بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
حقالله و حقالناس
دو مسئله در آیین مقدس اسلام پایه و اساس و ریشه است، کسی هم در هر حدی از علم و عقل باشد دلیلی بر رد این دو مسئله و شئون و فروعش ندارد. اگر کسی این دو مسئله را انکار کند، انکارش زبانی است، پایه ندارد، مایه ندارد و قابل قبول علم و حکمت نیست.
یک مسئله «حقوقالله» است که وجود مبارک امام چهارم از حق خدا هر چه که هست تعبیر به حق اکبر کرده «حق الله الاکبر»، علتش هم این است که وجود مقدس او «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْء»(شوری، 11) است. خداوند در ذات، صفات و افعال مثل ندارد، شبیه ندارد و مانند ندارد. اگر کسی بخواهد او را بشناسد باید حوصله کند و این هزار اسمی که در دعای جوشنکبیر است بفهمد؛ چندتا شرح عربی و فارسی هم برای این اسامی نوشته شده است.
داستان حاج ملا هادی سبزواری
یک شرح حدود دویست سال پیش حکیم بزرگ الهی حاج ملاهادی سبزواری نوشته است. این انسان عالم، عابد، زاهد، آزاد متواضع و متخلق به اخلاق عیبی ندارد، یک گوشهای از عظمت اخلاقی او را برایتان بیان میکنم. ایشان دوتا دختر دارد، یکی به نام حوریه و دیگری به نام نوریه، هر دو باسواد و سوادشان هم علوم الهی بود. این دوتا دختر فوقالعاده بودند، عقل پختهای داشتند و هر دو عبدالله بودند، با کرامت بودند، اسلام در وجودشان تحقق داشت.
حاجی در خانۀ خودشان اجازۀ ذبح حیوان حلال گوشت نمیداد، اعتقادشان این بود که اگر یک وقت نیازی به خوردن گوشت باشد به مقدار کم از بیرون برایشان تهیه کنند. یک بار دخترشان نوریه خانم آمده بودند خدمت ایشان، پدر مریض بود و به پدر گفتند اجازه بدهید یک مرغ یا خروس داخل حیاط ذبح کنیم و گوشتش را برایتان داخل سوپ یا داخل آش رقیق بریزیم. فرمودند: نه، حیوانی را در خانۀ من سر نبرید.
نوریه خانم عرض کرد: شما در ضمن درس خود فرمودید ادنی باید فدای اعلی شود. او که برای پدر توضیح نداد ولی برای پدر روشن بود که دختر چه گفت، ادنی باید فدای اعلی شود. در طبیعت عالم علف باید فدای گوسفند شود، گوسفند باید فدای انسان شود، انسان باید فدای پروردگار شود، پایین فدای بالاتر از خودش و بالاتر فدای برتر از خودش، این سلسله مراتب را شما در درس خود میگویید که باید رعایت شود.
ادنی فدای اعلی
این غلط است که عالی فدای دانی شود، انسان نباید خودش را فدای پول کند، اینقدر بدود برای جمع کردن که در راه پول بمیرد، این یک حرکت عکس طبیعت خلقت است یا به قول حکما «حرکت قسری» است یعنی عالی فدای دانی میشود و این را خدا رضایت ندارد.
آدم یک عمر برای اضافه کردن گاو و گوسفند و اضافه کردن زمین و مغازه و پاساژ زحمت بکشد و در این راه بمیرد، یعنی وجودش تبدیل به پاساژ و مغازه و زمین و ویلا شود، بعد این بدن پژمردۀ کهنه را بیاندازند داخل قبر سوسک و موش و مار و مور و حیوانات خاکی او را بخورند، محصول این بدن روی خاک بماند و از این انسان هیچ چیز نماند. این خیلی حرکت زشتی است، انسان باید مادون خودش را فدای خودش کند، به مقامات عالی قلبی اخلاقی و عملی برسد.
