أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ، بِسْمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
نکات: هر گویندهای را و هر شخصیتی را و هر فرد و هر مجلسی و هر کلاسی را سعی کنیم حد و اندازهاش و توان و ظرفیتش را بشناسیم که بتوانیم بفهمیم که از اینجا ما چه چیزی میتوانیم برداشت کنیم. چه چیزی اینجا هست، تا ببینیم بهکار ما میآید یا نمیآید؟
فرض کنید یک بزرگی، مثلاً در بیان مبانی اساسی دین قوی است، او ممکن است اصلاً اهلِ حال نباشد، یک وقتی من دوست دارم یک جایی بنشینم یک روضهی خوب بشنوم، خب ایشان اینکاره نیست. یک بزرگوار دیگری ممکن است اهل روضه باشد، اهل حال باشد، او و محفل و مجلس او طبیعتاً محفلِ حال میشود، من بدانم بهرهای که دارد این است، شرکت کنم، اگر نیاز دارم استفاده کنم. یک وقت یک مجلسی ممکن است مجلس تنبّه باشد، یعنی آدم را آنجا خوب تکانش میدهند و بیدارش میکنند. یک وقتهایی یک مجلسی اصلاً مجلس احکام است... .
این، مطلب مهمّی است. الآن، ما یک مقداری این موضوعات را قاتى به هم کردهایم و متأسفانه چه از سَمتِ آنهایی که عهدهدارِ کار هستند، - فرض کنید در عالَمِ روحانیت مثل بندهای که عمامه سرم هست - و چه آن سمتش، که از هر کسی هر چیزی را انتظار داریم و هر استفادهای را [میخواهیم] بکنیم. نه، ما باید تکلیف خودمان و تکلیف او را بدانیم، اینجا که میرویم بدانیم این استفاده را میشود کرد، توقع چیزهای دیگر نداشته باشیم. این هم که میشود استفاده کرد را از دست ندهیم. اگر این توجه را نکنیم آن وقت آنچه را که میشود استفاده کرد، استفاده نمیکنیم و آنچه را توقع داریم، آنجا نیست. لذا نکتهای که بنده اینجا میخواهم خدمتتان عرض کنم این است که ما شخصیتها را، اندازهها را، قد و قامتها را، بهرهها و داشتهها را، بشناسیم؛ تا در برابر آن، نیازهای خودمان را هم بشناسیم، بدانیم کدام نیاز ما اینجا برآورده میشود. مثل سفره، شما سَرِ سفره که میروید همهچیز که نمیشود بخورید، باید ببینید سر این سفره چه چیزی هست و من چه نیازی دارم و چه چیزی به من نمیسازد، و این محفلی هم که بنده خدمتتان هستم یک مورد از همینها است.
این، مشکلی است متأسفانه، در کشور ما هم گویندگان گاهی به خودشان اجازه میدهند در همهی زمینهها ورود کنند و از اینطرف هم، شنوندگان به خودشان اجازه میدهند که در همهی زمینهها از کسی توقع داشته باشند. بله! اگر معصوم -علیهالسلام- باشد، میشود. او چشمه است، معدن است، همهچیز از او میشود توقع داشت، ولی از معصوم که بیاییم پایین اینطوری نیست.
بحث: به خودمان که رجوع میکنیم ازیکطرف میبینیم که ما کاستی خودمان را اصلاً بر نمیتابیم، همیشه در سراشیبی کاستی هستیم، این دو موضوع، قاعدهاش این است که یک رنج و یک دغدغه به جان آدم بیندازد، قاعدهاش این است، حالا کنار این، یک مطلب دیگر هم بیاورید، ما به خودمان نگاه که میکنیم خودمان را ندار میبینیم، (اینها چیزهای پیچیدهای نیستند) در کنار اینها این را هم در خودمان میبینیم که، زمینه و قابلیت هم داریم، یعنی همان چیزی که ندارم، انگار زمینهی داشتن را دارم، همان چیزی را که به او نیازمندم، انگار زمینهی بینیازی را دارم، همان که ناقصم، مییابم که زمینهی تمام شدن و کامل شدن را هم دارم، افزون بر زمینه، مِیل به او را هم دارم.
اگر این دو تا مطلب را کنار هم بگذاریم، انسان شده یک موجود بیقرار پرتکاپوی جستجوگر پرتلاش، برای فرار از کاستیها و بهدست آوردن نیازها، صبح تا شب - این، اصلاً برای انسان است و کاری هم به مسلمان و غیرمسلمان نداریم، اصلاً انسان اینجور است، از همان روزی که به دنیا میآید این، در خمیرمایهاش هست - یا دارد از یک چیزی میگریزد یا دارد دنبال یک چیزی میدود.
