أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ، بِسْمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
نکات: از جلسه قبل داشتیم که ما اندازهها و توانها را بشناسیم، و در هر جایی برای خودمان روشن باشد که چه استفادهای میتوانیم بکنیم و چه بهرهای میتوانیم ببَریم و توجّه بکنیم که انسان اگر بخواهد بهجایی برسد، معمولش این است که راه و روش و برنامهی روشن داشته باشد. در مسائل معنوی و دینی هم همینجور است. اگر انسان بتواند برنامهای داشته باشد، روشن است که به آن مقاصد و اهداف بهتر میرسد. حالا اینکه برنامه و روشی هست یا نیست، مطلبِ دیگری است. بههرحال، وقتی که ما برنامهای و روشی نمییابیم، حواسمان باشد که یک چیزی را خداینکرده بهعنوان برنامه، گردنِ خودمان نگذاریم.
انسان اگر بخواهد برنامه داشته باشد، یا خودش باید دستبهکار بشود و برنامهریزی بکند، که در مسائلِ معنوی، این، نشدنی است، چون اصلاً ما سر و تهِ کار را خبر نداریم، یا دیگری باید برنامهریزی بکند. دیگری هم یا این است که برای خصوصِ ما برنامهریزی بکند، یا اینکه ما در ضمنِ یک جمعی باشیم و او برای عموم، یک برنامهریزیای بکند. ولی در هر دوی اینها باید معلوم شود، که آن شخص، برنامهای دارد و توانِ برنامهریزی در این زمینه را دارد. صرفِ اینکه یک چیزی را بهعنوان برنامه به ما ارائه بدهد، این، دردی را دوا نمیکند. انسان باید یک اطمینانی حاصل کند، بعد از آن خودش را به دیگری واگذار بکند. چه در یک برنامهی خصوصی و چه در یک برنامهی عمومی. در هر دو صورت مقدمهاش این است که، کسی یا کسانی دارای برنامه باشند، واقعاً برنامه باشد، یعنی یک آغازی باشد، یک مسیری را تعریف کند، گامهایی و راههایی را که ما را به مقصد برساند، نه یک چیزی که سَرِ ما را گرم کند، و روزگارمان طی شود!
حال اگر برنامهای در دستِ ما نبود، راه، این است که انسان به نقاطِ روشن اکتفا بکند، یعنی آنچه که روشن است، پِیاش را بگیرد، چیزی که روشن نیست و جای حرف و اِشکال دارد، احتیاط بکند، دست نبَرَد. یک چیزی که میبینیم خیلی به آن خدشه میکنند، آنوقت دیگر نمیتوانیم به آن دل خوش کنیم. مثلاً اگر در برنامهی خودمان هر روز زیارت عاشورا گذاشتهایم، خُب این را خیلیها تأیید میکنند و درعینحال خیلیها هم میگویند این کار را نکنید، این یک مطلب روشنی نیست، وقتی مطلب روشنی نیست - چون از کسی هم که برنامه نمیگیریم - نمیشود این کار را کرد، باید آن وقت بیاییم روی نقاطِ روشن تمرکز کنیم. مثلاً یک چیزی را که همه میگویند حرام است، بگذاریم کنار، آن چیزی که همه میگویند واجب است، انجام بدهیم، مثلاً در میانِ مستحبات، بعضی از مستحبات را همه سفارش میکنند، مثل نماز اول وقت، مثل یک مقداری نماز شب (البته (فقط) یک مقداری، یک ذره که اضافهاش کنی، اختلاف پیش مییابد، یکی میگوید زیاد است، یکی میگوید کم است، یکی میگوید زده میشوی، یکی...). مجموعاً یا برنامه داریم یا نداریم، اگر برنامه نداریم، راهمان این است که به نقاط روشن بچسبیم، و آنچه که روشن نیست، سَمتش نرویم.
بحث: موضوع اصلی جلسه این است که بههرحال ما میبینیم که ضرر و کاستی و نقص خودمان را نمیتوانیم بپذیریم، و از آن طرف میخواهیم از این نقصها بیرون بیاییم، این دو تا، ما را به یک تکاپوی پیوستهای دچار کرده است، یعنی انسان پیوسته در جنبوجوش است، منتها هر کسی برای یک چیزی.
