،
پرسش: ...
پاسخ: بله ديده بودند؛ مثل زمان خودمان. در زمان همين انبياست که انبياي قبل هم کساني بودند که کفار جنگهايي را بر آنها تحميل کرده بودند. اين طور نبود که زمين خاصيتش اين است موجود طبيعي خاصيتش اين است که فسادبرانگيز است.
پرسش: ...
پاسخ: بله ممکن نيست که کسي بشر باشد فکر داشته باشد حساب و کتاب داشته باشد و راهنما نداشته باشد. حتماً انبيا داشتند. ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ﴾، بدن انسان که اين نسل انسان است از نطفهاي که مشيج يعني مخلوط، خود اين نطفه مرد از ذرات خاصي مخلوط است، يک؛ نطفه زن هم اين چنين است نطفتين هم وقتي مخلوط ميشوند، ميشود اَمشاج؛ يعني مخلوط، نطفه مخلوط باعث پيدايش خلق جديد است. اين ﴿نَبْتَليهِ﴾ را آقايان به گونه ديگري معنا کردند سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) به گونه ديگري معنا ميکند. آنها گفتند که اين از سنخ تقديم و تأخير است که ما انسان را خلق کرديم، او را ميآزماييم و چون ميخواهيم بيازماييم وسيله علم به او ميدهيم او را سميع و بصير قرار ميدهيم تا او را بيازماييم امتحان کنيم ﴿نَبْتَليهِ﴾. ايشان فرمود که ﴿نَبْتَليهِ﴾ يعني «نقلّبه و نحولّه» نه ﴿نَبْتَليهِ﴾ يعني امتحان بکنيم او را. ما او را در تحوّلات قرار ميدهيم سميع و بصير قرار دادن او هم جزء تحولات اوست.[27]
به هر تقدير اين سميع و بصير با ﴿نَبْتَليهِ﴾ به معناي آزمون تناسب بيشتري دارد؛ گرچه آن معنا را فعلاً نميشود نفي کرد. ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً﴾؛ در بين حواسّ پنجگانه سمع و بصر را ترجيح ميدهند براي اينکه اينها به تجرّد نزديکترند. مسئله لامسه، مسئله شامه، مسئله ذائقه اين گونهها به ماديت نزديکترند. انسان تا از نزديک چيزي را نچشد ذائقه تشخيص نميدهد لامسه هم همچنين اما سمع و بصر اين طور نيست از جهات مختلف انسان صدا را ميشنود و از راههاي دور چيزهايي را ميبيند. سمع و بصر به تجرّد نزديکترند تا نسبت به شمّ و ذوق و لمس. لذا در غالب آيات از سميع و بصير قرار دادن انسان سخن به ميان آمده و ميآيد؛ اما از لامس و شامّ و ذائقه بودن کمتر. فرمود ما اين را قرار داديم براي آزمون.
﴿إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ﴾، او متحرّک است مقصدي دارد راه را بايد ما به او نشان بدهيم. راه را هم از دو نظر ما نشان ميدهيم به نحو مانعة الخلوّ که اجتماع را شايد هم از راه درون به او نشان داديم ما انسان را با سرمايه خلق کرديم بيسرمايه خلق نکرديم ما يک لوح نانوشتهاي به انسان نداديم.
پرسش: ...
پاسخ: گاهي يک بحثهايي کردند که آيا سمع بالاتر است يا بصر؟ اولاً هم تقديم و تأخير است هم مفرد و جمع است. در قرآن کريم سمع جمع بسته نشده است. اما بصر، أبصار جمع بسته شده است که ﴿وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ﴾، سمع گفتند به تجرّد نزديکتر از بصر است. گرچه بصر فايده ظاهري او بيشتر است. اگر کسي بصر نداشته باشد ميتواند دانشمند باشد از راه سمع. ما خيلي افراد داريم که بصير نيستند اعمي هستند اما دانشمندند براي اينکه سمع ميتواند و اما اگر سمع نداشته باشد نطق هم ندارد هيچ اسمّي عالم و دانشمند نخواهد شد. کسي که گنگ است چون گوش او شنوايي ندارد. اگر گوش شنوا نداشت چه چيزي را بشنود و از چه راهي عالم بشود؟ اما اگر اعمي بود خيلي از علوم را ميتواند ياد بگيرد از راه گوش و با زبان هم ميتواند بگويد. بحث هم بکند.
بنابراين اينکه گفتند سمع در قرآن مفرد است و بصر جمع است براي اينکه سمع به تجرّد نزديکتر است تا بصر؛ گرچه فايده بصر خيلي به حسب ظاهر محسوس است اما سمع آن قدرت را دارد که اگر کسي سميع بود ولو بصير نباشد دانشمند بشود، چون دو قوه ادراکي و گويايي در اختيار اوست. اما وقتي بصر نداشته باشد سميع نباشد ابکم هم هست ناطق هم نيست.
پرسش: ...
پاسخ: خواندن و نوشتن ميتواند آنها که ميخوانند مينويسند. ميشنوند و بعد ميخوانند الآن هم که با دست خيلي از چيزها را مينويسند و با دست هم خيلي از چيزها را ميخوانند. اين علامتهاي خاصي که براي اعمي گذاشتن همين است کتاب ميخوانند با همين نشانههاي انگشتي. کتاب مينويسند با همين حروف انگشتي. غرض اين است که سمع به تجرّد نزديکتر است لذا در قرآن کريم کلمه سمع جمع بسته نشد و مفرد آمد همهاش برخلاف بصر که هم بصر آمده هم ابصار ﴿وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ﴾.
