تفسیر سوره‌ی طارق - جلسه ۴

مجموعه تفسیر سوره‌ی طارق از آیت الله جوادی آملی

جمعه، 4 بهمن 1398

34 دقیقه

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

﴿فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (5) خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (6) يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (7) إِنَّهُ عَلي‏ رَجْعِهِ لَقادِرٌ (8) يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ (9) فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (10) وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (11) وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (12) إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (13) وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (14) إِنَّهُمْ يَكيدُونَ كَيْداً (15) وَ أَكيدُ كَيْداً (16) فَمَهِّلِ الْكافِرينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً (17)﴾.

قرآن کريم يک سلسله قوانيني را به صورت قانون اساسي بيان مي‌کند. تفصيل آن به وسيله پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت مشخص مي‌شود، موضوعات آن به عقلاي عرف ارجاع مي‌شود. اگر آن موضوع عبادي محض باشد نظير صوم و صلات، آن را خصوص شريعت مشخص مي‌کند چه اينکه رسول خدا فرمود «صَلُّوا كَمَا رَأَيْتُمُونِي أُصَلِّي‏»[1] يا «خُذُوا عَنِّي مَنَاسِكَكُم‏»[2] و اگر مسائل عرفي باشد يا عقلي باشد يا طبيعي باشد آن را به عقل ارجاع مي‌دهد، در صورتي که مطابق با قوانين کلي شرع باشد. اگر فرمود آسمان و زمين را قبلاً بسته بود ما باز کرديم در سوره مبارکه «انبياء» که ﴿أَنَّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا﴾،[3] «رَتق» يعني بسته، «فتق» يعني گشوده؛ رتق و فتق امور يعني بستن و گشودن. فرمود اين آسمان‌ها و زمين قبلاً بسته بود ما باز کرديم و آسمان‌ها را و کلّ اين مجموعه‌ آسمان و زمين را در شش روز خلق کرديم ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾[4] بعد توضيح داد فرمود آسمان مقدماتش فراهم شد ﴿وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها﴾؛[5] بعد فرمود: ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخَانٌ﴾[6] گرچه خطوط کلي آسمان قبلاً مشخص شد، ولي براي تنظيم طبقات آسمان اولاً، تنظيم کواکب و بروج ثانياً، جا دادن هر کدام ثالثاً، تنظيم حرکات آنها رابعاً و مانند آن؛ فرمود: ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخَانٌ﴾ به صورت گازي بود که تفصيلاً به وسيله کار خدا تدبير شد.

اين امور طبيعي را به عقل و رجوع علمي مردم ارجاع داد که مطابق با قوانين شرع باشد يا مخالف با آن نباشد. جريان خلقت انسان هم اين چنين است؛ گاهي مي‌فرمايد انسان را از تراب، گاهي از طين، گاهي از ﴿حَمَإٍ مَسْنُون‏﴾[7] براي اينکه او حالات گوناگون دارد مقداري آب که به تراب رسيد اين طين مي‌شود، وقتي بماند گِل بدبو مي‌شود که ﴿حَمَإٍ مَسْنُون‏﴾ است و حالات ديگر؛ اين درباره اصل انسان.

اما ﴿جَعَلَ نَسْلَهُ﴾ اصل انسان از تراب است و نسل او از «ماء مهين» است ﴿مِنْ ماءٍ مَهينٍ﴾؛[8] اين «ماء» از مرد است و از زن؛ از کدام قسمت مرد خارج مي‌شود، از کدام قسمت زن خارج مي‌شود؟ آيا اين دافق بودن و به سرعت دفع شدن، چه در زن باشد چه در مرد يکسان است؟ آيا صلب و ترائب چه در زن و چه در مرد يکسان است؟ آيا صلب برای مرد است ترائب برای زن؟ يا نه، مرد هم صلب و ترائب دارد، زن هم صلب و ترائب دارد؟ يا آن دافق بودن مخصوص مَني مرد است، درباره زن که تخمدان‌هاي او فعّال است به صورت دافق نيست اينها تفصيلاتي است که علم بايد تبيين کند در صورتي که با گفتار کلي شريعت مخالف نباشد اين ﴿لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾ براي همان است که انسان با عقل اينها را بفهمد.