ما در یک تناقضی هستیم، یعنی از یک چیزهایی فرار میکنیم، دنبالِ یک چیزهایی هم هستیم، [درحالیکه] انگار ما نمیرسیم و نمییابیم و بهدست نمیآوریم، که این، باید نتیجهاش این باشد که ما دست برداریم از این تکاپوها، رها بکنیم، ولی چرا رها نمیکنیم؟
خوب است یک مقدار ریزتر به قضیه بپردازیم، بیاییم در متن زندگیمان ببینیم آن چیزهایی که ما از آنها فرار میکنیم چه چیزهایی هستند، آنهایی که دنبالش هستیم چه هستند؟ در متن زندگی از چه میگریزیم؟ در متنِ زندگی دنبال چه میگردیم؟ تا شاید از این میان در بیاوریم که گمشدهی انسان چه است که ول نمیکند؟ حالا خودِ بنده چند تا مثال میزنم:
ما بخشی از جنبوجوشهایمان فرار از زشتیها و پلشتیهاست، و بخشی از جنبوجوشهایمان برای رسیدن به زیبایی و آراستگی است.
ما از درد و رنج گریزانیم و به سمتِ لذّت و خوشی کشش داریم، یعنی خیلی از جنب و جوشهای ما به خاطر این است که به یک لذتی برسیم، به یک خوشیای برسیم، همین الآن، دوستانی که به دیوار تکیه دادهاند! برای چه به دیوار تکیه دادهاند؟! برای اینکه این وسط نشستن، یک رنجی دارد، از اینجا گریختهاند، رفتهاند آنجا که این رنج را ندارد، یعنی در واقع این کارِ شما در عالَمِ بشری، درست است، غصه نخورید!
ما از دشمنی و کینهتوزی گریزانیم و به دوستی، به محبّت، به صفا، به صمیمیت، گرایش داریم، برایش تلاش میکنیم.
ما از پراکندگی گریزانیم، و دنبالِ جمع بودن و گردآمدن هستیم.
ما از پریشانی و دلشوره گریزانیم، این را نمیتوانیم برتابیم، کما اینکه از آن طرف به سمت آرامش و راحتی بسیار کشش داریم.
از نیاز و فقر گریزانیم، به بینیازی و دارایی کشش داریم.
ما از پسرفت و درجا زدن گریزانیم، دنبال پیشرفت و رشد هستیم.
از نادانی و جهل و ناآگاهی گریزانیم، دنبالِ آگاهی، علم و دانشیم، ضرر و خطر را نمیخواهیم، دنبال سود و بهره و امنیّتیم، از مرگ و نیستی گریزانیم، دنبالِ هستی و زندگی هستیم.
از تاریکی گریزانیم، به روشنایی کشش داریم.
ما از تنهایی بدمان میآید، دنبالِ همراه هستیم.
از قید و بندها گریزانیم، دنبالِ آزادی و رهایی هستیم.
ما از حدّ و مرز گریزانیم، به سمتِ بینهایت و یک گسترهی بی حدّ و مرز کشش داریم.
ما از ضعف و ناتوانی گریزانیم، و به قدرت و قوّت کشش داریم، ما از اندک گریزانیم، به سمت فراوانی کشش داریم.
ما از کارهایی مثل دروغ گریزانیم، به راستی کشش داریم، از صفاتی مثل بخل، ترس و اینها گریزانیم و در مقابل، به شجاعت و این ارزشها گرایش داریم، ما از موقّت بودن گریزانیم، به جاودانگی میلِ شدید داریم، ما از ظلم و ستم گریزانیم، به عدالت و اینها میل داریم.
ما از اینکه ناشناس باشیم، گریزانیم، و میل داریم به اینکه شناخته بشویم، مشهور بشویم، معروف باشیم.
ما از خواری و ذلّت و زیردست بودن، گریزانیم و میل داریم به اینکه سربلند باشیم، باعزّت باشیم، برتر باشیم.