فرمود: ﴿إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَليهِ﴾، ما او را سميع و بصير قرار داديم براي آزمايش. بعد راه را هم به او نشان داديم، چون انسان که نميپوسد و به طرف مقصد دارد حرکت ميکند وقتي به طرف مقصد حرکت ميکند راه را نشان داديم کيفيت پيمودن راه را هم به او نشان داديم، ﴿ثُمَّ السَّبيلَ﴾ آسان قرار داديم ﴿يَسَّرَهُ﴾ بعد بتواند به مقصد برسد.
اما اينکه فرمود: ﴿إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾، يا در صدد تقسيم نهايي نيست. يا اگر هم در صدد تقسيم نهايي باشد شاکر زير مجموعهاي دارد و کفور زير مجموعهاي دارد. اين براي آن است که مبادا حرف خوارج و امثال خوارج جا بيفتد که بگويند ما واسطه نداريم انسان يا مسلمان است يا کافر لذا فاسق را کافر ميدانند. اين سخن تام نيست، براي اينکه قرآن در صدد اين نيست که انسان يا شاکر است يا کافر يا مسلمان است يا کافر براي اينکه يا شاکر زير مجموعه فراواني دارد يا کافر زير مجموعه فراواني دارد که فاسق را هم ميگيرد. کفر اعتقادي کفر عملي نظير آيه سوره مبارکه «حج» که ﴿وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً وَ مَنْ كَفَرَ﴾، اگر مستطيعي حج نرفت کفر عملي است کفر اعتقادي که نيست. اينکه در ذيل آيه حج آمده ﴿مَنْ كَفَرَ﴾ اگر مستطيعي مکه نرفت کفر عملي است نه کفر اعتقادي و در بخشهايي از سوره مبارکه «توبه» ضمن اينکه مشابه اين تقسيم را کرده است نظير آيه 106 سوره مبارکه «توبه» که فرمود: ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لأَمْرِ اللّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ﴾، اين دو قسم. يعني قسم سوم ما نداريم. اين امضاي حرفهاي خوارج نيست، براي اينکه در همين سوره جامعه و افراد را به پنج يعني پنج! پنج قسمت تقسيم کرد. يک عده سابقون اولون هستند، يک عده انصار هستند، يک عده تابعين انصار هستند، يک عده ﴿خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً﴾[28] هستند يک عده ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ﴾، پنج طايفه تقسيم کرد بعد فرمود: ﴿إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ﴾، معنايش اين است که انسان يا مسلمان است يا کافر. معنايش اين است که ﴿يُعَذِّبُهُمْ﴾ درجاتي دارد آنکه کافر است مخلَّد است آنکه فاسق است مخلَّد نيست. اين معنايش اين نيست که انسان يا کافر است يا مسلمان که خوارج پنداشتند.
اين ﴿إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾ هم همين طور است. نه اينکه اين امضاي حرف خوارج باشد که ما شقّ سوم نداريم. يا مسلمان يا کافر! فسق را کفر ميپنداشتند. از آن قبيل نيست وگرنه در همان سوره مبارکه «توبه» پنج طايفه تقسيم کرده است از اولش که آيه سوره مبارکه صد است يا حتي قبل از آن شروع ميشود سابقون اولون تابعون، ﴿وَ الَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ﴾، ﴿وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ﴾،[29] ﴿وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً﴾،[30] ﴿وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ﴾، همه اينها را تقسيم کرده است. از سابقون گرفته تا ﴿مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ﴾. مرجون يعني ارجاع، تأخير، يعني فعلاً خدا درباره آنها تصميمي نگرفته، بعد ببيند که پايان کار چه خواهد شد؟
بنابراين اين در صدد حصر نيست، ﴿إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً﴾، «إنا» اذان است بعضي از آقايان چون نماز جماعت ميخوانند ما بايد زودتر ختم کنيم.
«و الحمد لله رب العالمين»
سوره نمل، آيه18.
[2]. سوره سبأ، آيه10.
[3]. سوره آلعمران، آيه83.
[4]. سوره جمعه، آيه1؛ سوره تغابن، آيه1.
سوره الرحمن، آيات 13و 16و ... .
[6]. سوره أنعام، آيه128.
[7]. سوره أحقاف، آيه30.
[8]. سوره احزاب، آيه72.
سوره نازعات، آيه27.
سوره غافر، آيه57.
[11]. سوره إسراء، آيه37.
سوره جن، آيه39.
[13]. سوره بقره، آيه30.
سوره بقره، آيه31.
[15]. سوره ملک, آيه19.
[16]. سوره بقره, آيه231.
[17]. سوره بقره، آيه33.
[18]. ديوان سعدي، غزل18؛ «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند ٭٭٭ بنگر که تا چه حد است مکان آدميت».
سوره إسراء، آيه88.
[20] . سوره احقاف، آيه30.
[21]. مجمع البيان في تفسير القرآن، ج10، ص614.
بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج47، ص357.
[23]. سوره مؤمنون, آيه14.
[24]. سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.
الخصال، ج2، ص652.
[26]. سوره بقره، آيه30.
[27]. الميزان في تفسير القرآن، ج20، ص121.
[28]. سوره توبه، آيه102.
[29]. سوره توبه، آيه101.
[30]. سوره توبه، آيه103.