حالا شما بیایید از بالا به دنیا و خودمان نگاه بکنید! در صحنهای که ما داریم یک چیز دیگری هم هست؛ که انسان مییابد که بر حسبِ ظاهر، گریزی نیست و رسیدنی هم نیست! یعنی وقتی که ما نقطهی مرگ را میبینیم، از کاستی، بلکه از نابودی گریزی نیست؛ و چون این هست، دیگر رسیدنی هم در کار نیست. خب ما به چی میخواهیم برسیم؟ بر فرض هم که برسیم، به هیچچیزی نمیشود دل خوش کرد، یعنی شما از بالا که به صحنه نگاه میکنید، توقع این است که انسان کاملاً زمینگیر باشد، چون این بنبست را که میبیند خودبهخود باید نااُمیدی بیاید و به دنبال نااُمیدی باید زمینگیر بشود و از تکاپو بیُفتد.
شما تا کِی از یک چیزی میگریزید؟ تا زمانی که اُمید به گریختن دارید، وقتی نااُمید شدید که دیگر نمیگریزید. تا کِی دنبال یک چیزی میروید؟ تا زمانی که اُمید به رسیدن دارید، یعنی آن قومی که نااُمید شد، ساختار خودش، او را زمینگیر میکند، کما اینکه وقتی یک قومی اُمیدوار شد، همان ساختار، او را به حرکت درمیآورد.
الآن یک دزدی را در نظر بگیرید! وقتی مطمئن شد که دیگر راه گریزی نیست و اگر تکان بخورد او را میزنند، دیگر از تکاپو میافتد، تسلیم میشود. نه اینکه میپذیرد، نه!، با همهی رنج، از تکاپو میافتد. ولی روی کرهی زمین اصلاً اینجور نیست! روی کرهی زمین همهی انسانها در حال تکاپو هستند، مسلمان، کافر، زن، مرد، کوچک، بزرگ، آن کسی که دم مرگ هم هست، آن لحظات آخرش هم از تکاپو دست برنمیدارد.
یک سؤال! چرا اینجور است؟ انسان چه جور موجودی است که اینجور نتیجه میدهد؟ اصلاً مقایسه که میکنیم با موجودات دیگر، عجیب است که انسان اینقدر در حال جان کندن است، چه چیزی در انسان نهفته است که اینجور است؟ میشود به یک زبان دیگری [گفت]: انسان دنبال چی میگردد که ولکن معامله نیست؟ یا از آن طرفش، انسان از چی میگریزد، از چی فرار میکند، - توی میدان [و در متن زندگی] - که ول نمیکند قضیه را؟ (در میدان، ول نمیکند، نه در مقام استدلال، در مقام استدلال اگر بنشینیم، باید ول بکند صحنه را، ولی در میدان ول نمیکند.)
الآن در واقعیتِ خارجی، انسانها همه در حال تکاپو هستند، اینها که همه اهلِ باور نیستند و اگر هم اهل باورند بر اساس باورشان تکاپو نمیکنند، ولی تکاپو هست. ببینید! این آقایی که با تمام وجودش از مرگ گریزان است، و به هیچ عنوان مرگ را نمیپسندد، - حالا چه باور داشته باشد آخرتی هست، چه باور نداشته باشد - و با همهی وجودش تلاش میکند که به مرگ نرسد، دقت کنید! ولی چرا در بقیهی زندگیاش کوتاه نمیآید؟! ولی قاعدهاش این است که اول این مطلب را حل بکند، اگر او نمیتواند از دستِ مرگ فرار بکند، پس چرا اینهمه ثروت جمع کرده است؟ این، واقعاً محل اِشکال است.
شما الآن یک مادری [را فرض کنید که] بچهاش دارد توی بیمارستان از دستش میرود. شما نان برایش میبَرید، چه میگوید؟ میگوید بابا بچهام دارد از دست میرود، حالا شما صد تا بحث عقلی برایش [مطرح] کن، وجودش برنمیدارد. میگوید من بچهام دارد از دست میرود، چایی آوردی برای من!
ببینید، این بحثِ عقلیاش درست است، یعنی شما وقتی عقلی نگاه میکنی میبینی خوردنِ این چای هیچ ضرری به بچهی تو نمیزنَد، بلکه حوصلهی تو را هم بیشتر میکند، این، درست [است]. ولی وجودِ خارجی این نیست، وجود خارجی این است که وقتی من یک غمِ بزرگ دارم، همهچیز من را باید مختل بکند، بعد، این غم بزرگِ ما، توی اصلِ زندگیِ ماست! چه جور ما توی اصلِ زندگی، این غم را داریم، [اما] در شاخه و برگش اینجور راحت تلاش میکنیم؟!