ما نمیخواهیم ما را دشمن بدارند، با ما کینه داشته باشند، دوست داریم محبوب باشیم، دنبالِ این هستیم که محبوب و به زبانِ خودمان عزیز باشیم.
ما از بدیها گریزانیم و به سراغِ خوبیها میرویم، بلکه سراغِ خوبترین میرویم.
اینها، صحنهی زندگیِ ماست، ببینید! اینها چون در وجودِ ما هست، اگر ما از بالا (عالَمِ تفکّر) به موضوع نگاه کنیم و از این حالت به یک جمعبندیِ [دیگری] برسیم، دیگر پای آن ایستادگی نخواهیم کرد. [چون اینها در وجودِ ما هست]. ولی با این که این را میگوییم، اما وقتی به پایین (عالَمِ زندگی) میآییم، قضیه جورِ دیگری پیش میرود. در صحنهی زندگی اگر بوی مرگ آمد ما میپریم آنور. چون اینها در وجودِ ما هست. همه هم همینجور هستند. حالا فرض کنید فلان بزرگ، بر فرض، لذتش مثلاً در نماز بوده، فلانی لذتش در شراب خوردن است. آن یکی لذتش مثلاً در پرش از فلان پُل است، حتی دیگری راحتیِ خودش را در خودکُشی میداند، الآن این تلاشی را که دارد میکند تا خود را بکُشد، وقتی که از او بپرسند، میگوید میخواهم از این رنجها، از این بدبختیها، از این گرفتاریها و ... راحت بشوم. یعنی او هم، آن چیزی که به حرکت درمیآورَدَش، همینهاست، چیزِ دیگری نیست، این، متنِ زندگیِ ماست.
یعنی میخواهم بگویم موتورِ حرکتِ هردوی ما یک چیز است، همه با یک چیز دارند حرکت میکنند، همه از تاریکی گریزانند، منتها حالا شما فرض کنید ما همین تاریکیِ ظاهری را گریزانیم، او میگوید یک تاریکیِ دیگری هم هست، ما که به آن موضوع کاری نداریم، ولی در اینکه هر دو تا از تاریکی بدمان میآید، مشترک هستیم.
ما میدانیم که وقتی انسان نااُمید شود، نباید دیگر حرکت بکند ولی چرا ما نااُمید نمیشویم؟ و هنوز داریم تکاپویمان را ادامه میدهیم؟
خوب است ما این را در متنِ زندگی دنبال بکنیم، شاید اگر قضیه را ریزتر بکنیم، جوابِ این سؤال را پیدا بکنیم. در همین جهان و همین زندگانیای که ما هستیم، آن چیزهایی را هم که میخواهیم، بالأخره مییابیم. یعنی در این دنیا اینجور نیست که هیچ لذتی هم نباشد، هیچ راحتیای هم نباشد، هیچ علمی هم نباشد، هیچ همراهی هم نباشد و...، اینجور هم نیست. یعنی اگر دقت بکنیم، انسان یک جورهایی بینِ یافتن و نیافتن است، نه مییابد، نه میتواند بگوید نیست، بینِ هست و نیست، گیر کرده است، بینِ رسیدن و نرسیدن، یعنی میخواهد بگوید: "نیست" میبیند نه، یک مقدار هست. یعنی همین جهان و همین زندگانی که ما الآن در آن هستیم، نمیشود بگوییم آقا اصلاً نیست، همینطور نمیشود بگوییم هست. بین بود و نبود، بین هست و نیست، بین رفتن و نرفتن، بین رسیدن و نرسیدن.
ولی آن گمشدهی ما و آن مطلوبِ ما هرچه هست، اینجور هم نیست که هیچ نشانی، اینجا نداشته باشد، یک رنگ و بویی هم از آن همینجا حس میکنیم، یک نشانههایی هم از آن میبینیم. البته اگر انگشت بگذاریم که [بخواهیم بگوییم] اینجاست، نمیتوانیم بگوییم اینجاست، چون تا میخواهیم بگوییم اینجاست، یک چیزِ ناپسند کنارش میآید. یعنی شما فرض کنید مثلاً برویم در ازدواج، اگر بگوییم گمشدهی ما ازدواج است و این زندگی هست، تا میخواهیم بگوییم این است، میبینیم کنارش خیلی چیزهای دیگری میآید که ما را به فرار وامیدارد: فشار زندگی، مشکلات، قسط، وام، فیش و... . میبینیم نه! ولی انگار همینجاها باید باشد.