تکخوری در اسلام ممنوع
من الان فرصت ندارم شرح این مسئله را برایتان بدهم. بدانید امیرالمؤمنین(ع) بهترین غذایی که در این عالم خورده ـ این مقداری که من در کتابها دیدم ـ نان جو خالی بوده، یا نان جو بوده و سبزی، نان جو بوده و سرکه، نان جو بوده و آبگوشت شتر، نان جو بوده و کدو که از زمین کاشت خودش درآورده؛ غذاهای خوشمزۀ دیگر هم حلال بوده و هیچوقت نگفت حرام است، اما نمیخورد، آزاد بود.
پروردگار عالم به انسان الزام نکرده که هر روز سر سفرۀ رنگی بنشین، بهترین نان از مغز گندم را آمیختۀ با عسل و بهترین گوشت تیهو و ماهی و کباببرگ بهترین جای گوسفند را بخور، بله اگر از این سفرهها میخواهی بخوری وقتی بخور که سفرههای همه رنگی باشد، الان که برای همه رنگی نیست پس با دیگران سفرهات را قسمت کن، اما اگر دلت خواست غذای معمولی بخوری بخور. آنها حرام نیست، یک وقت کسی نگوید اسلام دین سختی است، حلالها را حرام کرده، اسلام هیچوقت حلال را حرام نکرده است.
اسلام طاقت نالۀ مردم را به خاطر گرسنگی و برهنگی ندارد، اسلام طاقت این را ندارد که یک پدر و مادر، دختر هجده سالهشان خواب برود و آنها به خاطر اینکه چهار سال است نمیتوانند نصف جهیزیه برایش فراهم کنند یک گوشه بنشینند گریه کنند، و یکی هم هشتصد میلیون یک میلیارد دو میلیارد به یک دختر بیدینش جهیزیه بدهد، اسلام نالهاش برای این است و برای چیز دیگر نیست. اسلام نیامده حلال را حرام کند و حرام را حلال کند، اسلام دغدغهاش به طرف انسان رفته نه یخچال و فرش؛ اشتباه فکر نکنم، آن چیزی که برای اسلام محور است انسان است نه فرش و یخچال، البته آن مهم است.
سادهزیستی امیرالمؤمنین(ع)
اسلام، خیلی دین عجیبی است. این غذای شصت و سه سال عمر امیرالمؤمنین(ع) بود، لذیذترین غذایش نان جوی خشک با کدویی که دو سه روز بوده از مزرعۀ ابینیزر چیده بود، آن هم نگذاشت سرخ کند؛ به امیرالمؤمنین(ع) گفت یک ذره پی بز دارم، این کدو را سرخش کنم؟ فرمود: نه، بگذار پی آب شود، آب هم داخلش بریز بپز، این بهترین غذای دورۀ عمرش بود.
ایشان رئیسجمهور بود و میگفت: من برایم راه باز است مغز گندم و بهترین عسل درجۀ یک را بخورم و بهترین لباس را بپوشم، اما نمیخواهم، من باید با معمولیترین مردم مملکتم در زندگی مساوی باشم و حتی کمی پایینتر که اگر او من را دید رنج نکشد و با خود بگوید حاکم مملکتم هم لباسش از من کهنهتر بود.
بندگان شکم و لباس
این اسلام است، من خودم را نمیگویم، من اسلام را میگویم. یک بار یک عبا برای من هدیه آورند، من عبا را نگاه کردم دیدم خیلی نازک است، به یکی که وارد بود گفتم قیمت این عبا چند است؟ گفت: دو میلیون تومان، گفتم: من به عمرم عبای دو میلیون تومانی نپوشیدم، خیلی که گران عبا خریدیم بیست هزار تومان بوده، با آن عبا هم دو سه سال منبر رفتیم. این عبای دو میلیون تومان را من چه کارش کنم؟ این را ببر بده به یکی دیگر که او خیلی لباسی بود. گفتم: ما بلد نیستیم نوکر عبا شویم، بلدیم عبا را نوکر خودمان کنیم.
