آیا دینی غیر از اسلام پذیرفتنی است؟

مجموعه زیارت وارث از حاج آقا انصاریان

سه شنبه، 27 شهریور 1397

56 دقیقه

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

از آدم تا خاتم، فقط اسلام

اسلام از ابتدای پیدایش آدم تا ظهور پیامبر اسلام، دین خدا بوده و خداوند غیر از اسلام دینی نداشت؛ نه یهودیت دین خدا بوده، نه نصرانیت و نه زرتشتیت «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا»(آل‌عمران، 67) این سخن خطاب به ملت یهود و نصارای عالم است که می‌گویند ابراهیم پدر انبیای یهودی بوده و مسیحیان می‌گویند نصرانی بوده است. خداوند در قرآن می‌فرماید: نه یهودی بوده و نه نصرانی، او مسلمان بود؛ یعنی آراستۀ به اسلام الهی بود، اسلامی که به‌صورت تکوین دین همۀ موجودات است، و به صورت تشریع دین همۀ انبیاست.

این آیه دربارۀ ابراهیم است: «إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِين»(بقره، 131). قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلام»(آل‌عمران، 19) این خیلی آیۀ مهمی است؛ «إِنَّ» یعنی یقیناً، «إِنَّ الدِّينَ» یقیناً دین نزد خدا اسلام است، در پیشگاه پروردگار دین دیگری وجود ندارد، اسلام دین فرشتگان است، اسلام دین انبیا است، دین امامان است، دین همۀ مردم مؤمن است.

آیا دینی غیر از اسلام پذیرفتنی است؟

در یک آیۀ دیگری می‌فرماید: «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْه»(آل‌عمران، 85) اگر کسی غیر از اسلام خدا، دینی را انتخاب کند، دلش می‌خواهد غیر اسلام خدا دین دیگری را انتخاب کند و به قول شما انتخاب دین اجباری که نیست، دلش می‌خواهد یک دین دیگری را که خودش می‌پسندد انتخاب کند، یک دین شرقی، یک دین غربی، یک دین هندی، یک دین ایسمی، هر دینی که خودش دلش می‌خواهد؛ فعلاً پروردگار کاری با او ندارد اما خداوند می‌فرماید: اگر به دلخواه خودش که مخلوق من است، این انسان مصنوع من است، ساخته شدۀ من است، در زیر چتر الهیت من است، ربوبیت من است، رزاقیت من است، آزاد از من که نیست، بندۀ من بداند فردا اگر بخواهد آن دین انتخاب شدۀ خودش را به من ارائه بدهد و بگوید من خوشم آمد و دلم می‌خواست اسلام تو را بیاندازم کنار، این دین را انتخاب کنم «فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ» اصلاً جایی برای اینکه من آن دین انتخابی خودش را قبول کنم وجود ندارد.

این جملۀ آخر آیه خیلی کوبنده است: «وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِين»(آل‌عمران، 85) این انسان در آخرت می‌فهمد تمام موجودیت وجودی خودش را تباه کرده، آنجا هم دیگر جای جبران نیست.

باز بودن درِ توبه

در دنیا اگر آدم وقت داشته باشد و فرصت از دست نرفته باشد، جای جبران است. آدم می‌تواند کفر را جبران کند، شرک را می‌تواند جبران کند، اگر یهودی بوده می‌تواند جبران کند، مسیحی بوده می‌تواند جبران کند، سال‌ها عرق‌خور بوده، زناکار بوده، رباخوار بوده، آلوده به گناهان دیگر بوده، بی‌نماز بوده، روزه‌خور بوده، بی‌حجاب بوده، می‌تواند جبران کند.

