تفسیر سوره‌ی تکویر - جلسه ۲

مجموعه تفسیر سوره‌ی تکویر از آیت الله جوادی آملی

یکشنبه، 24 آذر 1398

34 دقیقه

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم

﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ (1) وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ (2) وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ (3) وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ (4) وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ (5) وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ (6) وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ (7) وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ (8) بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ (9) وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ (10) وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ (11) وَ إِذَا الْجَحيمُ سُعِّرَتْ (12) وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ (13) عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ (14) فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ (15) الْجَوارِ الْكُنَّسِ (16) وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ (17) وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ (18) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ (19) ذي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكينٍ (20) مُطاعٍ ثَمَّ أَمينٍ (21) وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ (22) وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبينِ (23) وَ ما هُوَ عَلَی الْغَيْبِ بِضَنينٍ (24)﴾.

سوره مبارکه «تکوير» که در مکه نازل شد و محور اصلي اين سوره هم قسمت معاد و وحي و نبوت است اين ده آيه اول تا آيه چهاردهم، آن اشراط ساعت را ذکر مي‌کند. اين کلمه «إذا» که ظرف است و شرط را به همراه دارد مستحضريد که اسم است و اضافه مي‌شود و جزء مختصات فعل است و بايد بر سر فعل دربيايد نه اسم؛ لذا گفتند ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ ٭ وَ إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ ٭ وَ إِذَا الْجِبَالُ﴾ که بعد از «إذا» اسم است بازگشت آن به اين است که «إذا کوّرت الشمس و انکدرت النّجوم و سيرت الجبال» که «إذا» بر سر فعل بايد در بيايد و آن جمله فعليه هم «مضاف اليهِ» «إذا» است.

گاهي برخي از کلمات باعث مي‌شود که معناي کلمه ديگر تغيير پيدا مي‌کند اگر «إذا» «فجأةً و دفعةً» را مي‌فهماند و تکوير تدريج را مي‌فهماند؛ يعني اين امر تدريجي، دفعتاً شروع مي‌شود نه اينکه اين امر دفعي خواهد بود، اين امر تدريجي است ولي سابقه‌اي براي آن نيست مقدماتي براي آن فراهم نشد دفعتاً اين امر تدريجي رخ مي‌دهد.

در اين بخش‌ها فرمود: ﴿وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ﴾؛ وقتي اين نامه‌ها منشور شد اين نامه‌ها بايد به نامه‌هاي اعمال برگردد، اگر به نامه‌هاي اعمال برمي‌گردد معلوم مي‌شود که اين ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾ آورنده آن صحف هم خود اين نفوس‌اند، اين نفوس‌اند که آن نامه‌ها را مي‌آورند. اگر آن صحيفه‌ها مربوط به اسرار عالَم باشد نه اعمال انسان‌ها، با ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾ تنافي ندارد اما اگر مربوط به نامه اعمال باشد معلوم مي‌شود که اين صحفي که منشور مي‌شود ناشر آن در حقيقت خود انسان است، براي اينکه ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾. حالا ببينيم درباره معاد همان سه‌راهي که درباره مبدأ است همان سه راه هم هست يا نه؟

«بيان ذلک» اين است که در مبدأشناسي سه راه گفتند هست، چون هر شناختي هر سلوکي از اين أضلاع سه‌گانه مثلث تشکيل مي‌شود: يکي سالک است يکي مسلَک است يکي «مسلوکٌ اليه». سالک آن رونده است مسلَک آن راه است، «مسلوکٌ اليه» آن هدف و نتيجه و مقصد است. در هر راهي همين طور است گاهي اين أضلاع سه‌گانه مثلث جداي از هم هستند مثل اينکه کسي در اثر سير در آفاق بررسي آسمان و زمين و آيات الهي اين انسان متفکّر که سالک است مسلَک او سير در جهان است و آيات آفاقي است و اسرار عالم را مي‌بيند تا به معرفت خدا برسد سالکي است که اهل معرفت است و مسلَکي است به نام جهان‌بيني و هدفي است به نام «معرفة الله»، أضلاع سه‌گانه مثلث جداي از هم هستند.