شما مگر نوکر لباس آفریده شدید؟ شما مگر نوکر شکم آفریده شدید؟ شما خانمها یک بار که عروسی دعوت دارید یک لباس میخرید بیست میلیون، پانزده میلیون، سی میلیون و هفتۀ دیگر دوباره یک عروسی دیگر دعوتتان میکنند، حرام است آن چیزی که هفتۀ پیش پوشیدید بپوشید؟ دوباره به شوهرتان میگویید بیست میلیون بده من یک عروسی دیگر دعوت دارم؛ آن وقت دخترانی هستند ـ ما خبر داریم ـ که باید مادر در خانه بنشیند تا دختر با چادر مادرش مدرسه برود، برگردد تا مادر با آن چادر بیرون برود دوتا نان بخرد.
انسان یا لباس؟ انسان یا شکم؟ انسان یا شهوت؟ کدام؟ دنیا چه شده؟ کجا میرود؟ این دنیاست یا آشپزخانه؟ یعنی دنیا خانۀ عبادت است یا خانۀ شکم؟ طبق نگاه امیرالمؤمنین(ع) محبط وحی الله است یا نه آشپزخانه است؟ خوشمزهترین غذاها را میخورند، چهار ساعت بعد شکم ناله میکند اگر نروی دستشویی من را خالی کنی آبرویت را میبرم؛ میرود خالی میکند، دوباره ناله میکند اگر پرم نکنی آبرویت را میبرم، این شد زندگی؟
دو نوع غذا در سفرۀ امیرالمؤمنین!
این نان و کدوی پخته خوشمزهترین غذای علی بود، صد بار هم شنیدید که در سن شصت و سه سالگی در گرمای پنجاه درجۀ کوفه، شانزده ساعت روز روزه میگرفت، دخترش میداند سفرۀ افطار پدرش باید ساده باشد، یک کاسه شیر معمولی گذاشته، نه شیری که سرشیر یا عسل قاطی آن باشد، شیر معمولی که شکر هم داخلش نبود، با نان جو و نمک. اذان را گفتند، به پدر افطار شده، گفت: عزیز دلم تو کِی دیدی پدرت سر سفرهای که دو نوع غذا باشد بنشیند؟ یکی را بردار. زینب کبری آمد نمک را بردارد، دست زینب را گرفت و گفت به جان بابایت شیر را بردار.
از همۀ دانشمندان بپرسید؛ یک بخش از غذای هضم شده سلولهای مغز را میسازد، کارگاه بدن علی با غذاهایی مانند نان جو، نمک، سرکه، آبگوشت رقیق و کدوی معمولی «نهجالبلاغه» ساخته، دوازده هزار کلمۀ حکیمانه ساخته، نه برابر این نهجالبلاغه علی با مغزش نمونۀ نهجالبلاغه ساخته، یک مقدار از محصول این غذا هفت هشتتا اولاد ساخته؛ حسن(ع)، حسین(ع)، قمر بنیهاشم، عون، جعفر، عبدالله و چه دخترهایی!
توسل به زینب کبری
من این کتاب را در کتابخانهام گم کردم، نمیدانم در چه کتابی دیدم، چند بار هم نشستم کتابها را ورق زدم پیدا نکردم، یادداشت نکردم، یادداشت خیلی دارم دوازدهتا کتابچۀ دویست صفحهای و چهارصد صفحهای یادداشت دارم، اما این را نمیدانم چرا یادداشت نکردم که کدام کتاب است و صفحۀ چند است.