زین‌العابدین(ع) به پروردگار عرض می‌کند: ـ چقدر عالی است ـ «انت الذی فتحت لعبادک باباً الی عفوک سمّیتَه التوبه فقلت یا ایها الذین امنوا توبوا الی الله توبة نصوحا» دیگر زیباتر از این نمی‌شود، این را خداوند متعال به انبیا و ائمه و اولیائش که نمی‌گوید، به مردم گنهکار می‌گوید، به مردم مجرم می‌گوید، به مردم بدکار می‌گوید، به عرق‌خور می‌گوید، به رباخور می‌گوید، به خانم‌های محترمی که دنبال حجاب نبودند، دلشان نمی‌خواست دنبال حجاب باشند یا به وجوب حجاب برنخورده بودند.

زین‌العابدین(ع) به این افراد می‌گوید که خدای ما چنین خدایی است؛ تو خدایی هستی که دری را به نام توبه به روی بندگانت باز کردی «فتحت لعبادک باباً الی عفوک سمّیتَه التوبه» و به بندگانت گفتی «توبوا الی الله» حال که وقت دارید و فرصت دارید برگردید به خدا جبران کنید، این که کاری ندارد.

اگر عرق‌خور بودی دیگر نخور این یعنی توبه؛ بی‌حجاب بودی حالا با حجاب شو این یعنی توبه؛ رباخور بودی رباهایی که از مردم گرفتی برو پس بده این یعنی توبه؛ نمازهایی که نخواندی کم‌کم بخوان، اگر نشد تمام کنی به ورثه‌ات بگو مقدار نمازی که مانده برایتان بخوانند، روزه هم همین‌طور؛ خدا قبول می‌کند. تا فرصت هست توبه کن، خدا هم توبه را قبول می‌کند، مشکلی نیست؛ اما اگر فرصت تمام شود و قیامت شد، دیگر هیچ دینی را به جز اسلام خدا نمی‌پذیرد.

اسلام لفظ نیست

خداوند اسلام بدون عمل نمی‌پذیرد، من قیامت وارد به پروردگار شوم و بگویم من قلبم خوب بوده ولی نماز ندارم، روزه ندارم، عمل خوب ندارم. قلبم خوب بوده اما همه جور گناه هم داشتم، همه جور گناه داشتم که با قلب خوب نمی‌سازد؟ چطور قلبت خوب بوده ولی صاحب این قلب همه جور گناه داشته؟ مگر می‌شود؟

اسلام بدون عمل لفظ است؛ «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا» حبیب من بعضی از این عرب‌های بیابان‌نشین مدینه می‌آیند و در مسجد به تو می‌گویند: ما مؤمن شدیم، خیلی آرام به آنها بگو: «قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا» شما مؤمن نشدید، «وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» شما زبانی مسلمان شدید، «وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُم(حجرات، 14) اما اعتقاد به خدا و قیامت در دلتان وارد نشده است، قلب بیمار است، آلوده است، ناپاک است.

برو قلبت را خوب کن، قلب با ایمان خوب می‌شود، قلب با قبول کردن قیامت خوب می‌شود. شما صفحات اول قرآن را بخوانید؛ پروردگار می‌گوید که اعمال زشت، زبان بد، پول حرام، آزار دادن به مردم علتش این است: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَض»(بقره، 10) کسی که قلبش خوب است، آزار به مردم ندارد، حرام‌خور نیست؛ کسی که قلبش خوب است، پروردگار عالم از او ناراضی نیست؛ کسی که قلبش خوب است یا علی می‌شود، یا زهرا می‌شود، یا ابراهیم می‌شود، یا اسماعیل می‌شود، یا امام صادق می‌شود، یا یک مرتبۀ بعد سلمان می‌شود، ابوذر می‌شود، مقداد می‌شود، عمار می‌شود، یا شما مرد و زن متدین می‌شوید.

دل پاک و عمل بد!

خوبی‌ها از قلب شروع می‌شود نه از دست و پا. امام صادق(ع) می‌فرماید: فرمانده خوبی‌ها قلب است، روایتش مفصل است در جلد اول «اصول کافی» است، راوی روایت یکی از یاران امام ششم ابوعمرو زبیری است، امام صادق می‌فرماید: قلبی که ایمان دارد به‌صورت عمل صالح در چشم و گوش و دست و پا و شکم و زبان پخش می‌شود، جملۀ عربیش این است: «بث الایمان» بث یعنی پخش شدن «علی الجوارح».