[آیا این مسئله، فراموش میشود؟ آیا این تناقض، به خاطر فراموششدن این مسئله است؟] انصافاً فراموش هم نمیشود، ببینید! الآن پاییز است، هِی برگها دارد میاُفتد، شما همین فیلمهایی که غربیها خودشان میسازند، توی آنها کم کُشت و کشتار هست؟ خب همهاش مرگ است دیگر. شما دقت کردهاید؟ توی موضوعِ مرگ فیلم میسازد، درآمد پیدا میکند، خیلی عجیب است، یعنی خودش صحنهی مرگ را طراحی میکند، ما جستجو و تکاپو که میگوییم، همهی صحنههای بشری را میگوییم.
این تناقض را باید یک جوری بازش بکنیم، که چه جور میشود که انسان اینگونه میشود؟ آیا همهاش غفلت است؟ خب غفلت یک جاهایی شکافته شده، یعنی آن کسی که کافر هست، هیچکسی را ندیده که بمیرد؟ همهاش هم غفلت نیست، خب بابایش که مرده دیگر! مامانش مرده دیگر! اما یک مطلبِ دیگر هم در میان است که رها نمیکنند این قضیه را...
این را ما باید برای خودمان حل بکنیم، این که میگویم حل بکنیم، نه اینکه بحثِ علمی، بحثِ علمیاش که روشن است، بزرگان حل کردند، بحثِ کاربردی، یعنی من و شما باید یک مقدار خودمان را ناخنک بزنیم، باید ببینیم من و شما واقعاً چی دارد در درونمان میگذرد که ول نمیکنیم قضیه را؟، کافر هم ول نمیکند، آن بچه هم ول نمیکند، صد بار هم که سَرِمان به سنگ میخورَد ول نمیکنیم، این هم مطلب مهمّی است.
من تقاضا دارم دوستان یک وقتی را بگذارند. از این برادر کوچکشان این مطلب را داشته باشند، یک وقتی را دوستان بگذارند این دو صحنه را یک مقدار باهم بسنجند، که چه جور میشود که وقتی ما به فکر مینشینیم، به تأمل مینشینیم، نتیجهاش این است که باید زمینگیر شویم. ولی در متنِ زندگی زمینگیر نمیشویم، [بلکه] داریم زندگی میکنیم، بخواهم به بیان دیگری بگویم اینکه: ما توی متنِ زندگی از چه چیزی داریم فرار میکنیم؟ دنبالِ چه چیزی داریم میگردیم؟ این مطلب را نمیشود راحت ازش گذشت، این تناقض، بر حسب ظاهر، تناقض سنگینی است...
حالا من یک مثال میزنم. شما فرض کنید برای اینکه ما یک شامی بخوریم، - خب یک بُعدِ خوشیِ ما خوردن است - برابرِ این خوشی که مثلاً چند دقیقه است، اگر همهی شرایط، عادی باشد، غذا خوب باشد، توی گلوی من گیر نکند، و سر سفره هم ناراحتیای پیش نیاید، تلفن هم زنگ نخورد!، هیچ ناخوشیای پیش نیاید، من بیش از نیم ساعت میتوانم لذّت ببرم؟ بیشتر از این بعید است! بعد حالا تا همین غذا را تهیه کنم، چقدر باید وقت صرف کنم؟ خیلی بیشتر وقت صرف میکنم، من مثلاً از صبح تا پایان کار، ۸ ساعت رنج میبرم، ۸ ساعت رنج میبرم تا مثلاً ۳ تا نیم ساعت که روی هم بشود یک ساعت و نیم! اگر همهی شرایط فراهم باشد، که هم آنجا ممکن است یک مگس از اینجا بپَرد آنور، همهاش تمام میشود. نسبت، خیلی متفاوت است، این، در شرایطِ عادی است، حالا اگر شرایطِ غیرعادی را هم به او اضافه کنیم، - مثلاً ناامنی که معمولِ دنیا هم به آن گرفتارند - دیگر چیزی تهِ آن نمیماند. لذا آن زندگیِ خوبی که ما میگوییم، نیست، ولی تکاپو هست تلاش هست... حالا دوستان بروند تأمّل کنند، ممکن است ما تهِ دلِ انسان را که میشکافیم، با همهی این جرّ و بحثهای علمی که باهم دارند، تهِ دلشان یک چنین اُمیدی خاموش نمیشود.