گاهي دو ضلع متحدند و ضلع ثالث جداست؛ مثل انساني که در آيات آفاقي فکر نمي‌کند در آيات انفسي فکر مي‌کند براساس «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[1] اينجا سالک و مسلَک يکي است؛ يعني انسان درباره خودش فکر مي‌کند تجرّد خودش را فکر مي‌کند صدر و ذيل خودش را فکر مي‌کند بدء و ختم خودش را فکر مي‌کند خاطرات خودش را فکر مي‌کند نظم دروني خودش را فکر مي‌کند کاري به اين و آن ندارد ﴿سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ﴾[2] آنجا که انسان در آيات انفسي فکر مي‌کند تا به خدا برسد آن متفکر با ابزار و مقدمات فکري او يکي است سالک با مسلَک يکي است شخص در درون خود سفر مي‌کند به معرفت خدا مي‌رسد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ».

يک وقت است که جزء اوحدي از اولياي الهي است اين در آيات آفاقي فکر نمي‌کند در آيات انفسي فکر نمي‌کند اين راه‌ها را قبلاً طي کرده است، مي‌خواهد از خدا به خدا برسد با مطالعه در اسماي حُسناي خدا با مطالعه در «جوشن کبير» به الله برسد با ﴿هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ﴾ به خدا برسد؛ يعني در اسماي خدا در اوصاف خدا فکر مي‌کند تا به خدا برسد اينجا مسلَک با هدف يکي است، مقصد با صراط يکي است، کثرتي در کار نيست، از خدا غير خدا را نمي‌خواهد «بک عرفت» را مي‌خواهد «أَنْتَ دَلَلْتَنِي»[3] را مي‌خواهد از او به خود او پي مي‌برد با بررسي اوصاف او به راه او پي مي‌برد. درباره حضرت امير(سلام الله عليه) گذشته از آن راه‌هاي اول و دوم، اين راه سوم را هم بازگو کردند. اينکه وجود مبارک حضرت امير فرمود: «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر»[4] اين درباره حضرت امير و امثال حضرت امير است که مي‌گويند راهمان طولاني است شما که مي‌گوييد: «لَوْ كُشِفَ‏ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»[5] شما که به مقصد رسيده‌ايد، شما بخواهيد از آيات آفاقي به الله برسيد که رسيده‌ايد از آيات انفسي به معرفت خدا برسيد که رسيده‌ايد کدام راهتان طولاني است؟ از خدا به خدا، يعني در اوصاف نامحدود الهي سير کردن و اين نامحدود را بهتر شناختن طولاني است درست است، «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر» و مانند آن که از اوصاف خدا به خدا برسيم، با مطالعه «جوشن کبير» خدا را بشناسيم، نه با مطالعه آسمان و زمين، نه با مطالعه أنفس و مانند آن.

اين سه راه است که گاهي درباره خداشناسي، سالک و مسلَک و «مسلوک اليه» از هم جدا هستند گاهي سالک و مسلَک متحدند «مسلوک اليه» جداست گاهي مسلَک و «مسلوک اليه» متحدند سالک جداست. درباره معاد هم همين طور است گاهي انسان با مطالعه اسرار عالم پي مي‌برد که هدفي است سالک غير از مسلک است و مسلک غير از «مسلوک اليه». گاهي با بررسي آثار خود قيامت، اشراط خود قيامت، روز پنجاه هزار سال خود قيامت در همين زمينه طي مي‌کند قيامت را بهتر مي‌شناسد. وقتي زيد بن أرقم از وجود مبارک حضرت رسول(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) سؤال مي‌کند شما که در برابر قرآن مي‌فرماييد که ﴿إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّك‏﴾ هزار سال است[6] و در قيامت پنجاه هزار سال است «مَا أَطْوَلَ هَذَا الْيَوْمَ»! خيلي اين روز طولاني است. حضرت مي‌فرمايد: «وَ الَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ»؛ قسم به ذات کسي که جانم در دست اوست، اين پنجاه هزار سال براي مؤمن به اندازه «صَلَاةٍ مَكْتُوبَة»[7] است، او معطلي ندارد يک نماز واجب ـ حالا نماز ظهر ـ با تعقيباتش مي‌شود ده يا پانزده دقيقه، چطور پنجاه هزار سال، آن هم معلوم نيست سال دنيايي است که 365 روز است يا سال آخرتي است که هر روز آن مثلاً اين قدر است، براي مؤمن به اندازه يک نماز است، آن کسي که اينجا معطل نشد و کسي را معطل نکرد ﴿يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ﴾[8] نبود، نه خودش را معطل کرد نه ديگران را معطل کرد، نه صدّ ﴿عَن سَبِيلِ اللَّهِ﴾ شد راه ديگران را هم نَبَست؛ چون برخي‌ها با عمل طالحشان راه ديگران را هم مي‌بندند برخي‌ها هم سوء نظر دارند راه ديگران را مي‌بندند آنها که ﴿يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ﴾ يک گروه ديگري هستند غرض اين است که اگر کسي خودش معطل نبود ساکن نبود بيراهه نرفت راه کسي را هم نَبست ﴿يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ﴾ نبود، روزي که پنجاه هزار سال است که هر سالش چند روز است و روز آن هم هزار سال است اين براي او به اندازه «صَلَاةٍ مَكْتُوبَة» است. همين آياتي که براي قيامت ذکر مي‌شود نظير «جوشن کبير»ي است که جزء اسماي حسناي الهي است «جوشن کبير» و امثال «جوشن کبير» نظير آيات توحيدي، اسماي حسناي خدا را ذکر مي‌کنند؛ اين ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ﴾ و ده‌ها آيه ديگر، وصف قيامت را ذکر مي‌کنند. اگر کسي با بررسي اسرار عالم پي به قيامت ببرد اين سالک و مسلک و «مسلوک اليه» أضلاع سه‌گانه مثلث‌اند از هم جدا هستند. يک وقت است که با بررسي اوصاف معاد به معاد پي مي‌برد يعني مطالعه او در قرآن کريم، مي‌شود تفسير موضوعي، تفسير موضوعي او هم به اين است که اسماي قيامت، آثار قيامت، احکام قيامت، مواقف قيامت اينها را به خوبي بررسي مي‌کند. از قيامت به خود قيامت پي مي‌برد اينجا مسلک و «مسلوک اليه» يکي است؛ اين نظير «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي» که از خدا به خدا پي مي‌برند بررسي مي‌کند و مطالعه مي‌کند تا به عمق آن برسد.