در جريان «اِمنا»، فرمود کار پدر «إمنا» است و کار ما خلقت است ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ﴾[9] مبادا هيچ پدري خيال کند که او خالق است، کار او فقط إمنا است يعني «نقل المِني من موضع إلي موضع». ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ﴾ آنچه به انسان‌ها منسوب است إمنا است «أي نقل المني من موضع إلي موضع»؛ اما آنچه خلقت است به خدا وابسته است ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ﴾. اين بخشي به مرد برمي‌گردد بخشي به زن برمي‌گردد. آن بخش‌هايي که روايي است تا حدودي توجيه شده است اما تفصيل اين مطلب را به وسيله علوم پزشکي و انسان‌شناسي و نطفه‌شناسي و تخم‌دان‌شناسي بايد ارجاع کرد.

سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) به بعضي از کتاب‌ها ارجاع دادند؛ آنها هم البته تاحدودي زحمت کشيدند، اين طور نيست که حرف آخر را، تجربه آخر را آن بزرگوارها بيان کرده باشند.[10] «علي أي حال» اين «ماء دافق» که ماء بدبو و نجس العين است اين منشأ پيدايش انسان است که ﴿أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْني‏﴾[11] دافق را هم بعضي مثل «لابِن و تامر» يک اسم نسبت دانستند، گرچه ياء نسبت در آن نيست؛ «تامِر»؛ يعني خرمافروش، «لابِن»؛ يعني لبن‌فروش. «دافق» هم يعني آبي که با سرعت دفع مي‌شود، حالا اينجا دافق را به معني مدفوق گرفتند که در بحث قبل اشاره شد. گذشته از اين مسئله جريان معاد را که فرمود: ﴿إِنَّهُ عَلي‏ رَجْعِهِ لَقادِرٌ﴾ قبلاً هم ملاحظه فرموديد که مسئله معاد هيچ مشکلي ندارد يعني انسان با جسم و با بدن محشور مي‌شود معاد جسماني حق است «لا ريب فيه»، معاد روحاني حق است «لا ريب فيه»؛ چه اينکه در روايات است که افراد طوري محشور مي‌شوند «لَوْ رَأَيْتَهُ لَقُلْتَ فُلَان‏» طرزي افراد در قيامت مي‌آيند که هر کسي را ببينيم مي‌شناسيم.[12] مشکل در مسئله معاد نيست مشکل در مسئله دنياست که حقيقت انسان «ما هو»؟ ما خيال مي‌کنيم اين بدن معصيت مي‌کند با بدن ديگر محشور مي‌شود و عِقاب مي‌بيند؛ اين بدن معصيت نمي‌کند اين بدن اطاعت نمي‌کند، اين بدن لذت نمي‌برد، اين بدن رنج نمي‌برد، تمام کارها از آنِ روح است اين بدن ابزار کار اوست. اين ادراک از لامسه تا عاقله از عاقله تا لامسه اينها درجات ادراکي روح هستند.

پرسش: ..