یک مثالی بزنم برای شما! شما زیاد شنیدید قاعدهی علّیت را، عدهای میگویند چه کسی گفته علت و معلول [واقعیت دارد]؟ خب الآن او، توی فضای خودش میآید منکرِ قاعدهی علت و معلول میشود، چه جوری منکرِ قاعدهی علت و معلول میشود؟ میرود، مینشیند، فکر میکند، دلیل درست میکند، مینویسد، میگوید، سخنرانی میکند، همهی اینها خودش علت و معلول است. یعنی، او چرا فکر میکند؟ چون توی وجودش هست که من اگر فکر بکنم، یک دلیلی میتوانم بتراشم. چرا مینویسد؟ چون توی ضمیرش هست که اگر من بنویسم میتوانم منظورم را به دیگری منتقل بکنم. خب علت و معلول یعنی همین دیگر. ولی توی فضای ذهنی و خیالی هم میآید میگوید نیست. خب اگر نیست، تو [برای اثباتِ این قضیه] بِپَر بالا، بهجای اینکه بنشینی با من صحبت کنی بیا اصلاً بپر بالا، این دفعه را بپر بالا، دفعه بعد غلت بخور، [اگر رابطهی علّی و معلولی، وجود ندارد] چرا همیشه میآیی با من صحبت میکنی روی موضوع؟ ببینید! در متن، آن چیزی که جریان دارد، خودِ آن شخص هم [طبق] قانون علت و معلول [رفتار میکند] منتها در فضای ذهن، ایشان نفیِ این قضیه میکند و میگوید قانون علیّت نداریم و همهچیز اتفاقی است مثلاً.
این یک مطلبی است، که در وجود من یک چنین مطلبی هست، که من هر چه هم میزنم توی سَرَش، خاموش نمیشود، هر چی هم میگویم تو جاودان نیستی، با مرگ کارَت تمام هست، - مثلِ همان قانون علّیت - توی متنِ کار، او زیرِ بارِ حرفِ من نمیرود، مثل اینکه آدم گرسنهاش میشود، هِی به خودش میگوید گشنهات نیست، تعارف هم بهش میکنند، میگوید من سیرم! آن شکم که آنجا هست، این حرفها را برنمیدارد، لذا شما هِی میگویی گشنهام نیست، او هِی قاروقور میکند! شما میگویی گشنهام نیست، از دهان آدم آب راه میاُفتد، بنده هم منظورم همین است، این بحثها را بگذاریم کنار، برویم توی دلِ خودمان و در درونِ زندگیمان. (استثنائات و موارد را هم هِی وسط نکشیم، نه، معمولِ آدمها، بالأخره باید یک مطلبی در معمولِ انسانها جریان داشته باشد، آن چیزی که الآن معمولاً جریان دارد همینهاست ...)
[آیا این مسئله ناشی از عدم باور به مرگ نیست؟] ما انسانی را نداریم که به مرگ باور نداشته باشد [ممکن است توجه نداشته باشد] هیچ انسانی شک ندارد که میمیرد. همین انسانی که دارد جنگ راه میاندازد فرض کنید قرار است به فلان کشور حمله بکند، او کاملاً توجه دارد. دارد، جنگ راه میاندازد، دارد لشکر میفرستد، او که دیگر کاملاً توجه دارد که الآن اینجا کشته میشوند، باز هم دارد جنگ راه میاندازد، یعنی اصلاً با خودِ این هم درگیر شده، الآن این جنگهایی که توی دنیا راه افتاده برای مسلمانها نیست که مدام بحث شهادت مطرح بشود، کفارند، ولی جنگ دارد راه میاندازد و جنگ چقدر تکاپو در درونش هست، اینجا که دیگر فراموشی نیست. حالا یک چیز توی پرانتز بگویم، ما هیچ عجلهای نداریم که دوستان به یک نتیجهای برسند. اصل مطلب جا بیفتد. ببینید! یک گیری در این میان هست از نگاه ما، که گویا باید همه از تکاپو بیفتند.
ببینید در ذهن ما هست که [فکر میکنیم] وقتی قرار است کسی دینداری بکند، خیلی از تکاپوها را باید جابهجا کند، معلوم نیست اینجور باشد، دیگران هم که میگوییم بیایید دیندار باشید، توی ذهنشان همین است، فکر میکنند باید همهچیز را به هم بریزند [برای اینکه دیندار شوند].
«أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمِّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فَرَجَهُم»