یک آدمی یک جرمی دارد؛ کنار دست یکی هم می‌نشیند و آن یکی می‌خواهد دلش را خوش کند، به او می‌گوید: عیبی ندارد قلبت را خوب کن، بقیه‌اش مهم نیست. قلب با چه چیزی خوب می‌شود؟ قلبی که صاحبش همه جور گناه دارد قرآن می‌گوید که آن قلب بیمار است، اگر آن قلب خوب باشد که اعضا و جوارح انحرافی ندارند.

نزدیک‌ترین شخص به ابراهیم

از اول آدم تا زمان رسول خدا دین یکی بوده است. شما که عربی یا ادبیات فارسی خواندید، قرآن شش هزار و ششصد و شصت و چند آیه دارد، کلمۀ «دین» در قرآن زیاد آمده، شما لغت دین را در قرآن نه تثنیه می‌بینید نه جمع؛ «دینین» تثنیه است یعنی دوتا دین، «ادیان» جمع است، در قرآن مجید نه دین به صورت تثنیه آمده یعنی دو دین، نه ادیان که جمع است. کلمۀ دین از اول تا آخر قرآن مفرد است؛ همین دوتا آیه‌ای که برای شما خواندم «إِنَّ الدِّينَ» مفرد است، «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً» مفرد است، در بقیۀ آیات هم دین مفرد است.

خدا یک دین دارد، حضرت آدم تابع همین یک دین بود، پیغمبر اکرم هم تابع همین یک دین بود. «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ» نزدیک‌ترین مردم به حضرت ابراهیم چه کسی است؟ آن کسی است که نوه‌اش است؟ نبیره یا ندیده‌اش؟ چه کسی است نزدیک‌ترین انسان به ابراهیم؟ آن کسی که به زمانش خیلی نزدیک است؟ چه کسی است نزدیک‌ترین انسان به ابراهیم؟ «لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ» آن انسان‌هایی هستند که پیرو ابراهیم هستند.

من تاریخ دقیقش را نمی‌دانم که پیغمبر و ائمه با زمان ابراهیم چقدر فاصله دارند، خیلی از افراد احتمال می‌دهند پنج هزار سال فاصله باشد، اما خدا می‌گوید نزدیک‌ترین انسان‌ها به ابراهیم آن کسانی هستند که از ابراهیم پیروی می‌کنند، آنها چه کسانی هستند؟ «وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا»(آل‌عمران، 68) نزدیک‌ترین انسان به ابراهیم محمد(ص) است. ایشان فرزندش بوده؟ فرزند ابراهیم اسماعیل بود از همسرش هاجر، فرزند ابراهیم اسحاق بوده از ساره، آیا محمد(ص) نوه‌اش بوده؟ نوۀ ابراهیم یعقوب بوده پسر اسحاق. ایشان با ابراهیم چند هزار سال فاصله داشت، خدا زمان را بریده، زمان را برداشته و می‌گوید نزدیک‌ترین انسان‌ها به ابراهیم این پیغمبر است.

«لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا»، «الَّذِينَ آمَنُوا» یعنی صدیقه کبری(س)، یعنی امیرالمؤمنین(ع)، یعنی حضرت مجتبی(ع) یعنی در زمان ما که سال هزار و سیصد و نود و هفت است، در این هشت میلیارد جمعیت روی زمین، امشب همین الان ساعت ده، نزدیک‌ترین انسان به ابراهیم امام دوازدهم است، آن کسی که تابع ابراهیم است، آن کسی که از اسلام ابراهیم پیروی کرده و می‌کند. اسلام چیست؟ اسلام ترکیبی از سه حقیقت است.