پاسخ: بله اين تدبير است تعلق نفس به بدن تعلق تدبيري است. خدا مرحوم شيخ بهايي را غريق رحمت کند! ايشان يک تعبير لطيفي دارد؛ البته اينها برهان نيست تمثيل است. اين شيخ بهايي(رضوان الله عليه) مي‌فرمايد که لطيف‌ترين بيان را صفدي از وجود مبارک حضرت امير نقل مي‌کند که تعلق روح به بدن مثل تعلق معنا به لفظ است.[13] اين معنا اگر در اين لفظ باشد اين لفظ مستعمَل است اگر اين معنا را از اين لفظ برداريد اين کلمه مهمل است؛ مثلاً کلمه مسجد اين کلمه مادامي مستعمَل است که آن معنا در آن باشد اما وقتي کلمه‌اي معنا نداشت مي‌شود مهمل. مادامي که روح در بدن است اين مستعمل است و اساس دارد، مادامي که روح اين بدن را رها کرده اين جيفه است؛ از اين بدن کاري ساخته نيست. ادراکات از لمس تا عقل، از عقل تا لمس همه مربوط به روح است؛ لذا در اتاق عمل وقتي لامسه را از شخص گرفتند با آن ماده، انسان را تخدير کردند، اين بدن را اربا اربا مي‌کنند هيچ دردي ندارد. درد درک است درک مربوط به روح است اين بدن ابزار کار اوست اين بدن شد شد، نشد نشد؛ لذا با اينکه انسان با اين دست روميزي يا زيرميزي گرفت، ولي گناه مربوط به روح است؛ لذا در قيامت وقتي اين بدن‌ها و اين دست‌ها و اين پاها و اين پوست‌ها شهادت مي‌دهند، انسان به اعضا و جوارح مي‌گويد که ﴿قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ﴾[14] اگر دست گناه کرده باشد وقتي در قيامت حرف مي‌زند قرآن بايد فرموده باشد دست اقرار کرد، در حالي که تعبير قرآن اين است که دست شهادت مي‌دهد معلوم مي‌شود که انسان گناه مي‌کند و دست ابزار کار اوست مثل اينکه با قلم گرفته با انبر گرفته با يک چيز ديگري گرفته است آن ابزار کار است اگر با قلمي با انبري مالي را گرفته آن انبر گناه نکرده انسان گناه کرده. اگر واقعاً دستي که روميزي را زيرميزي گرفته رشوه را گرفته اين دست معصيت کرده، وقتي در قيامت حرف مي‌زند بايد بگوييم اقرار کرده است؛ در حالي که تعبير قرآن کريم است که اينها شهادت مي‌دهند، معلوم مي‌شود که روح اين کار را کرده است.

طبق اين دو شاهد معلوم مي‌شود که تمام حقيقت انسان روح است بدن را مي‌خواهد که با اين بدن زندگي کند با ابزار بدن لذت ببرد؛ اما بدن لذت نمي‌برد روح لذت مي‌برد، نمي‌شود گفت با آن بدن مثلاً گناه کرده اين بدن را چرا مي‌سوزانند، با آن بدن اطاعت کرده اين بدن چرا در بهشت لذت مي‌برد؟ آن بدن و اين بدن، مشکل مربوط به اينکه «الانسان ما هو»؟ در دنيا شناخته بشود و گرنه در قيامت اين «مما لا ريب فيه» است، انسان روح دارد بدن دارد معاد جسماني است معاد روحاني است مثل همين بدن است اگر ما انسان را در دنيا خوب بشناسيم در آخرت هيچ مشکلی نداريم، مشکل ما در جمع بين معادين، يعني حق بودن معاد جسماني که «مما لا ريب فيه» است، حق بودن معاد روحاني که «مما لا ريب فيه» است و محشور شدن انسان در آخرت عين انسان در دنيا که «مما لا ريب فيه» است و به تعبير روايات که «لَوْ رَأَيْتَهُ لَقُلْتَ فُلَان‏»؛ انسان هر کسي را که مي‌بيند مي‌گويد اين آقا زيد است آن آقا عمرو است. تمام اينها پيچيدگي مسئله معاد مربوط به دنيا است؛ شما الآن ده بار اين مسئله را مطرح کنيد اينها خيال مي‌کنند که اين بدن گناه کرده چرا آن بدن بسوزد؟ در حالي که گناه را روح مي‌کند نه بدن. اگر بدن واقعاً گناه کرده وقتي که حرف مي‌زند قرآن بايد بفرمايد که اين اقرار کرده است در حالي که مي‌گويد اين شهادت داده است؛ معلوم مي‌شود که گناه مربوط به نفس است نه بدن، اين بدن ابزار کار است درک هم مربوط به نفس است نه بدن؛ اگر اين درک را از اين بدن يعني لامسه را تخدير کنند، چه اينکه در اتاق عمل اين کار را مي‌کنند، اين بدن را که قطعه قطعه مي‌کنند هيچ دردي ندارد. درک برای روح است درد برای روح است لذت برای روح است منتها با ابزار بدن؛ اين ابزار عوض مي‌شود ابزار ديگري مي‌آيد.