اين «إذا»ها ظرف است اگر مفيد فجأه و دفعي باشد در آن افعال بعدي اثر مي‌گذارد آنها را هم دفعي مي‌کند، اگر تدريجي آنها محفوظ باشد يعني اين امور تدريجي دفعتاً حاصل مي‌شود. فرمود اين لحظه‌ها که به تدريج باشد آن صحيفه‌ها را ما باز مي‌کنيم رونمايي مي‌کنيم، خود انسان مي‌فهمد که چه چيزي آورده است. اگر اين صحيفه اعمال، غير از آن نامه‌هايي است که انسان آورده باشد بعد از نشر آن صحائف انسان مي‌فهمد پس انسان آن را حاضر نکرده است؛ اما اگر نه، اين صحفي که ﴿نُشِرَتْ﴾ فاعل آن مشخص نيست که چه کسي نشر مي‌دهد، اين همان نفسي باشد که ﴿أَحْضَرَتْ﴾ آن نفسي که نامه اعمال خودش را حاضر مي‌کند او منشور مي‌کند او منتشر مي‌کند؛ اگر اين باشد مسلک و «مسلوک اليه» يکي است و سالک جداست و از نظر ديگر انسان چون در حقيقت خودش اين نامه‌ها را حفظ کرده است باطن او همه اين نيت‌ها را دارد مي‌شود گفت که در حقيقت سالک و مسلک و «مسلوک اليه» يکي است که خود شخص در حقيقت بهشتي مي‌شود همان طوري که ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾[9] مؤمنان و مجاهدان الهي هم در حقيقت روح و ريحان مي‌شوند.

ببينيد در بخش پايان سوره مبارکه «واقعه» دارد که ﴿فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ ٭ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾؛[10] بسياري از مفسران ﴿فَرَوْحٌ﴾ را مي‌گويند يعني «فله روح»![11] ما که دليلي نداريم بر اينکه چيزي تقدير بگيريم؛ اگر وزان بهشت و بهشتي وزان جهنم و جهنمي باشد چه دليلي بر تقدير است؟ در پايان سوره «واقعه» دارد که ﴿فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ ٭ فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾ ما چرا بگوييم «و له روح و له ريحان»؟

پرسش: ...