شخصیت والای جابر جعفی

من امشب حرف حضرت باقر(ع) را به شما برادران و خواهران محترمم بزنم. در جلد دوم «اصول کافی» امام باقر(ع) به جابر جعفی سخنی گفته، جابر جعفی غیر از آن جابر بن عبدالله است که زیارت اربعین آمد. جابر جعفی را چطور مقایسه کنم با جابر بن عبدالله انصاری؟ چیزی نمی‌توانم بگویم، جابر بن عبدالله پیش جابر جعفی یک آدم معمولی است.

جابر جعفی یک شخصیتی است که امام صادق(ع) می‌فرماید پدرم امام باقر(ع) ـ من روایت را تهرانی معنی کنم ـ در دنیا و آخرت چهارتا رفیق صمیمی دارد که در آخرت هم دست‌شان در دست پدرم است، یکی از آن چهارتا جابر جعفی است. میلیاردها جمعیت در قیامت له له تشنگی می‌زنند، میلیاردها نفر در قیامت نمی‌دانند عاقبت‌شان چه می‌شود؟ بهشتی هستند، جهنمی هستند، آن وقت جابر جعفی دستش در دست حضرت باقر(ع) است.

خبر از آخرت

امام به جابر فرمود: «لا تذهب بکم المذاهب» این سخنان بیهودۀ مردم بی‌معرفت، راه و روش‌های غلط ایسم‌ها، تو را از جا نبرد، نزدیک گوشت تو را وسوسه نکنند، از اسلام خدا دورت نکنند، مغرورت نکنند، ننشینند به تو بگویند هر کاری دلت می‌خواهد بکن فقط قلبت را خوب کن، به حرف این منبرها گوش نده که اینها برای خودشان می‌بافند، خبری نیست؛ می‌دانید معنی این حرف یعنی چه؟ یعنی کل قرآن دروغ است، یعنی کل نبوت انبیا دروغ است، یعنی کل زندگی صدیقه کبری دروغ است، یعنی کل امامت ائمۀ طاهرین دروغ است، این معنی حرف اینهاست.

کسانی که این سخنان بیهوده را می‌گویند دلیل دارند که خبری نیست؟ شما هم به این راحتی گوش می‌دهید که خبری نیست. حداقل دلیل بیاورید، حضرت عالی یا خانم که می‌گویی خبری نیست، چند بار رفتی عالم آخرت دیدی هیچ خبری نیست، تاریکی است و برگشتی، حالا با این خیال راحت به رفیقت یا به خواهرت می‌گویی دیدم و خبری نبود؟ مگر رفتی دیدی؟

جهان خدا ندارد

یک کسی آمد مدینه آدرس خانۀ امام صادق(ع) را می‌پرسید، پیدا کرد و آمد خانۀ ایشان، گفت: از شام آمدم ـ شام هم نزدیک رُم شرقی بود و آنجا افکار شلوغ زیاد بود ـ آمدم به شما بگویم عالَم خدا ندارد. ائمۀ ما خیلی عالم بودند، حضرت فرمود: قطعاً عالم خدا ندارد؟ گفت: قطعاً.

حضرت بسیار زیبا جوابش را داد، به اندازۀ عقلش، امام فرمود: این جهان چندتا آسمان دارد؟ از قدیم معروف بود و می‌دانستند، قرآن هم قبول داشت، گفت: هفت‌تا آسمان. امام فرمود: به تمام هفت آسمان سفر کردی؟ آسمان اول، دوم، چهارم، ششم، هفتم، تمام جغرافیای آسمان‌ها، روی آسمان‌ها، پشت آسمان‌ها، شرق آسمان‌ها، غرب آسمان‌ها، بالای آسمان‌ها؟ گفت: نه، من هیچ آسمانی را نرفتم. امام فرمودند: شرق و غرب کرۀ زمین را دیدی؟ گفت: نه. فرمودند: زیر کرۀ زمین را دیدی؟ گفت: نه. فرمودند: داخل داخل کرۀ زمین را دیدی؟ (چند هزار کیلومتر است) گفت: نه. فرمود: تو که هیچ کجای عالم را ندیدی، از کجا می‌گویی عالم خدا ندارد؟ گفت: غلط کردم. امام فرمود: اگر دلت می‌خواهد بمان، ناهار یا شام بخور و برو. «فبهت الذی کفر» مانده بود چه بگوید؟