در سوره مبارکه «ابراهيم» يک سؤال عمومي را آن آيه مطرح مي‌کند؛ در سوره مبارکه «ابراهيم» آيه 48 اين است: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ﴾ قيامت که مي‌خواهد بشود کل آسمان عوض مي‌شود کل زمين عوض مي‌شود مجموعه اين نظام سپهري عوض مي‌شود. آنجا مبسوطاً بحث شد که اين سؤال را بايد از اين آيه و امثال اين آيه گرفت که انسان چه موقع زنده مي‌شود؟ آيا قبل از اينکه اين زمين عوض بشود انسان‌ها زنده مي‌شوند؟ حالا که انسان‌ها زنده شدند کجا قرار مي‌گيرند؟ حالا بساط زمين مي‌خواهد برگردد. آيا بعد از اينکه زمين تبديل شدند به آسمان و زمين ديگر، انسان‌ها زنده مي‌شوند؟ پس معلوم مي‌شود که اين اجزا و اين خاک، غير از آن خاک قبلي است يا همزمان تبديل مي‌شوند؟ باز معناي آن اين است که اين خاک غير از آن خاک است اين ذرات غير از آن ذرات است و کجا انسان قرار مي‌گيرد؟ از وجود مبارک امام(سلام الله عليه) رسيد که اين زمين تبديل مي‌شود «إلي أرضٍ لَم يُعصِ عَليهَا»؛ زمين تبديل مي‌شود به زميني که روي آن گناه نشده است.[15]

اين سؤال را دقيق‌تر و پيچيده‌تر مي‌کند که اين زمين اگر تبديل شد به زميني که روي آن گناه نشده، از اين ذرات زمين گناه نشده، بخواهند انسان مسلمان و کافر را خلق کنند توجيه اين چگونه است؟ ولي در تمام اين موارد توجيه آن يک مطلب است و آن اين است که بدن ابزار کار است، تمام حقيقت انسان روح اوست گناه را روح مي‌کند اطاعت را روح مي‌کند، کفر، ايمان، معصيت، اطاعت مربوط به روح است، بدن ابزار کار اوست بدن درک نمي‌کند بدن اگر گناه کرده باشد وقتي حرف مي‌زند بايد بگوييم اقرار کرده است در حالي که همين دستي که زير ميزي گرفت ـ معاذالله ـ يا رشوه گرفت يا سُحت گرفت، همين دست وقتي قيامت حرف مي‌زند دارد شهادت مي‌دهد؛ اما وقتي خود انسان حرف مي‌زند خدا مي‌فرمايد: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾[16] اقرار کرده است؛ اما وقتي دست و پا حرف مي‌زنند معلوم میشود شهادت دادند. مشکل در معاد نيست، معاد جسماني مثل دو دو تا چهار تا حق است، معاد روحاني مثل دو دو تا چهار تا حق است، جمع معادين مثل دو دو تا چهار تا حق است، حقيقت اين سه تا مسئله مثل دو دو تا چهار تا در کف ما روشن است؛ تمام مشکل ما در اين است که انسان را ما در دنيا نمي‌شناسيم که حقيقت انسان «ما هو»؟ ما خيال مي‌کنيم که انسان حقيقتي دارد مرکّب از بدن که اين بدن يک حقيقت است و آن روح حقيقت است بدن درک مي‌کند بدن اطاعت مي‌کند بدن معصيت مي‌کند مشکلمان اين است؛ لذا اين مثال‌هايي که سه چهار بار الآن نقل شده حتي مغز، منتها مغز ديرتر عوض مي‌شود مگر ممکن است چيزي ماده باشد حرکت نکند هيچ يعني هيچ! حالا اين بحث‌ها در آن حدي نيست که جناب فلان طبيب اظهار نظر کند، اين بک بحث فلسفي و عقلي است ممکن نيست مغز ماده باشد حرکت نکند و دگرگون نشود؛ منتها:

شد مبدّل آب اين جوي چند بار ٭٭٭ عکس ماه و عکس اختر برقرار[17]

الآن کسي که در دوران کودکي، يک خال روي دست او بود و خيال مي‌کند اين همان خال کودکي هفتاد هشتاد سال قبل است در حالي که ده بار عوض شده است.

يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) دارد که مي‌فرمايد طرزي ذات اقدس الهي دارد جهان را اداره مي‌کند که دومي را مثل اولي مي‌سازد، انسان خيال مي‌کند همان است؛ يا با اينکه مي‌داند دومي غير از اولي است دومي را شبيه اولي مي‌سازد، اين را در جريان پرهاي طاووس ذکر مي‌کند اين در نهج البلاغه است که به قدري طاووس را منظم آفريد پرهاي او رنگارنگ است اگر پري که رنگ خاص دارد آن را بکَني جاي آن همرنگ آن در مي‌آيد.[18] آدم خيال مي‌کند که اين پر همان پر قبلي است دست انسان پاي انسان حتي خالِ دست انسان خالِ صورت انسان چندين بار عوض مي‌شود و ممکن نيست موجودي حرکت کند و عوض نشود مغز گاهي آسيب مي‌بيند و ضعيف مي‌شود لاغر مي‌شود چاق مي‌شود با دارو اصلاح مي‌شود گاهي انسان فراموش مي‌کند آلزايمر موقت مي‌گيرد بعد درمان مي‌شود، همه اينها بر اساس تحوّلاتي است که در مغز پيدا مي‌شود غرض اين است که مغز درک نمي‌کند مثل اينکه چشم نمي‌بيند؛ آن باصره است. ما يک باصره داريم يک عين؛ باصره جزء شئون نفس است عين جزء بدن است، چشم داريم و بينايي، گوش داريم و شنوايي، اين را فقه کاملاً از هم جدا کرده، در بحث ديات فقه مستحضريد که اگر کسي اذن کسي را از بين ببرد يک ديه خاص دارد، سامعه او را از بين ببرد يک ديه مخصوص دارد عين او را از بين ببرد يک ديه مخصوص دارد، باصره او را از بين ببرد يک ديه مخصوص دارد لامسه دست را از بين ببرد يک ديه مخصوص دارد دست را انگشت را قطع کند يک ديه مخصوص دارد. بين اين پوست و گوشت که جسم‌اند و نيروي لامسه که قوه مدرکه است فرق است لامسه جزء شئون نفس است و باصره جزء شئون نفس است، سامعه جزء شئون نفس است؛ اما چشم، اذن، عين اينها جزء بدن است اينها کاملاً مرزهايشان از هم جدا هستند. وقتي براي ما روشن بشود که تمام بدن در حال تغيّر است بعضي کمتر و بعضي بيشتر بعضي با سرعت بعضي با کُندي و تمام اينها ابزار کار هستند و تمام اينها در هر ده سال يا کمتر و بيشتر کلاً عوض مي‌شوند و انسان همان انسان است؛ لذا در قرآن کريم وقتي که آنها گفتند ما مي‌رويم در زمين گم مي‌شويم پاسخ قرآن اين است که شما در زمين نمي‌رويد، شما در دست فرشته‌هاي ما هستيد. آنها گفتند: ﴿ءَإِذَا مِتْنَا﴾[19] موت است قرآن فرمود موت نيست وفات است؛ آنها گفتند: ﴿أ إِذَا ضَلَلْنَا في الأرْضِ﴾،[20] قرآن فرمود: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ﴾[21] کجا چه چيزي از بين نرفته است؟ شما جاي ديگر نرفتيد؟ گم نشديد، در دست ما هستيد همين! شما متوفَّا هستيد ما متوفِّي هستيم عزرائيل(سلام الله عليه) با زير مجموعه‌اش همه شما را ضبط مي‌کند دوباره برمي‌گردد و بدني که مناسب آن عالم باشد را به شما مي‌دهيم.