شخصی به امام دوازدهم نامه نوشت که آقا گره به کارم افتاد، با دعا و صدقه و پول دادن و گریه کردن حل نشد، به نظر وجود مقدس شما با چه چیزی حلش کنم؟ امام زمان نوشت: با توسل به زینب کبری. این محصول وجود علی است، آن هم با چه غذایی؟
الان مردم بهترین غذاها را میخورند، چه محصول مغزی و اولادی پس میدهند؟
برکت خاک زوّار امام رضا(ع)
برگردیم به قرن سیزدهم و خانۀ حاج سبزواری، یادتان نرفت که کجا بودیم؟ داخل یک خانه کاهگلی بودیم، حکیم قرن سیزدهم. من هفت هشت سال سبزوار منبر میرفتم، صبحها بعد از صبحانه پیاده از آن خانهای که بودم راه میافتادم و میرفتم سر قبر حاج ملا هادی، قبلاً آنجا قبرستان بوده الان یک باغ ده دوازده هزار متری است. حاجی وصیت کرده بود با آن عظمت علمیاش که از همه جای ایران، چهل سال دانشجویان علوم میآمدند سبزوار نزد او درس بخوانند. وصیت کرد جلوی قبرستان من را دفن کنید، گفتند: آقا چرا؟ جلوی قبرستان اول جادۀ مشهد بود، الان جاده را عوض کردند و بردند بیرون شهر، البته شصت هفتاد سال است رفته بیرون شهر.
قربان این اعتقادها بشوم، کاش که ما هم یک ذره اندازۀ این حکیم بزرگ اعتقاد داشتیم، شما را نمیگویم خودم را میگویم. گفت: من را جلوی قبرستان خاک کنید، دو سه متری جاده که زوارهای حضرت رضا(ع) که از اینجا با اسب و قاطر ـ آن وقتها هم ماشین نبود ـ رد میشوند، گرد و خاک مرکب زوارهای پسر فاطمه بریزد روی قبر من و خدا به خاطر آن گرد و خاکها به من رحم کند. چطور به اهلبیت وابسته بودند.
برادران و خواهران! نسبت به اهلبیت تکبر نداشته باشید، اهلبیت کلید حل همۀ مشکلات هستند، خیلی به اهلبیت تواضع داشته باشید، بالاترین حد تواضع این است که در زندگی مالی و اخلاقی با پدر و مادرتان، با زن و بچهتان، در زندگی اقتصادی خودتان به اهلبیت اقتدا کنید، خیلی کارگشاست.
ادامه داستان حاج ملا هادی سبزواری
نوریه خانم گفت: پدر اجازه بدهید یک مرغ داخل حیاط بکشیم، من پوست میکنم و تکه تکه میکنم، یک آش درست میکنیم و گوشتش را میریزیم داخل آش، شما میل کنید برایتان خوب است. فرمود: نه. گفت: آقا من درس را گوش دادم، شما کراراً فرمودید: ادنی باید فدای اعلی شود، مرغ ادنی است و شما انسانی اعلایی، انسان عالم، حکیم، عابد، زاهد، اجازه دهید این مرغ ذبح شود و شما بخورید. شما گفتید حیوانات حلال گوشت منتظر و عاشقاند وارد بدن انسان بشوند، از بدن انسان وارد عبادت بشوند و از آنجا به مقام قرب الهی برسند، شما نفرمودید؟
ملا هادی سبزواری گفت: دختر عزیزم! من گفتم، اما چرا در گفتههای من دقت نکردی؟ من گفتم وارد بدن انسان شوند، عزیز دلم من هنوز انسان نشدم. از وضع اولیای خدا نفس آدم بند میآید، نمیدانم من چه بگویم؟
شما من را منبر دعوت میکنید، من اول از داخل ماشین نزدیک محل چهارراهها را نگاه میکنم ببینم بنرهایی که زدهاند کنار اسم من چه نوشتهاند؟ آیتالله نوشتند؟ استاد نوشتند؟ چه نوشتهاند؟ ما هنوز اسیر اسم هستیم، چقدر بدبختیم، اسیر اسم هستیم، ما هنوز اسیر پولیم، ـ البته همه نه ـ ما هنوز اسیر شکمیم.