تو که کوچک‌ترین گوشۀ جهان را ندیدی؟ از کجا از داخل جهان خبر می‌دهی؟ تو که می‌گویی خبری نیست و این آخوندها هم دروغ می‌گویند، ما دروغ می‌گوییم، قیامت دروغ است ـ ما که دروغ نمی‌گوییم، ما هم از قول انبیا می‌گوییم و از قول صد و چهارده سوره، هزارتا آیۀ، قیامت در قرآن است ـ به شما می‌گوید خبری نیست، یعنی همه دروغ گفتند، حالا تو که راست می‌گویی آن طرف رفتی، دیدی خبری نیست و برگشتی می‌گویی خبری نیست؟

جواب دندان‌شکن در دربار بنی‌عباس

امام باقر(ع) فرمود: به هر حرفی گوش ندهید چون بیشتر حرف‌ها پوچ است، واقعیت ندارد، حقیقت ندارد. یک کسی آمده بود دربار بنی‌عباس، خیلی سینه سپر کرد، آخوندهای مفت‌خور درباری هم نشسته بودند، راجع به خدا پشت هم‌اندازی کرد که عالم خدا ندارد. آن بدبخت‌ها که آخوندهای مدرسۀ اهل‌بیت نبودند، بلد نبودند جوابش را بدهند.

آن شخص آدم مایه‌داری بود، به اصطلاح امروز دانش دیالکتیکی را خوب بلد بود، ماتریالیست قدیمی بود، اصطلاحات را بلد بود و پشت هم‌اندازی می‌کرد، آخوندهای درباری هم بلد نبودند جوابش را بدهند، مانده بودند، آبرو داشت می‌رفت. چه کار کنیم؟ آخوند دیگری نیست جواب این را بدهد؟ یک کسی آرام گفت: شیعه یک آخوند دارد، او را می‌آوریم اگر او هم جواب نداد، باید تسلیم شویم و آبرویمان برود. گفتند: او را بیاورید.

دنبال او آمدند، او پیش چه کسی درس خوانده بود؟ فدایش بشوم چه معلمی! «صلی الله علیک یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا، صلی الله علی روحک و بدنک» گفتند: بلند شو بیا که آبروی اسلام می‌رود. گفت: آبروی اسلام نمی‌رود، آبروی شما می‌رود. گفتند: یک بی‌دین آمده، خیلی پشت هم‌اندازی می‌کند، می‌گوید عالم خدا ندارد. گفت: حالا کجاست؟ گفتند: در دربار همه هم مهرۀ مات شدند.

یک دست لباس کهنه با یک کفش پاره به پا کرد، چون شیعه بود هیچ کجا او را راه نمی‌دادند، اقتصاد دست دزدها بود، دست غاصب‌ها بود، دست مفت‌خورها بود. گفت: من را ببرید من جوابشان را می‌دهم. جوابش را داشت، چون شیعه جواب همۀ وسوسه‌ها را دارد. از در دربار که آمد داخل، اصلاً نگفت این عالمی که آمده و می‌گوید عالم خدا ندارد کیست؟ رویش را کرد به حاکم ـ شیعه فقط برای خدا و انبیا و ائمه احترام قائل است و کمر پیش کسی خم نمی‌کند، به حاکم عباسی نگفت اعلی‌حضرت یا قدر قدرت ـ به حاکم گفت: امروز من یک چیز عجیبی دیدم. حاکم می‌دانست که شیعه فقط خودش را هزینۀ خدا و انبیا و ائمه می‌کند، چاره‌ای نداشت باید او را می‌پذیرفت، آبرویش داشت می‌رفت.