از این چیزهایی که ما شمردیم، میشود یک چیز را بهعنوان گمشده آدم برای خودش دست و پا کند؟ اگر ما دقت بکنیم، اصل گریزِ ما، گویا از مرگ است. لذا سختترین لحظات برای ما و خوشایندترین لحظات برای ما اینجاست. یعنی ما آن موقعی که در معرض مرگ قرار میگیریم، خیلی برایمان سخت است، کما اینکه آن موقعی که از دستش درمیرویم، خیلی خشنودیم.
اگر ما این را یک نشانه قرار بدهیم، میشود بگوییم مطلوبِ ما و خواستهی ما، زندگانی، است. ما میخواهیم زنده باشیم، و آنوقت، اگر این زندگی را باز بکنیم، میتوانیم بگوییم چه جور زندگانیای میخواهیم. زندگانیای میخواهیم که همهی آنچه که شمردیم، در آن باشد، که تقریباً آرزوهای ماست. یعنی ما تهِ دلمان، دنبالِ یک زندگانیای هستیم، که همهاش لذّت باشد، همهاش کامروایی باشد، همهاش بهره باشد، همهاش دوستی باشد، همهاش قوّت باشد، -که مثلاً یک نتیجهاش این است که هرچه میخواهیم، فراهم بشود، بلکه اگر دقت بکنید، ما میلمان این است که هرچه میخواهیم را فراهم بکنیم، یعنی بلکه خودمان به یک قدرتی برسیم، که هرچه را خواستیم، فراهم بکنیم- همراهانِ خوبی داشته باشیم، آزاد و رها باشیم و... . یک چنین چیزی واقعاً تهِ دلِ ما هست یا نه؟ گویا خیلی روشن است که اینجور هستیم. که ما اسم این را میگذاریم خوشبختی و سعادت. اگر دقت بکنید، از هر چه که یک نقصی در زندگانیِ اینچنینی است میگریزیم.
توجه کنید اینکه زندگانیای این لذتها را داشته باشد و این دردها و رنجها را نداشته باشد، به این معنی نیست که دنبال یک چیز دیگری در جای دیگر هستیم. مثلاً ما اگر از جهل گریزانیم و علم را میخواهیم، همینی را که داریم یاد میگیریم را علم میبینیم. اگر از تاریکی گریزانیم، اینی که داریم میبینیم، بهعنوان روشنایی پذیرفتهایم. ولو روشناییای نیست که ما میخواهیم، نکتهاش این است! ولی بالأخره روشنایی است، یک رنگ و بویی لااقل از روشنایی دارد، یعنی این را تاریکی نمیبینیم.
آنوقت این جا یک سؤالی پیش میآید که آیا برای ما روشن هست که یک چنین زندگانیای چگونه و در کجا بهدست میآید؟ یک بخشی از آن را عرض کردیم که ما اِجمالاً میفهمیم بیرون از اینجا نیست، یعنی میبینیم همینجا نشانههایش هست.
خب حالا کجا این زندگی را میخواهیم بهدست بیاوریم؟ یک مطلب هم آنجا عرض کردیم که ما نااُمید هم نیستیم. نااُمید هم که نیستیم یعنی در متنِ زندگی نااُمید نیستیم، یعنی زمینگیر نشدیم، هنوز از تکاپو نیفتادیم. نه در بحثهای عقلیمان، که ممکن است آنجا برویم یکی دو تا فکر کنیم و نااُمید شویم. ولی در زندگی که میآییم نه. آن وقت روی این یک مقدار توجه بکنید! ما که (این زندگانی را) نداریم. دور و بَرِ خودمان را هم که نگاه میکنیم، همه مثل ما آسوپاس هستند! واقعاً آسوپاساند دیگر! بلکه بیشتر دردسر برایمان درست میکنند تا زندگانی به ما بدهند. گویا اینجوری هست. یعنی به هر کسی که چشم میاندازیم [اینطور است]. پس این را ما باید کجا بهدست بیاوریم؟ و آیا این تکاپوها به بار مینشیند؟ نتیجه میدهد؟ ما به یک چنین زندگانی میرسیم یا نمیرسیم؟ اینها را یک مقدار بیشتر توجه بکنیم.