پاسخ: نه، اما مبتدا که معلوم است ﴿فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ﴾ اين شخصي که از مقرّبين است روح و ريحان است؛ همان طوري که ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾، اين کسي که ظالم است خودش گُر مي‌گيرد، اين شخصي که مقرَّب است خودش روح و ريحان مي‌شود خودش معطر است خودش دائماً در التذاذ است. اگر دليلي داشتيم روايتي داشتيم، «علي الرأس»؛ اما اگر دليلي نداشتيم روايتي نداشيم چه محذوري دارد که ﴿فَرَوْحٌ وَ رَيْحَانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ﴾ نظير ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾ باشد؛ همان طوري که خود اين شخص گُر مي‌گيرد اينجا ﴿نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ ٭ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الأفْئِدَةِ﴾[12] است ـ معاذالله ـ اين آتش از درون در مي‌آيد نه از بيرون و چون از درون درمي‌آيد نه از بيرون، اين شخص مرتّب مي‌سوزد مي‌شود يک انسان نسوز؛ مثل اينکه آن درخت از جهنم رشد مي‌کند درختي است که آبش آتش است يعني با آتش رشد مي‌کند ﴿إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ﴾[13] اگر درباره جهنم اين طور است که خود قاسط هيزم است چه عيب دارد که ﴿اَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ﴾ خود اين شخص روح و ريحان باشد؟ نه «فله»، «فله» که سرجايش محفوظ است، داراي جنت است روح دارد ريحان دارد اما خودش معطر است خودش ريحان است خودش نور است.

روايات فراوان است که در صحنه قيامت آن روز شمس و قمري که نيست ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ﴾ اگر شمس و قمري در کار نيست همه اولين و آخرين جمع‌اند نور آن صحنه را چه کسي مي‌دهد؟ نور را هر کسي بايد به همراه خودش ببرد. خدا مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) را غريق رحمت کند! اين روايات باب معاد را مفصّلاً جمع کرده و خدا سيدنا الأستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت کند! بعد از اينکه آن بحث‌هاي عقلي ايشان تمام شد چند جلد بحار را تدريس کردند که ما اين چند جلد بحار را خدمت ايشان درس خوانديم و اصراري هم داشتند که اين روايت‌ها را هر چند بعضي از اين راوي‌ها ضعيف بودند اينها را بخوانند با اينکه مستحضريد روايت‌هايي که در اين زمينه سند آنها ضعيف باشد، نام بردن از اينها، حالا براي چيست؟ مي‌فرمود نخير، اينها بزرگاني‌اند که به وسيله اينها، کلمات نوراني اهل بيت به ما رسيده است ما بايد نام اينها را ببريم؛ حالا يک وقت است که «محمد بن مسلم» است و «زرارة بن أعين» است اسم اينها را بردن با برکت همراه است. بعضي از راويان‌اند که شناخته شده نيستند، نه اينکه حالا ضعيف‌اند حتماً اصرار داشتند که روايت را ما بخوانيم مي‌فرمودند که به وسيله اينها اين کلمات نوراني به ما رسيده است؛ به هر حال اين هم يک نگاه است يک نحوه به روايت نگاه کردن است فرمود نه، بايد بخوانيم؛ بعد از اينکه حالا آدم همه اين مراحل را درس خواند و درس گفت واقع ما چند جلد بحار را خدمت ايشان درس خوانديم. اين روايات مثل «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ» بلکه قوي‌تر و غني‌تر و علمي‌تر است يک «لَا تَنْقُضِ» را اگر به دست يک اصولي بدهيد چه برکاتي دارد؟ الآن چهل پنجاه جلد کتاب يا رساله درباره همين يک خط است «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ وَ إِنَّمَا تَنْقُضُهُ بِيَقِينٍ آخَر»[14] آن روايات از اين اگر علمي‌تر و دقيق‌تر و پربرکت‌تر نباشد کمتر از اين که نيست. سرّش اين است که آن رواياتي که مربوط به مبدأ و معاد و کلام و فلسفه و اينهاست متأسفانه متروک است آنجا بايد مشخص بشود که چگونه مي‌شود بالاخره همين يک جمله که حضرت فرمود: قسم به کسي که جانم در دست اوست اين پنجاه هزار سال براي مؤمن به اندازه يک نماز متکوبه است اين يقيناً از «لَا تَنْقُضِ» علمي‌تر است پربرکت‌تر است. الآن با صرف نظر از تکرار مکرّرات و تقريرات شما پنجاه تا رساله عميق علمي از علماي نجف و قم و جاهاي ديگر درباره همين يک خط داريد استصحاب را چند نفر کتاب نوشتند؟ چه علماي نجف چه علماي قم چه علماي مشهد چه علماي ديگر هر کدام مبنايي دارند برداشتي دارند همين يک خط است. اين جمله که قسم به ذات کسي که جانم در دست اوست اين پنجاه هزار سال براي مؤمن به اندازه صلات مکتوبه است؛ اين صلات چه صلاتي است که کار پنجاه هزار سال را مي‌کند؟ لذا صلات مي‌شود «مِعْرَاجُ‏ المُؤْمِن»[15] براي اينکه انساني که بتواند يک نماز او به اندازه آن پنجاه هزار سال باشد از اين طرف هم نماز بايد نمازي باشد که ظرف پنجاه هزار سال را طي کند اين چه نمازي خواهد بود، آن وقت «الصَّلَاةُ مِعْرَاجُ‏ المُؤْمِن» معنايش بايد آنجا روشن بشود.