گفت: حاکم من چیز عجیبی امروز دیدم. گفت: چه چیزی دیدی؟ گفت: من امروز کنار دجله (بغداد بود یا سامره، دجله آب به آن سنگینی) ایستاده بودم، در این رودخانۀ پر آب دیدم یک بلم خودش می‌آید این طرف، سیصدتا دویست‌تا را سوار می‌کند، پر که شد خود این بلم راه می‌افتد می‌آید این طرف، خودش پهلو می‌گیرد، مردم که پیاده شدند می‌فهمد، دوباره خالی برمی‌گردد، این طرف دوباره مردم که پر می‌شوند، دوباره خودش راه می‌افتد و دوباره که پیاده شدند دوباره می‌آید این طرف.

عالم دیالکتیک مذهب بلند شد، گفت: این دیوانه را آوردید جواب من را بدهد؟ برگشت گفت: من دیوانه‌ام؟ گفت: بله تو دیوانه‌ای، در این دریاها و رودهای بزرگ کدام بلم و قایق بدون ملاح و پاروزن از این طرف رودخانه مسافر برده آن طرف پیاده کرده و پر کرده؟ گفت: دیوانه، من به اندازۀ یک قایق دیوانه‌ام و تو به اندازۀ کل عالم دیوانه‌ای؛ چون تو می‌گویی این جهانی که همه جایش متحرک است بدون محرک می‎گردد، من می‌گویم یک قایق بی محرک می‌گردد. آن عالم بقچه‌اش را گذاشت زیر بغلش و فرار کرد.

به چه دلیل می‌گویی عالم خدا ندارد؟ قیامت وجود ندارد؟ به چه دلیل وجود ندارد؟ برو قلبت را خوب کن، هر کاری می‌خواهی بکن.

سه حقیقت اسلام

این اسلام چیست و چقدر می‌ارزد؟ اول بگویم این اسلام چیست، اسلام مرکب از سه حقیقت است:

1ـ اعتقاد قلبی به وجود مقدس حضرت حق، به وجود مقدس انبیا، به فرشتگان، به قرآن و به قیامت. این یک بخش اسلام است، این بخش اسمش چیست؟ اعتقاد. لغت «اعتقاد» از عقد است، سه حرفی «عین قاف دال» عقد عربی است، فارسی آن یعنی چه؟ گِره. یک بخش اسلام این است که دلت به خدا، به انبیا، به قرآن، به فرشتگان، به کتاب، به قیامت گره داشته باشد. این یک بخش دین است.

2ـ بخش اخلاق. خود اخلاق دو مرحله است: پالایش و آرایش. پالایش که می‌دانید یعنی چه؟ ما در تهران ده پانزده‌تا پالایشگاه داریم، پالایش یعنی نفت را که از چاه درمی‌آورند پالایش می‌کنند، خیلی چیزها را از آن می‌گیرند؛ اول که درمی‌آید مثل قیر است و آشغال هم زیاد دارد، تمیزش می‌کنند و بنزین هواپیما می‌شود، نفت می‌شود، بنزین ماشین می‌شود، بنزین سوپر می‌شود.

یک بخش اخلاق در اسلام پالایش است، یعنی تا فرصت هست و نمردی بخل، کینه، طمع، حرص، حسد، غرور را پالایش کن، اینها بماند و بگندد دیگر نمی‌شود پالایش کرد.

بخش دوم آرایش است، یعنی زیبایی‌های اخلاق را در خودت ریشه‌دار کن: محبت، مهربانی، نرم‌خویی، درستی، امانت، صداقت، شرافت، مردانگی، کرامت، جوانمردی، وفا، گذشت. این بخش دوم اخلاق است.

3ـ بخش سوم اسلام اعمال است، همین واجباتی که در رساله است. این سه حقیقت را که من در خودم تحقق دادم، مؤمن می‌شوم، خوب زندگی می‌کنم، خوب می‌میرم، برزخ خوبی دارم، قیامت خوبی دارم، بهشت خوبی دارم، ابدیت خوبی دارم. این اسلام همانی است که قمر بنی‌هاشم از دوتا دستش که خون می‌ریخت داد می‌زد: «و الله ان قطعتموا یمینی/ انی احامی ابداً عن دینی». این همین اسلام است، این دین است.