خلوص نیت شیخ عباس قمی
مرحوم آقا شیخ عباس قمی را همه میشناسید، چون اسمش در خانههای همۀ شما روی مفاتیح هست. حاج شیخ عباس هفتاد جلد کتاب تألیف کرده که مهمترین کتابش «سفینة البحار» است، عربی است و بیست سال طول کشید تا آن را نوشت. ایشان سالهای عمرش را در مشهد بود؛ علما، بازاریها، تاجرها، زاهدها، عابدها و نماز شبخوانها مصراً از او دعوت کردند در بزرگترین شبستان مسجد گوهرشاد نماز بخوانید و ما به شما اقتدا کنیم، بعد از اصرار زیاد حاضر شد بیاید.
مردم عاشق آقا شیخ عباس بودند، شب چهارده ماه رمضان نماز دوم را در محراب آمد بگوید «الله اکبر»، دستهایش هم رفت بالا اما پایین آورد، کفشهایش را کنار محراب زیر بغلش گذاشت و رفت. مردم خیال کردند در محراب که نشسته ذکر میگفته چرتش برده و رفته وضو بگیرد، اما ایشان نیامد. فردا رفتند در خانهاش و گفتند: آقا دیشب نیامدی. گفت: دیشب که میخواستم تکبیرة الاحرام بگویم، همهمۀ مردم پشت سرم زیاد بود، خوشم آمد، دیدم نمیتوانم برای خدا نماز بخوانم، رفتم، دیدم اگر نماز بخوانم میرود جهنم و من طاقت جهنم ندارم.
ارتباط با ملکوتیان
چقدر ما در عمرمان برای خدا قدم برداشتیم؟ چقدر برای خدا حرف زدیم؟ چقدر برای خدا منبر رفتیم؟ چقدر برای خدا مداحی کردیم؟ چقدر برای خدا کار کردیم؟ بعد از مردن چقدر پروندۀ مایهدار داریم که به خدا بگوییم با این پرونده درِ بهشت را به روی ما باز کن؟
اینهایی که اسم بردم دو حقیقت را مایۀ زندگی قرار داده بودند: یکی حق الله، یعنی یقین داشتند پروردگار عالم یک حقوقی بر عهدهشان دارد؛ یکی حق عبادت، اینان برای عبادت خدا دغدغه داشتند، لذا در همۀ عمرشان یک رکعت نمازی که ترک شده باشد نداشتند.
یک رفیق داشتم او برایم نقل میکرد، خدا رحمتش کند، من از این رفیقها زیاد داشتم، من همیشه در تهران و شهرستانها دربهدر دنبال آنهایی که وصل بودند میگشتم، خیلی دیدم و حالات اینها را هم یادداشت کردم. گفت یکی را آدرس دادند رفتم او را دیدم، خیلی خوشحال بودم که یکی دو شب یک اتفاقی بیافتد و با او باشم.
تابستانها اهل خدا برای نماز شب دو بلند میشوند، زمستانها سه بلند میشوند و دو ساعتی در خلوت و تاریکی، عشق بازی دارند.
استادم مرحوم الهی قمشهای تابستانها روی پشت بام و زمستانها داخل اتاق خلوت، آن ده یازده رکعت نماز شبش را میخواند. رکعت یازدهم که یک رکعت است، یک قرآن کوچک در قنوت نماز روی دستش بود، نیم ساعت قنوتش طول میکشید، گریهاش هم بند نمیآمد، عشق میکردم.
رفیقم گفت: این سه چهار شبی که با این بودم سر ساعت بیدار میشد یک ثانیه کم و زیاد نمیشد، یک روز سر صبحانه گفتم: تو ساعت نازک بغلی داری؟ گفت: نه. گفتم: تو چطور سر لحظه بیدار میشوی؟ گفت: چه کار داری؟ گفتم: نمیخواهی نگو اما من هم نمیخواهم پخش کنم، برای دل خودم میپرسم. گفت: من خیلی وقت است به یک فرشتهای گفتم زمستان و تابستان این وقت من را بیدار کن. سر این لحظه زمستان و تابستان من را صدا میکند و میگوید بلند شو، من هم بلند میشوم.