خدا مرحوم ابن بابويه را غريق رحمت کند! اين روايت نوراني را ايشان در من لا يحضر نقل کرد که «إنَّ الْمُصَلِّي يُنَاجِي رَبَّهُ»[16] نمازخوان دارد با خدا مناجات مي‌کند نه تنها منادات. منادات «يا الله و يا الله» برای کسي است که احساس دوري مي‌کند اما مناجات نجواست به او نزديک شد؛ «يا الله» نمي‌گويد مي‌گويد «الله». اگر کسي به نجوا رسيده است الآن شما دو نفر کنار هم نشستيد وقتي حرف مي‌زنيد نمي‌گويد «آي فلان کس»! صدا که نمي‌زنيد، چون ندا برای افراد دور است اما وقتي کنار هم هستيد باهم حرف مي‌زنيد نجوا برای اوست. «إنَّ الْمُصَلِّي يُنَاجِي رَبَّهُ» که گفت «أصلّي قربة إلي الله».

اين روايت را شما جمع بکنيد مي‌بينيد که اين روايت کجا و «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ» کجا، يا «رُفِعَ ... مَا لايَعْلَمُونَ»[17] کجا! اين خصوصيات براي او مي‌شود اگر کسي بخواهد در همين بحث‌ها از معاد، معاد را بشناسد مسلک با «مسلوک اليه» يکي است به هر حال اين اسرار را مي‌فرمايد وقتي که اينها وضعشان روشن شد صحيفه‌ها منشور شد ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾ آن روز مي‌فهمد که چه آورده و چه کار مي‌خواهد بکند درباره معاد هم همين طور است به وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: «أَنَا وَ السَّاعَةُ كَهَاتَيْن‏»[18] اين دو تا انگشت خود را کنار هم گذاشت فرمود من و قيامت اين طور هستيم يعني من کاملاً قيامت را مي‌شناسم. آن وقت وجود مبارک حضرت امير دارد که «لَوْ كُشِفَ‏ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»؛ بعد آنجا که اين هم در کلمات نوراني حضرت است در اواخر نهج البلاغه «آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِيقِ وَ بُعْدِ السَّفَر» راه طولاني است کدام راه طولاني است؟ شما که خودتان مي‌گوييد اگر پرده کنار برود براي من فرقي نمي‌کند! آنکه «الرَّاحِلَ إِلَيْكَ» است «قَرِيبُ‏ الْمَسَافَة»[19] است «راحل إلي الله» است يعني مسلک غير از سالک است اما اگر خود مسلک، «الله» باشد در «الله» بخواهد سفر بکند که «سفر من الحق الي الحق بالحق» است، او در «جوشن کبير» دارد فکر مي‌کند خدا اين است خدا اين است خدا اين است خدا اين است دارد فکر مي‌کند. مسلک و صراط همان هدف است؛ مثل يک گوهرشناسي که اين طلا را گرفته مرتّب بررسي مي‌کند ببيند که اين عيارش چقدر است. يک وقت است که يک کسي مي‌خواهد طلا بخرد از طلافروش سؤال مي‌کند که عيار آن چقدر است، اين سالک و مسلک و «مسلوک اليه» همه از هم جدا هستند؛ يک وقت خودش طلاشناس است جوهرشناس است يک طلاي خاصي به دستش رسيد دارد بررسي مي‌کند که اين چند عيار است از خود اين شيء به اين شيء پي مي‌برد از ديگري سؤال نمي‌کند خود اين را بررسي مي‌کند تا به عمقش برسد. مسلک او با مقصدش يکي است، از خود اين طلا دارد خود اين طلا را مي‌شناسد نه با راه‌هاي ديگر، نه با ابزار ديگر، نه با آزمايش‌هاي ديگر، نه از کسي بپرسد.

پرسش: سالک هم مظهر صفات واجب تعالي است.