غرض اين است که تمام ذرات بدن عوض مي‌شود، يک؛ همه اينها همسايه ما هستند، دو؛ ما چه اين بدن باشد چه بدن ديگر خود ما هستيم، سه؛ در اين مثال‌هايي که اين روزها مي‌زدند اگر تمام اجزاي بدن را با مرگ مغزي عوض بکنند اين شخص همان شخص است، چهار؛ چه در مَحرم بودن، نامحرم بودن، چه در پاک بودن و چه در نجس بودن، چه در ايمان و چه در کفر، حالا کسي که از جبهه برگشت دست او قطع شد کافري مرگ مغزي بود دست آن کافر را روي اين گذاشتند اين حق ندارد بگويد که اين دست من نجس العين است وقتي چسبيد دست شما است و پاک است مي‌توانيد با آن وضوء بگيريد. اين اين طور است چون تمام حقيقت انسان به روح انسان است. مشکل در مسئله معاد نيست، آن سه چهار امر مثل دو دو تا چهار تا روشن است؛ يعني معاد جسماني حق است معاد روحاني حق است، جمع «بينهما» حق است عمده اين است که ما در دنيا نمي‌دانيم که «الانسان ما هو»؟ خيال مي‌کنيم بدن جزء حقيقت است خيال مي‌کنيم بدن درک مي‌کند خيال مي‌کنيم بدن لذت مي‌برد؛ در حالي که تمام اين حقيقت مربوط به روح است و بدن ابزار کار است؛ لذا وقتي آن نيروي روح را که لامسه است از اين بدن بردارند بدن را قطعه قطعه مي‌کنند درک هم ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، بدن مادي است، اما نفس مدبّر که مادي نيست نفس ادراک مي‌کند، هم لامسه را هم باصره را، هم شامه را اينها شئون نفس هستند، خيال و وهم هم مربوط به نفس است، عاقله هم مربوط به نفس است، ايمان هم مربوط به نفس است، با اين ابزار حرف مي‌زند؛ منتها با اين ابزار نشد ابزار ديگر، يعني الآن هيچ کسي توهم اين را نمي‌کند که حالا اين شخصي که کافر بود مرگ مغزي داشت، قلب او را يا کليه او را يا دست و پاي او را پيوند زدند به اين عزيزي که در ميدان جبهه، همه اعضايش را از دست داد آن نجس العين است اين پاک است. مگر بول قابل تطهير است؟ مگر کافر قابل تطهير است؟ کافر فقط با توبه پاک مي‌شود. گفت:

سگ به آب دريا مشوي * چون که شستي پليدتر گردد

کافر همين طور است کافر را به هفت دريا هم ببري پاک نمي‌شود؛ اما همين کافر وقتي دستش را متصل کردند به دست مجاهدي مسلماني مادامي که نگرفت بله نجس است اما وقتي گرفت و دست او شد طيب و طاهر است.

پرسش: ...

پاسخ: مادي است فرقي نمي‌کند؛ منتها ما يک دنيا داريم و يک آخرت؛ اين را هم بايد بدانيم که ما دو تا دنيا نداريم يک دنيا داريم يک آخرت، انسان در دنيا دنيايي است در آخرت آخرتي است. معاد رجوع به دنيا نيست که بشود تناسخ. معاد رجوع «إلي الله» است اگر ـ معاذالله ـ معاد رجوع به دنيا بود که اين مي‌شد تناسخ، ما از دنيا مي‌رويم دوباره برمي‌گرديم به دنيا؛ اما معاد رجوع «الي الله» است ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‏﴾[22] چون رجوع «الي الله» است انسان در دنيا دنياي است، در برزخ برزخي است، در ساهره معاد قيامتي است در بهشت بهشتي است. به هر حال ذات اقدس الهي همين انسان را در چهار مرحله پنج مرحله با بدن‌هاي مناسب آن عالم خلق مي‌کند. ما نبايد توقع داشته باشيم که انسان بعد از مرگ معادي دارد آن معاد همان دنيا است، اين مي‌شود تناسخ؛ انسان در معاد، معادي است، در دنيا دنيايي است.

پرسش: ...

پاسخ: نه، هميشه ﴿يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ﴾[23] است. انسان بدني دارد ابزاري دارد روحي دارد همين! وقتي که انسان ابزاري دارد و روحي دارد همين قرآن مي‌فرمايد کسي که با دست خود ـ معاذالله ـ رشوه گرفت در قيامت اين دست شهاد مي‌دهد معلوم مي‌شود که دست نگرفت ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ﴾[24] ﴿قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا﴾؛ چرا شهادت داديد؟ ﴿قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ﴾ با دست رشوه گرفت با فکر که رشوه نگرفت مثل اينکه با قلم رشوه گرفت با يک انبر رشوه گرفت انبر که گناه نکرد اين همان است. اگر اين دست رشوه گرفته بود وقتي حرف مي‌زند بايد بگوييم «فَاعْتَرَفَ»؛ اما وقتي خود انسان حرف مي‌زند مي‌گويد: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾[25] همين رشوه است اين رشوه را دست که حرف مي‌زند مي‌گويند شهادت داد خود شخص حرف مي‌زند مي‌گوييم اقرار کرد معلوم مي‌شود که رشوه را انسان «بما أن له نفس» مي‌گيرد، نه «بما أن له يد»؛ اين «يد» ابزار کار ماست مثل اينکه با انبر گرفته است. اين تعبيرات قرآني کاملاً نشان مي‌دهد. مشکل ما در مسئله قيامت هيچ نيست چون دو دو تا چهار تا روشن است مشکل اين است که ما انسان را در دنيا متوجه نشديم چون بحث نکرديم که اصلاً اينها بحث‌هايي نيست که در حوزه باشد اينها «نسياً منسيا» است. «الانسان ما هو»؟ «الروح ما هو»؟ «الترکيب ما هو»؟ اينها بحث‌هايي است که متأسفانه مهجور است.