گریۀ استاد انصاریان برای حجاب
خیلی خوب است آدم با ملکوتیان حال کند، خیلی خوب است آدم با ابیعبدالله(ع) حال کند، خیلی خوب است آدم با امیرالمؤمنین(ع) حال کند، خیلی خوب است آدم با قرآن حال کند، خانمها خیلی خوب است آدم با حجاب قرآن حال کند.
شما اهل حجاب را قیامت با زهرا(س) صدایتان میکنند، خیلی خوب است. من الان نمیشناسم، اما ترس شدیدی دارم بعضی از دخترها و خانمها را قیامت با دخترهای اسرائیل و لندن و واشنگتن صدا کنند و بگویند هم شکلهای آنها بیایند یک طرف، طبق سورۀ یس بگویند: «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُون»(یس، 59).
من روی منبر ناراحتی میکشم که بعضی از خواهران شیعه ایرانیام را قیامت بگویند «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ» صف حضرتعالی خانم آن طرف است چون اسرائیلیها و لندنیها و واشنگتنیها آن طرف هستند، این طرف مریم و خدیجه و حوا و مادر موسی و خانمی که پشت در شهید شده و خانمهایی که کربلا تازیانه خوردند ایستادند، آنجا جای شما نیست. من ناراحت شما هستم. مگر از این مردم رویم میشد مثل امیرالمؤمنین(ع) زار زار برایتان گریه میکردم، شما خواهر من هستید، ناراحتم و غصه میخورم. این حقوق الله است.
حسابرسی دقیق قیامت
مسئلۀ دوم حقالناس است، دوتا آیه بخوانم و حرفم را تمام کنم، امام صادق(ع) میفرماید: در دین گویی مردم را خسته نکنید. این بحث ادامه دارد، اگر من زنده بودم و فرصت دیگر خدمت شما آمدم، بحث را ـ حقالله و حقالناس ـ ادامه میدهم بلکه یک کتاب هشتصد نهصد صفحهای بشود، بحث خیلی مهمی است.
خیلی عجیب است، «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ»(زلزله، 7) اگر حق عمل به وزن یک دانۀ ارزن باشد، قیامت جلوی چشمت میآورم ببینی، «وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه»(زلزله، 8) اگر حقی را پایمال کرده باشی، ضرر زده باشی، به اندازۀ وزن دانۀ ارزن باشد آن را هم جلوی چشمت میآورم.
سخت است، دلی را نسوزانید، هر دلی حق دارد که از دست ما آرام باشد. یک وقت خواهرم دخترم آن موهای زیبا، قیافۀ آرایش کردهات را دهتا بیستتا سیتا جوان نبیند و فکر کند دستش به تو نمیرسد، این قیافۀ تو را عکسبرداری کند در مغزش، یک ماه دو ماه مدام تو را درون خودش ببیند و دلش بسوزد که نمیتواند به تو دسترسی پیدا کند، دو هزارتا آه بکشد؛ این حقی است که پایمال شده و قیامت به عنوان شر باید جواب بدهید.
باطن خوب افراد بد
دلم برای همه میسوزد، فکر کنم من یکی از آخوندهایی هستم که دلم برای این ملت خیلی میسوزد، از بس که این ملت را دوست دارم، همه را دوست دارم، اصلاً من با یکی از افراد این ملت مخالف نیستم، من با بدها هم خوبم. بدها را دست اندرکاران که بلد نیستند چطور با آنها رفتار کنند، بد کردند. فرد بد را یک روزه میشود تغییر داد، خیلی بدها زندان لازم ندارند، اسلحه لازم ندارند، خیلی سریع با محبت میشود تغییرشان داد. بدها هم باطنشان خوب است، ولی ظاهرشان کمی بهم ریخته که میشود آن بهم ریختگی را درست کرد.