پاسخ: البته ذات الهي که مقدور احدي نيست، در همه بحث‌هاي قبلي ملاحظه فرموديد؛ فصل اول و دوم اينها منطقه ممنوعه است ما در فصل سوم کار مي‌کنيم اما در برهان چرا! ما مکلف به برهان هستيم نه به عرفان، شهود مقدور کسي نيست اما اين «جوشن کبير» را، آن «مناجات شعبانيه» را و اينها را انسان خوب مي‌تواند بفهمد چون الفاظي است که «لها مفاهيمٌ»؛ ما مفهوم «الله» را خوب مي‌فهميم مفهوم غير متناهي را خوب مي‌فهميم چون اين مفهوم غير متناهي، غير متناهي است به حمل اولي و متناهي به حمل شايع است اين غير متناهي مفهومي است در ذهن ما در کنار ده‌ها مفهوم ديگر. اين غير متناهي که غير متناهي به حمل شايع نيست، گوشه‌اي از اين حرف مرحوم آخوند صاحب کفايه بيان کردند. الآن شما ببينيد مثلاً کلمه «شخص» که مي‌گويند، يکي از وحدت‌هاي نُه‌گانه تناقض وحدت حمل است که «و وحدة الحمل اعرفن جدواها».[20] اگر شما بگوييد «الشخص شخصٌ» بعد بگوييد «الشخص ليس بشخصٍ، الشخص کلي» اين تناقض نيست چرا؟ چون «الشخص شخصٌ» به حمل اولي شخص، شخص است اما به حمل شايع، خود اين شخص کلي است و مصاديق فراواني دارد، بر تک‌تک اينها صادق است اين شخص است اين شخص است آن شخص است آن شخص است. کلمه «شين» و «خاء» و «صاد» به حمل اولي شخص است اما به حمل شايع مصداق فراواني دارد؛ «فرد» هم همين طور است اين «فرد» به حمل اولي فرد است «الفرد فردٌ»، اما به حمل شايع کلي است چون قابل صدق بر کثيرين است.

ما معناي غير متناهي را درک مي‌کنيم به خوبي هم درک مي‌کنيم؛ اما اين غير متناهي، غير متناهي به حمل اولي است متناهي به حمل شايع است؛ براي اينکه ده‌ها مفهوم در ذهن ماست يکي هم مفهوم غير متناهي است اگر مصداق غير متناهي بود که جا براي غير نمي‌گذاشت. ما به برهان مکلف هستيم وظيفه هم داريم، قرآن هم با برهان سخن مي‌گويد موظفيم ذات را با برهان مي‌شناسيم صفات ذات را با برهان مي‌شناسيم اما بخواهيم با عرفان بشناسيم شهود بکنيم اين منطقه اول و دوم ممنوع است چون با خود ذات کار داريم. ذات نه جزء دارد که ما گوشه‌اي از ذات را بفهميم، نه همه‌اش قابل ديدن است محال يعني محال! هيچ ممکن نيست کسي ذات اقدس الهي را با عرفان مشاهده کند؛ يعني همان طوري که ما محبت را مي‌يابيم صداقت را مي‌يابيم درد را هم مي‌يابيم. طبيب به درد علم حصولي دارد اما مريض درد را با تمام وجود مي‌چشد او علم حضوري دارد نه علم حصولي. ذات اقدس الهي را انسان بخواهد مشاهده بکند، بخواهد بعض او را مشاهده کند او که بسيط محض است، بخواهد همه را مشاهده کند که نامتناهي است؛ لذا منطقه‌اي محدود است، احدي راه ندارد نه انبيا و نه اوليا. با شهود نمي‌شود ذات اقدس الهي را شناخت فصل اول و فصل دوم منطقه ممنوعه است و ما هم ملکف به عرفان نيستيم مشاهدات ما در بخش افعال خداست اوصاف فعلي خداست آثار الهي است، قرآن را مي‌شود مشاهده کرد ولايت را مي‌شود مشاهده کرد نبوت را مي‌شود مشاهده کرد امامت را مي‌شود مشاهده کرد به اندازه خودمان اينها افعال الهي است اينها ظهورات الهي است اينها تجليات الهي است همان طوري که در نهج البلاغه نسبت به اصل عالم فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‏»[21] درباره قرآن هم فرمود: «فَتَجَلَّي لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْه‏»[22] اينها بله تجليات الهي است فيوضات الهي است حقايق خارجي است مي‌شود اينها را مشاهده کرد حالا اگر خود پيامبر باشد نبوت را «بتمامها» مشاهده مي‌کند اگر خود امام باشد ولايت را «بتمامها» مشاهده مي‌کند شاگردان آنها باشند به اندازه خودشان نبوت را ولايت را امامت را اين چيزها را به اندازه خودشان مشاهده مي‌کنند ولي مفهوم نبوت را ما خوب مي‌فهميم مفهوم امامت را خوب مي‌فهميم ما ملکف به برهان و دليل هستيم نه ملکف به عرفان. عرفان جزء نوافل معرفتي ماست ولي برهان جزء فرائض است بر ما واجب است با برهان اينها را بفهميم برهان با مفهوم کار دارد با صور ذهني کار دارد استدلال است استدلال با مفهوم کار دارد.