او ارزش دین را می‌دانست، او ارزش دفاع از این دین را می‌دانست، او برایش مهم نبود دستش را قطع کنند، برایش مهم نبود قطعه قطعه‌اش کنند، آن چیزی که برایش مهم بود ماندن دینش بود.

سوگواره

هر چه مسافر در این دنیا بوده و هست وقتی به وطن برمی‌گردد، شما هم همه همین‌طور بودید، مکه بودید، کربلا بودید، هر جای دیگر بودید وقتی برگشتید روز بوده یا شب بوده، آثار تهران که از دور پیدا شد خوشحال شدید و گفتید: رسیدم، الان می‌رسم می‌روم مادرم را می‌بینم، پدرم را می‌بینم، بستگانم را می‌بینم. فقط یک گروه مسافر وقتی دیوارهای شهر را از دور دیدند ناراحت شدند، اولین کسی که صدای ناله‌اش بلند شد ام‌کلثوم بود، دیوارهای مدینه را که دید صدا زد: «مدینة جدنا لا تقبلینا» مدینه دروازه‌هایت را باز نکن، مدینه ما را راه نده، (مدینه با برادر رفته بودم بی برادر آمدم/ تاج بر سر رفته بودم خاک بر سر آمدم).

یک مرتبه زین‌العابدین(ع) پردۀ محمل خودش را کنار زد، عمه جان اگر نمی‌خواهید وارد مدینه شوید من بگویم کاروان پیاده شوند، به بشیر بگویم برود مردم را خبر کند، آنها بیایند ما را مدینه ببرند. کاروان پیاده شدند، زین‌العابدین(ع) دستور داد دوتا خیمه زدند، یک خیمه برای خودش و یک خیمه برای عمه‌اش زینب، خیمۀ خودش برای پذیرایی از مردها نه با شیرینی و میوه با گریه.

بشیر رفت داخل کوچه‌های مدینه ناله می‌زد: «یا اهل یثرب لا مقام لکم بها» مردم مدینه دیگر این شهر جای ماندن نیست. زن‌ها و مردها بیرون ریختند، مردها جوان‌ها داخل خیمۀ زین‌العابدین(ع) ریختند و مدام سر زانو بلند می‌شدند، مگر بشیر نگفت قافله برگشت؟ اگر قافله آمده پس چرا اکبر نیامده؟ چرا قاسم نیامده؟ چرا عون و جعفر نیامدند؟ اگر قافله برگشته چرا قمر بنی‌هاشم نیامده؟

زین‌العابدین(ع) گریه گلوگیرش است، نمی‌تواند حرف بزند. چندتا خانم رفتند خانۀ ام‌البنین گفتند: می‌گویند قافله برگشته. خانم دست بچۀ قمر بنی‌هاشم را گرفت، این بچۀ پنج ساله خوشحال بود که بابایش برگشته، یکی دوتا زن کنار خیمه تا دیدند ام‌البنین می‌آید، آمدند به زینب کبری گفتند، زینب با پای برهنه بیرون دوید، ام‌البنین را بغل گرفت، از قیافۀ زینب فهمید چه خبر شده، اسم بچه‌هایش را نبرد، گفت خانم حسین کجاست؟ فهمید ابی‌عبدالله(ع) نیامده، به خانم گفت به من اجازه بده برگردم.

ام‌البنین بچۀ پنج سالۀ قمر بنی‌هاشم را برداشت و با خانم‌ها برگشت، به اولین کوچۀ مدینه که رسید نشست، این خاک‌ها را می‌ریخت روی سرش، برای زن‌ها شروع کرد روضه خواندن: خانم‌ها بچۀ من خیلی شجاع بود، کسی جرأت کشتنش را نداشت، خانم‌ها من فکر می‌کنم اول دست‌های بچه‌ام را قطع کردند، اول بچۀ من را بی‌دست کردند، بعد عزیز من را کشتند.