بنابراين اگر دست حرف زد دارد شهادت مي‌دهد معلوم مي‌شود بيگانه است ابزار کار ماست، خود ما ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ﴾ اينجا هم همين طور است.

پرسش: ...

پاسخ: آن شاهد اقرار است، آنجا را گفتند: ﴿شاهِدينَ عَلي‏ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ﴾[26] اين به اقرار است و برخي‌ها گفتند اينها که به صورت حيوان محشور مي‌شوند ﴿شاهِدينَ عَلي‏ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ﴾؛ يعني خود اين شخص وقتي که به صورت حيوان درآمده اين نه اقرار دارد نه شهادت لفظي؛ اما اقرار دارد شهادت دارد عقلي است. سگ با تمام هويتش شاهد است که درّنده است همين! يک گرگ شاهد است «علي انفسه» آنجا که به صورت حيوان در مي‌آيد تمام وجودش شهادت مي‌دهد که اين درّنده است آنجا که به صورت مور در مي‌آيد تمام وجودش شهادت مي‌دهد که او حريص بود و بخيل بود و مانند آن، وگرنه اتحاد شاهد و مشهودعليه که معقول نيست.

پرسش: در قيامت درک بدون ابزار است؟

پاسخ: با ابزار است؛ در دنيا همين طور است در دنيا بعضي چيزها را بدون ابزار درک مي‌کنيم و آن عاقله است که مي‌گوييم «لا اله الا الله شهد الله»، اينها توحيد و وحي و نبوت اين کليات را که با ابزار درک نمي‌کنيم با چشم و گوش درک نمي‌کنيم؛ اصلاً کلي را که حس نمي‌فهمد، قضاياي کلي را در علوم عقل مي‌فهمد معارف الهي را عقل مي‌فهمد معارف وحي و نبوت را عقل مي‌فهمد، امامت را ولايت را، حقايق مجرد را عقل مي‌فهمد؛ اما امور جزئي را، سرما را، گرما را، لذت را، تلخي را، شيريني را، اينها را نفس به وسيله ابزار و قوا درک مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، روح «ما هو»؟ ما يک روح داريم يک عقل، يک نفس داريم يک عقل؛ آن عاقله نظير فرشته‌ها و اينها بدن ندارند، نفس يعني نفس! نفس که بي‌بدن نيست، اينها بديهيات فلسفه است که براي شما نظري است، انسان نفس دارد نه روح، آن ﴿تَنَزَّلُ الْمَلاَئِكَةُ وَ الرُّوحُ﴾ همين است.

پرسش: ...

پاسخ: نه، آن مي‌شود مرحله عاليه که الآن هم سرجايش محفوظ است، آن بدني که عاقله است با خدا مناجات مي‌کند آن در بدن نيست. اينکه اعمال را انجام داده است فضايلي دارد اطاعتي دارد عصياني دارد نفس است؛ «النفس له وجود عقلي مجرد و وجود تدبيري هو المدبّر للبدن» نفس يعني اين! در هر عالمي نفس در همان عالم مناسب همان بدن است؛ اگر کسي خواب ديد واقعاً خود خواب ديد، با اينکه با بدن برزخي رفته است. اصلاً نفس بدون بدن نمي‌شود آنکه بدون بدن است عقل تعبير مي‌کنند، اگر گوش شما شنيده است که فلسفه‌اي است آنها اين طور مي‌گويند؛ ما يک عقل داريم يک نفس داريم، نفس اصلاً وجودش وجود مدبّر بدن است؛ آن موجود مجرّدي که بدن را تدبير نمي‌کند که به آن مي‌گويند عقل. اين جواهر پنج‌گانه که نفس يکي از آنهاست عقل يکي از آنهاست، عقل نه يعني عاقله؛ عقلِ در مقابل نفس روح مجرّد است و بدن ندارد نفس بي‌بدن نخواهد بود اصلاً نفس موجود مدبّر بدن است، ما با نفس سروکار داريم ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ﴾،‎[27] نفس مطمئنّه هم که شدي بدن دارد.