غرض اين است که آن دو منطقه در شهود ممنوع است، همين کارها در معاد هم است اگر کسي با اسرار عالم با نظم عالم بفهمد مقصدي است ميزاني هست؛ اينجا سالک غير از مسلک هست سالک و مسلک غير از «مسلوک اليه»اند با ادله و نظم عالم مي‌فهمد که روزي است «بالله اين عالم ويران شده شاهي دارد»[23] يک حساب و کتابي به هر حال هست اين طور نيست که هر کسي از بين برود. يک وقت با بررسي خود آيات معاد مي‌خواهد معاد را بشناسد؛ او مثل اينکه با بررسي «جوشن کبير» مي‌خواهد خدا را بشناسد با بررسي آيات ولايت مي‌خواهد «ولي الله» را بشناسد با بررسي آيات «نبي الله» بخواهد نبوت را بشناسد؛ اينجا هم مسلک و «مسلوک اليه» يکي است.

«علي أي حال» ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾؛ برخي‌ها هستند که وقتي خودشان را گم کردند هرگز به خدا نمي‌رسند و چون به خدا نرسيدند هم سهمي ندارند. خيلي‌ها هستند که خودشان را گم کردند در سوره مبارکه «حشر» که دارد: ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾[24] همين است فرمود شما اگر خدا را فراموش کرديد خودتان را گم مي‌کنيد. ببينيد بعضي‌ها واقعاً خودشان را گم کردند يعني خودشان را پيدا نکردند تمام تلاش و کوشش آنها اين است که زمين را آباد کنند باغ را آباد کنند فرزندان را تأمين کنند خودشان را با دست خالي بروند پس معلوم مي‌شود که خودشان را فراموش کرده است. فرمود: ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾ خدا را فراموش کردند خدا هم اينها را از ياد خودشان بُرد. لذا به فکر همه چيز هستند مگر به فکر خودشان. يعني به فکر اين هستند که زمين را باغ را مزرعه را مرتع را آباد کنند و خودشان را نه. اين بزرگان اهل حکمت مخصوصاً صدر المتألهين اينها اصرار دارند کسي که درختي زندگي مي‌کند هرگز ترقّي نمي‌کند چرا؟ چون درخت هرگز ترقّي نمي‌کند، با اينکه شاخه‌هايش بلند است ميوه مي‌دهند مي‌گويند هيچ ممکن نيست درخت ترقي بکند چرا؟ براي اينکه اين که بالا مي‌آيد و ميوه مي‌دهد اينها فروعات درخت است وگرنه دهن درخت، مغز درخت، سر درخت، اينها در لجن است درخت کجايش بالا مي‌آيد؟ مغز درخت دهن درخت سر درخت بالا مي‌آيد يا شاخه‌هاي فرعي آن بالا مي‌آيد؟ فرمود بعضي‌ها مثل درخت زندگي مي‌کنند سرشان در خاک است خاکي فکر مي‌کنند، بعد اين فروعات آنها بالا مي‌آيد اين بُرجشان بالا مي‌آيد اين بُرج که بالا آمده اين شاخه‌هاي فرعي اوست اينکه خود او نيست اينکه سرش در لجن است، او که ترقّي نمي‌کند اين مرتّب فقط مي‌خواهد بسازد تا گران بشود بفروشد. همه‌مان قرآن را مي‌بوسيم حرفي در آن اما مثلاً نهج البلاغه بخواهيم به دست کسي بدهيم ببوسيم و بدهيم، اين کمتر است رسم نيست. کتاب وسائل را به ديگري بخواهيم بدهيم، ببوسيم و بدهيم اين جور که نيست. اما قرآن را مي‌بوسيم مي‌دهيم يک کسي قرآن را به ما داد مي‌بوسيم مي‌گيريم؛ ولي سيدنا الأستاد من ديدم که اين نهج البلاغه را که خدمت ايشان داديم، او بوسيد؛ اين خيلي فرق مي‌کند، روحاً يک کسي به روايت دل بسته باشد احترام کند، باور دارد که عترت قرآن ناطق‌اند همين کار را مي‌کند. ديگري را ما نديديم که حالا نهج البلاغه را ببوسد، ديديم که ايشان مي‌بوسد، چون فهميد همان حرف‌هايي که در قرآن است آمده در روايات. اگر کسي اين طوري فکر بکند يعني بررسي بکند خودش را بشناسد مي‌فهمد که اگر درختي زندگي کرد ريشه او در دل خاک است. در رواياتي که صاحب وسائل نقل مي‌کند اين است مي‌فرمايد کسي که مدام بُرج بسازد و بالا برود منتظر است که گران بشود و بفروشد ديگران بي‌مسکن هستند به هر حال زائد بر نياز خودش مرتّب بُرج مي‌سازد. در روايات مسکن کتاب وسائل در آنجا حضرت فرمود فرشتگاني هستند که مي‌گويند: «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ‏ أَيْنَ‏ تُرِيدُ»[25] اين شخص انسان است يا درخت؟ حتماً يعني حتماً اين روايات باب مسکن را ببينيد، اين روايت بوسيدني نيست؟ «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ‏ أَيْنَ‏ تُرِيدُ». اقتصاد يعني چه؟ يعني پول‌ها را، در روايات هم هست همين‌ها فرمودند: «سَلَّطَ اللَّهُ‏ عَلَيْهِ‏ الْبِنَاءَ وَ الْمَاءَ وَ الطِّين‏»[26] کسي که درختي فکر مي‌کند کسي که آن انسانيت اصيل خودش را از دست داد، خدا سنگ و گِل را بر او مسلط مي‌کند؛ فرشته‌ها حق دارند بگويند: «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ‏ أَيْنَ‏ تُرِيدُ» يا نه؟ اين ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ﴾ يعني اين! چيز ديگري که نيست، يعني همين حرف‌هايي که قرآن فرمود و ائمه فرمودند همين حرف‌ها را آن شخص ﴿عَلِمَتْ﴾. «إعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيئات أعمالنا».