چند نکته: یک. ما این زندگانی که آرزویش را داریم و حقیقتاً بدون آن خودمان را ناکام میبینیم و تعبیرِ بدبخت را بهکار میبریم، اگر دقت بکنید ما در این زندگی به سمتِ یک جور وحدت میرویم؛ یعنی ما خیلی میل داریم که همهچیز یکجا جمع بشود. این، به خاطرِ شدّتِ میلِ ما به یکی کردن و یکی شدن است. ما اهل یکتایی هستیم. ما از چندتایی به شدّت گریزانیم و به یکتایی به شدّت کشش داریم و به شدّت هم تلاش میکنیم. لذا یک مقدار هم که پراکنده میشویم، خیلی آشفته میشویم، دقت کردهاید؟
دو. البته ما به آن معنا، تنوعطلب نیستیم. این تنوعطلبی به جهات دیگری است. یعنی من از این قضیه (از تنوّع) لذت میبرم چون این لذت، خالص که نیست؛ آن لذت، خودش اندک است، من از اندک گریزانم، کنارش کلی هم ناخوشایندی هست؛ اینها من را میبرَد به سمتِ یک گونهی دیگری. ولی اگر یک چیزی باشد که هرآن چه که من میخواهم را داشته باشد، دیگر من برای چه بروم سراغِ چیزِ دیگری؟ چون فرض بر این است که من هر چه میخواهم همین جا هست. لذا آن تنوعطلبی خودش یکجور ناچاری است. روی همین حساب شما اگر دوستانتان را عوض کنید، رنج میبرید، از این خوشتان نمیآید، کسی هم که اینجور باشد، او را ستایش نمیکنید.
خلاصهوار از جلسات قبل گفتیم که ما همهمان مییابیم در کاستی هستیم. و این کاستی اصلاً پسندیدهی ما نیست. بعد توضیحش را این دادیم که ما در کاستی هستیم یعنی میبینیم داریم تمام میشویم.
و در این جلسه گفتیم که این روشن است که ما به دنبال زندگانیِ آرمانیِ آنچنانی هستیم. این هم روشن است که در این جا، خیلی از آن چه که جریان دارد را ما خوشمان نمیآید و نمیپسندیم، از آن طرف هم این مطلب هست که ما آن چه را که دنبالش هستیم، اینجا نشانههایی از آن را میبینیم، و در ادامه اشاره کردیم ما به یک چیزی هم میل و کشش داریم و یک زمینهای در خودمان میبینیم، آن هم کامل شدنِ خودمان است و این که ما در درونمان این نهفته است که کاش به یک چیزی میرسیدیم که دیگر همهچیز را یکجا داشته باشد.
گفتیم بیاییم این را خُردَش کنیم ببینیم واقعاً آن چیزی که دنبالش میکنیم و آن چیزی که از آن فرار میکنیم، ریزِ آن چی هست؟
که نتیجهاش این شد: میبینیم ما دنبالِ "زندگانی" هستیم. زندگانیِ آنچنان، که در آن آرزوهای ما برآورده بشود. لذا هر چه که با این زندگانی ناسازگار باشد، ما از آن فرار میکنیم، که مرگ اصلش را میزنَد، لذا ما از مرگ بیش از همهچیز فرار میکنیم، چون اصل زندگانی را میزنَد. تا این حد که چیزهایی که حتی شاخ و برگش را هم میزند از آن هم فرار میکنیم. مثلاً ما آن زندگانیای را میخواهیم که لذت در آن باشد. لذا از رنج هم فرار میکنیم. البته ما هیچ صحبتِ جهان دیگر هم نداریم ها! یعنی ممکن است همین جا این محقّق بشود، ممکن است شخص همین جا به این (زندگانی) برسد، حالا این را دوستان دنبال کنند...