بنابراين در بخش پاياني اين سوره، دوباره قسم مي‌خورد به آسماني که ذات رجع است حرکت مي‌کند رجوع مي‌کند برمي‌گردد مخصوصاً در آن خمسه متحيره که رجوعي دارند برمي‌گردند و زميني که مي‌شکافد مصدوع مي‌شود شکاف برمي‌دارد بذر در آن مي‌رويد و از طرفي هم درخت مي‌رويد خوشه مي‌رويد و مانند آن سوگند ياد مي‌کند که اين حرف، حرف حق است، قول فصل است حق و باطل را اين جدا مي‌کند، صدق و کذب را اين جدا مي‌کند، خير و شرّ را اين جدا مي‌کند، وهم و عقل را اين جدا مي‌کند؛ آنچه حق است از باطل، آنچه صدق است از کذب، آنچه خير است از شرّ، آنچه سعادت است از شقاوت اين قول فصل است ﴿إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ﴾ ما شوخي با کسي نداريم مثال نداريم هزلي در کار ما نيست ﴿وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ﴾ اينها بازي درمي‌آورند گاهي شکايت مي‌کنند گاهي مي‌گويند چگونه مي‌شود؟ گاهي مي‌گويند مستبعد است گاهي مي‌گويند مستحيل است ﴿إِنَّهُمْ يَكيدُونَ كَيْداً﴾ و ما هم کيدي داريم؛ «کيد» يعني کاري که مستور است نمي‌فهمند پايانش چيست، آنها نمي‌فهمند که ما داريم از چه راهي اينها را مي‌گيريم ﴿إِنَّهُمْ يَكيدُونَ كَيْداً ٭ وَ أَكيدُ كَيْداً﴾ کمي به اينها مهلت بدهيد طولي نمي‌کشد که اينها مي‌فهمند. ﴿فَمَهِّلِ الْكافِرينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً﴾. «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيئات أعمالنا».

«و الحمد لله رب العالمين»

[1]. نهج الحق و كشف الصدق، ص423.

[2]. نهج الحق و كشف الصدق، ص471.

[3]. سوره أنبياء، آيه30.

[4]. سوره فرقان، آيه59؛ سوره سجده، آيه4.

[5]. سوره نازعات، آيه30.

[6]. سوره فصلت, آيه11.

[7]. سوره حجر، آيات26 و 28 و 33.

[8]. سوره سجده، آيه8.

[9]. سوره واقعه، آيات58 و 59.

[10]. الميزان في تفسير القرآن، ج‏20، ص260.

[11]. سوره قيامت، آيه37.

[12]. تهذيب الأحكام (تحقيق خراسان)، ج‏1، ص466.

[13]. سفينة البحار، ج‏3، ص416.

[14]. سوره فصّلت، آيه21.

[15]. الجامع لاحكام القرآن، ج 15، ص300؛ «يحشر الناس علي ارض بيضاء مثل الفضة لم يعص الله عليها».

[16]. سوره ملک، آيه11.

[17]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش 96.

[18]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه165.

[19]. سوره مؤمنون، آيه82؛ سوره صافات، آيه16؛ سوره واقعه، آيه47.

[20]. سوره سجده، آيه10.

[21]. سوره سجده، آيه11.

[22]. سوره بقره، آيه156.

[23]. سوره انفطار، آيه6؛ سوره انشقاق، آيه6.

[24]. سوره نور، آيه24.

[25]. سوره ملک، آيه11.

[26]. سوره توبه، آيه17.

[27]. سوره فجر، آيه27.