«و الحمد لله رب العالمين»

[1]. مصباح الشريعة، ص13؛ متشابه القرآن و مختلفه(لابن شهر آشوب)، ج‏1، ص44؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102.

[2]. سوره نوح، آيه17.

[3]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص582.

[4]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت77.

[5]. عيون الحكم و المواعظ(لليثي)، ص415.

[6]. سوره حج، آيه47.

[7]. بحار الأنوار،ج‏7، ص123؛ «وَ رَوَي أَبُو سَعِيدٍ الْخُدْرِيُّ قَالَ: قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَطْوَلَ هَذَا الْيَوْمَ فَقَالَ وَ الَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ إِنَّهُ لَيُخَفَّفُ عَلَي الْمُؤْمِنِ حَتَّي يَكُونَ أَخَفَّ عَلَيْهِ مِنْ صَلَاةٍ مَكْتُوبَةٍ يُصَلِّيهَا فِي الدُّنْيَا».

[8]. سوره حج، آيه25.

[9]. سوره جن، آيه15.

[10]. سوره واقعة, آيات88 و 89.

[11]. التبيان في تفسير القرآن، ج‏9، ص514؛ تفسير القرآن العظيم (ابن كثير)، ج‏8، ص35؛ مفاتيح الغيب، ج‏29، ص437.

[12]. سوره همزة، آيات6 و7.

[13]. سوره صافات، آيه64.

[14]. وسائل الشيعه، ج2، ص356.

[15]. سفينة البحار، ج‏2، ص268.

[16]. ر. ک: من لا يحضره الفقيه، ج‏1، ص210؛ «الْمُصَلِّي مَنْ يُنَاجِي مَا انْفَتَل». التوحيد(للصدوق)، ص353. الأمالي (للمفيد)، النص، ص188.

[17]. «الْمُصَلِّي مَنْ يُنَاجِي مَا انْفَتَل». التوحيد(للصدوق)، ص353. الأمالي (للمفيد)، النص، ص188.

[18]. الأمالي (للمفيد)، النص، ص188.

[19]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص583.

[20]. شرح المنظومة، ج‏1، ص256.

[21]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه108.

[22]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه147.

[23]. ديوان حكيم الهى قمشهای، ص 100؛ «باللّه اين كشور ويران شده شاهي دارد ٭٭٭ بر در او دل غم ديده پناهي دارد».

[24]. سوره حشر، آيه19.

[25]. وسائل الشيعة، ج‏5، ص311.

[26]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج‏6، ص531.