از محبت خارها گل میشود
خدا رحتمشان کند، چه بدهایی به تور من خوردند که مردم از اسمشان فرار میکردند، داخل کوچه، داخل کافه، داخل عرق فروشی؛ چقدر خوب شدند، چقدر من الان یاد آنها میکنم و حسرت خوبیشان را میخورم، مشکلی هم برای من نبود. زمان قبل از انقلاب من با همین لباس میرفتم داخل کافه، همه نشسته بودند و سر تمام میزها هم پر از عرق و ورق، تا من با این لباس وارد میشدم مدیر کافه میگفت: آقا اشتباه آمدی. میگفتم: نه اشتباه نیامدم، مگر فقط اینها دل دارند عرق بخورند، ما دل نداریم؟ خیال میکنی من پول ندارم؟ من هم پول دارم.
اینها هم من را میدیدند و میگفتند: حاج آقا خیلی خوش آمدی، بفرما بریزم برایت؟ آقا برویم سر میز بنشینیم. آخر کار چطور گریه میکردند، چطور با آن دهان پر عرق من را بغل میکردند و میبوسیدند، میگفتند: آقا ما اشتباه کردیم، آقا ما با خدا چه کار کنیم؟ همه توبه میکردند.
شما بلد نیستید چه کار کنید، زندان که کار نشد، دستبند که کار نشد، پابند که کار نشد، شخصیت مردم را چرا خرد میکنید؟ اینها عباد خدا هستند که اشتباه کردند.
من خیلی دلم برای مردم میسوزد، من اصلاً شما را از یاد نمیبرم، ناراحت شما هستم، ناراحت وضع اقتصادی شما هستم، کاری از دستم برنمیآید، دلم میخواهد سفرۀ همه پر باشد، بیایید به ابیعبدالله(ع) متوسل شویم، حسین مشکلگشاست.
سوگواره
به ابیعبدالله(ع) متوسل شویم، چه خبر شد فردا؟ حالا هفتاد و دو تن بدن بیصدا افتادند صدای آنها را دیگر نمیشنویم، اما صدای خواهرش را که میشنویم، الان که صدای امام زمان را میشنویم.
صدای خواهرش را بشنوید: (آیم به قتلهگاه که پیدا کنم تو را/ امشب وداع هجرت فردا کنم تو را) چرا میگوید پیدا کنم؟ برای اینکه بدن را زیر شمشیر و نیزه قرار داده بودند، باید خواهر همه را کنار میزد تا او را پیدا میکرد. (جویم تو را قدم به قدم بین کشتهگان/ با شوق و اضطراب تمنا کنم تو را/ در حیرتم که از چه نشان جویمت حسین/ نه سر نه پیراهن ز چه پیدا کنم تو را/ برگیرمت ز خاک و ببوسم گلوی تو/ خود نوحه مادرانه چو زهرا کنم تو را/ ریزم به حلق تشنۀ تو اشک چشم خیس/ نوحه مادرانه چو زهرا کنم تو را/ ای آنکه داغهای جگرسوز دیدهای/ ـ داغ اکبر دیدی، داغ اصغر دیدی، داغ قاسم دیدی، داغ قمر بنیهاشم دیدی، روی سینهات داغ عبدالله دیدی ـ اکنون به اشک دیده مداوا کنم تو را)
حسین من! به خودت قسم دلم نمیخواهد بروم، ما را میبرند. حسین من! از مدینه با تو و عباس و اکبر همسفر بودم، حالا بلند شو ببین همسفرم چه کسانی هستند؟ باید با عمر سعد همسفر شوم، باید با شمر و خولی همسفر شوم، حسین من! بلند شو ببین بچههایت را میزنند.